کد خبر: 879396
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌و‌گوي «جوان» با پدر شهيد مدافع حرم لشكر فاطميون مصطفي حصاري
براي نوشتن ليد مطلب شهيد حصاري به دنبال جملاتي بودم كه بتواند حق كلام را نسبت به او ادا كند. توجهم به ديدار پدر شهيد مصطفي حصاري با امام خامنه‌اي معطوف شد. ديداري كه به گفته پدر شهيد حالا ديگر بهترين خاطره زندگي‌اش قلمداد مي‌شود.
   صغري خيل فرهنگ
براي نوشتن ليد مطلب شهيد حصاري به دنبال جملاتي بودم كه بتواند حق كلام را نسبت به او ادا كند. توجهم به ديدار پدر شهيد مصطفي حصاري با امام خامنه‌اي معطوف شد. ديداري كه به گفته پدر شهيد حالا ديگر بهترين خاطره زندگي‌اش قلمداد مي‌شود. آقا در اين ديدار در جمع خانواده شهداي افغانستاني و خاوري فرمودند: «برادران و خواهران عزيز افغاني و خاوري‌هاي مشهد و خراسان و اينها در همه‌ مراحل انقلاب اسلامي نقش ايفا كردند... اين فرزندان شما در واقع جان خودشان را سپر قرار دادند براي اينكه دست اين بدخواهان و اين خبيث‌ها به حرم اهل‌بيت نرسد.» آري آناني كه فداكاري مي‌كنند برجستگان امتند. آنچه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي ما با خداداد حصاري، پدر شهيد مدافع حرم مصطفي حصاري است.
      
كي به ايران مهاجرت كرديد؟
دوسال قبل از انقلاب در حالي كه 15سال داشتم به ايران آمدم. بعد از پيروزي و ورود امام به بهشت زهرا براي ديدارشان رفتم. 36 سال است كه ازدواج كرده‌ام. خداوند سه دختر و سه پسر به من عطا كرد كه دو پسرم در خردسالي به رحمت خدا رفتند. تنها پسرم مصطفي حصاري متولد 1374 بود كه در سن 18سالگي شهيد مدافع حرم شد.
پس چه شد كه تنها پسرتان را راهي سوريه كرديد؟
مصطفي كارگري مي‌كرد. هيئتي بود و تا كلاس هشتم هم بيشتر درس نخواند. پسرم دو بار براي اعزام اسم نوشت كه حقيقتاً چون سنش كم بود، من و مادرش مخالفت كرديم. تا اينكه اول بهمن ماه سال 1394 دوباره ثبت‌نام كرد. خيلي ناراحت بود كه سوريه جنگ است و همچنان در ايران ماندگار شده است و هنوز سعادت حضور پيدا نكرده، مي‌گفت: به خاطر حضرت زينب(س) هم كه شده من بايد بروم. مي‌گفت مادر ، پدر اگر خداي نكرده جسارتي به حضرت زينب(س) بشود چه؟ ما شيعه هستيم. اهل بيت(س) گردن ما حق دارند. مصطفي هم درسش را رها كرد و گفت من مي‌روم سوريه. ما نگرانش بوديم. مادرش ناراحتي قلبي داشت. بعد از شنيدن صحبت‌هايش ما اجازه داديم. بعد از پشت سر گذاشتن دوره آموزشي به سوريه اعزام شد. اميرحسين رضايي، پسرخاله مصطفي هم قبل از مصطفي اعزام شده بود؛ اين دو تا با هم رفيق بودند. هر دو از دليجان اعزام شدند. كلاً از زمان اعزام تا شهادتش هم سه ماه بيشتر طول نكشيد. من و مادرش رفتيم پارك نماز تا بدرقه‌اش كنيم. حدود 35 نفر از بچه‌ها بودند كه مي‌خواستند اعزام شوند.
از لحظات خداحافظي بگوييد. چه حس و حالي داشتيد؟
 خب آن لحظات سخت بود. مصطفي 3-2 مرتبه از ماشين پياده شد، دائم روبوسي و عذرخواهي مي‌كرد و با گريه مي‌گفت: بابا اگر يك زماني اشتباهي و خطايي كردم حلالم كنيد. من رفتنم دست خداست و برگشتنم هم دست خدا.
از مقطع حضورش در جبهه خبر داريد؟
پسرم بعد از اعزام چند بار تماس گرفت. از خوبي مردم سوريه و آوارگي‌شان مي‌گفت و از گرفتاري مردم صحبت مي‌كرد. مصطفي در دو عمليات شركت كرد. در عمليات آخر، تماس گرفت. با مادرش حرف زد. مادرش گفت مواظب خودت باش، منطقه جنگي است و تو جواني و تجربه جنگي نداري. به مادرش گفته بود: من اگر مي‌دانستم خدا شاهد است زودتر مي‌آمدم. اينجا بسيار زيبا و قشنگ است.‌ اي كاش زودتر مي‌آمدم. خيلي دير شد. شب عمليات هم با من تماس گرفت و گفت: 10 روز ديگر مرخصي دارم و بر‌مي‌گردم، ان‌شاءالله. براي خواهرها سوغاتي روسري گرفتم. براي شما يك چيزي خريدم كه خجالت مي‌كشم بگويم. بعد از شنيدن اصرار‌هاي من گفت براي شما هم كفن خريدم كه در حرم بي‌بي زينب(س) تبرك كرده‌ام. اگر آمدم كه خودم مي‌آورم، اگر هم نيامدم مي‌دهم دست رفقا و دوستان كه بياورند. حلاليت گرفت و جمله آخرش اين بود كه اينجا صفاي خاصي دارد. با اين سن و سالش، حرف‌هاي قشنگي مي‌زد.
در كدام عمليات شهيد شد؟
مصطفي 21 فروردين 95 در عمليات خانطومان به شهادت رسيد. با پسرخاله‌اش اميرحسين با هم بودند. اميرحسين و مصطفي هر دو داوطلبانه وارد عمليات مي‌شوند. فرمانده‌اش مي‌گفت مصطفي خيلي عشق عمليات داشت. در عمليات بچه‌ها در شرايط محاصره قرار مي‌گيرند. وقتي فرمانده‌شان تير مي‌خورد، مصطفي براي كمك به فرمانده به او نزديك مي‌شود. همين كه مي‌خواهد ايشان را كول كند و به عقب بكشد تيري به پايش اصابت مي‌كند. داعش مي‌خواسته مانع از رفتن آنها شود تا بتواند اسيرشان كند. اين لحظات را دوستانش از دوربين نظاره مي‌كردند، اما كاري از دستشان بر نمي‌آمده. مي‌گفتند وقتي مصطفي زخمي شد، خودش را از بغل ديوار كشان‌كشان به سمت نيرو‌ها كشيد، كه داعشي‌ها از پشت اسيرش كردند بعد او را به پشت مي‌خوابانند و با تير به سرش مي‌زنند و مغزش را متلاشي مي‌كنند. اميرحسين هم همان روز به شهادت رسيد هر دو پسرخاله با هم در يك عمليات و يك زمان به شهادت رسيدند. اما پيكر هر دو با هم در منطقه ماند تا زماني كه بچه‌ها مجدد عمليات مي‌كنند و منطقه را مي‌گيرند. دوستان و همرزمانش پيكر مصطفي و اميرحسين را كه به سختي و تنها از روي لباس‌هاي زيرش شناسايي شده بود به عقب مي‌آورند.
كمي از خصوصات شهيدتان برايمان بگوييد. مصطفي چطور پسري براي شما بود؟
الان هر چه از مصطفي بگويم شايد عده‌اي بگويند حالا چون شهيد شده اين حرف‌ها را مي‌زنند و مي‌خواهند كه شهيدشان را بزرگ كنند. مصطفي به كم سن‌تر از خودش هم احترام مي‌گذاشت. اهل كمك و كار خير بود در روز شهادتش افرادي آمدند كه ما اصلاً نمي‌شناختيمشان. با چه عزتي رفت و با چه سرافرازي بازگشت. وقتي گلزار شهدا مي‌روم و به سنگ مزار شهداي دفاع مقدس نگاه مي‌كنم مي‌بينم ما چه نوجوانان و جواناني را براي حفظ انقلاب و اسلام و مملكت داديم. اينها بودندكه امروزه ما هستيم و در رفاه و آسايش زندگي مي‌كنيم.
وقتي خبر شهادتش ر ا شنيديد چه كرديد؟
من سر كار بودم، مادرش هم در خانه بود. اصلاً باورمان نمي‌شد، اما گويي همه مي‌دانستند غير از ما. من از سر كار آمدم. با لباس كار بودم، يك شب بچه‌هاي سپاه آمده بودند براي ديدنم. آنجا ديگر متوجه شدم كه مصطفاي من به شهادت رسيده است. تنها از خدا خواستم كه به من صبر بدهد و بعد هم خدا را شكر كردم. گفتم خدا را شكر كه اين اولاد صالح را به من دادي و تو را شكر كه در اين راه رفتي. حالا فقط افتخار مي‌كنيم. افتخارمان اين است كه پسرمان از حرم حضرت زينب دفاع كرد و سرباز حضرت زينب(س) ‌بود. اعتقاد و شجاعت مصطفي برايم غيرقابل توصيف بود. افتخار مي‌كنم كه فرزندم خودش را به قافله حسين‌بن علي(ع) رساند؛ اين خيلي برايمان مهم است. به نظر من هر كسي كه عاشق اهل بيت(ع) باشد مي‌تواند برود. اين مسير مرد عمل مي‌خواهد.
  ديدارتان با مقام معظم رهبري بعد از شهادت پسرتان بود؟
بله. آن ديدار بهترين خاطره زندگي‌مان شد. پنج‌شنبه بود، من و مادر مصطفي كنار مزار شهيد نشسته بوديم درد دل مي‌كرديم كه آقايي با من تماس گرفت و گفت براي زيارت حرم امام رضا(ع) آماده شويد؛ هم آقا را زيارت كنيد و هم ديداري با رهبري داريد.
من كه باورم نمي‌شد، شوكه شده بودم؛ با خودم گفتم مگر چنين چيزي مي‌شود كه ما از نزديك آقا را ببينيم؟ به حاج خانم گفتم جريان اينطوري است چه كنيم؟ گفت خوب برويم. خلاصه رفتيم خانه و وسايل را جمع كرديم و بعد نامه تردد را گرفتيم و رفتيم قم، حضرت معصومه را زيارت كرديم و از همانجا هم راهي ترمينال شديم. كار خدا بود. شب سال نو بود و مسافر هم زياد بود اما از آنجايي كه امام رضا(ع) هواي زائرانش را داشت در ماشين ترمينال تهران فقط سه نفر جاداشت كه ما هم سه نفر بيشتر نبوديم. سريع ماشين سوار شديم و ساعت 10-5/9 بود كه راه افتاديم به سمت حرم امام رضا(ع). امام هشتم را از دور ديديم و سلامش كرديم و زنگ زديم به مسئول مربوطه گفتيم حاج آقا ما مشهديم. كجا بياييم؟ اصلاً خودش تعجب كرده بود؛ گفت: چطور اينقدر سريع آمديد؟ تا اين كه روز موعود و ديدار رهبري فرا رسيد. ما از نزديك امام خامنه‌اي را زيارت كرديم. با هم نماز جماعت خوانديم.4 فروردين 95 بود. با هم صحبت كرديم. آقا سخنراني كردند و ما لذت برديم. گفتند كه به شهداي مدافع حرم افتخار مي‌كنند. اين حرفش خيلي در ذهن من ماند. واقعاً هر زماني دلم مي‌گيرد ياد صحبت‌هاي آقا كه مي‌افتم، افتخار مي‌كنم كه چنين رهبري داريم. آقا فرمودند: ما افتخار مي‌كنيم به بچه‌هاي مدافع حرم كه حضرت زينب(س) را تنها نگذاشتند.
چه مي‌كنيد با دلتنگي نبود دردانه‌تان؟
مصطفي خودش با پيام‌هاي ارسالي (رؤياي صادقه) آراممان مي‌كند. يكي از دوستان خواب مصطفي را ديده بود. مي‌گفت لباس سبز تنش بود و پوتين به پا داشت و يك پرچم به دست گرفته بود. به آن دوست گفته بود برو به مادر و پدرم بگو ناراحت نباشند. من جايگاه خوبي دارم، بهترين جا هستم، جايي هستم كه افتخار مي‌كنم. فقط به آنها بگو ناراحت نباشند. سه بار اين جمله را تكرار كرده بود. آن دوست بزرگوار آمد به خانه ما و روايت خوابش را برايمان گفت. حالا ديگر مطمئن هستم و ايمان دارم كه شهدا زنده‌اند. مصطفاي من جايگاه خوبي دارد. نه تنها مصطفي كه شهدا جايگاه خوب و بالايي دارند. جاي همه آنهايي كه واقعاً با جان و دل در خاك جمهوري اسلامي و در برون مرزها از حرم حضرت زينب(س)‌ و حرم حضرت رقيه(س) دفاع كردند خوب است. شهدا به ما نياز ندارند اين ما هستيم كه به آنها نياز داريم. هر كاري براي آنها انجام بدهيم مانند اين است كه هيچ كاري در حقشان انجام نداديم. تنها از خدا مي‌خواهم كه شفاعت شهدا را نصيب ما هم كند. ان‌شاءالله، تا دستگير ما باشند.
به عنوان پدر يك شهيد چه سخني با مردم داريد كه از طريق رسانه ما منتقل شود؟
به عنوان پدر شهيد مدافع حرم مصطفي حصاري از شما يك خواهش دارم و آن اين است كه در هر جا كه هستيد در هر موقعيتي كه هستيد، شهدا را فراموش نكنيد. تا مي‌توانيد از خاطراتشان، از ايثار و از جان‌گذشتگي‌شان، از مجاهدت‌هاي بي‌امانشان در مصاف با دشمن و تروريست‌هاي تكفيري بنويسد. يا از هر رسانه‌اي كه به آن دسترسي داريد پخش كنيد. اين كار را انجام بدهيد براي اطلاع‌رساني به مردم، براي آگاهي تعدادي از آنها كه هنوز به اين جبهه به اين راه شك دارند. ما مي‌خواهيم كه شهداي مدافع حرم در گذر زمان به فراموشي سپرده نشوند. تنها خواسته من به عنوان پدر شهيد اين است كه شهيدم در ياد‌ها بماند؛ دليري و چرايي راهي كه رفت براي مردم بازخواني شود. نه تنها مدافعان حرم بلكه چون گذشته شهداي دفاع مقدسي هم بايد مورد توجه و تأكيد قرار بگيرند. اين جمله مصطفي را بعد از شهادتش خوب درك كردم و با تمام وجود حسش مي‌كنم. مي‌گفت: بابا جان اگر من بروم و شهيد شوم هر كسي كه به خانه شما بيايد مي‌گويد، ايشان پدر شهيد است. من مي‌گفتم مصطفي نگو. مي‌گفت شما بايد آن روز افتخار كنيد كه پدر شهيد مدافع حرم شده‌ايد. امروز من به مصطفي و مصطفا‌هاي جبهه مقاومت اسلامي كه خالصانه رفتند و نداي امام زمانشان را با جان و دل شنيدند و شهادت در اين زمان را نصيب خود كردند افتخار مي‌كنم. فرصت و تواني نيست كه خودم اسلحه فرزندم را بردارم اما براي پيروزي رزمندگان اسلام و نابودي كفر و تكفيري‌ها و تروريست‌ها دعا مي‌كنم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار