کد خبر: 879221
تاریخ انتشار: ۰۹ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
بررسي ريشه‌هاي ايدئولوژيك استعمار...
احسان كياني *

پاييز به تدريج رو به سرما نهاد ولي فضاي سياسي ايران كه پس از عبور از يك انتخابات داغ مي‌رفت تا به تدريج آرام شود، با مواضع دونالد ترامپ، رئيس‌جمهور امريكا و ارجاع توافق هسته‌اي به كنگره، بار ديگر گرم شد. برخي سخنان ترامپ همچون كاربرد «ملت تروريست» خطاب به ايران يا عبارت مجعول «خليج عربي» فضاي مجازي و گفت‌وگوهاي محاوره‌اي مردم كوچه و بازار را نيز عليه او برانگيخت. اين موج اجتماعي نه فقط اصولگرايان و نيروهاي انقلابي‌تر يا حتي اصلاح‌طلبان و وفاداران به نظام سياسي بلكه حتي عمده افرادي كه روحيات ملي‌گرايانه و وطن‌دوستانه داشتند را در برگرفت. با اين حال ايده‌اي كه بعضي حاميان دولت دوازدهم در پي گرفتند، تقليل مسئله خصومت دولت ايالات متحده به رياست‌جمهوري ترامپ و ناديده گرفتن ساختار سياسي اين سرزمين در برتري‌طلبي نسبت به جهان سوم بود. تأكيد بيش از حد بر بلاهت ترامپ(كه البته برخلاف نگرش غالب در ميان ما، نه تنها ديوانه و بي‌فكر نيست بلكه هوش تجاري بسيار خوبي دارد) سرپوشي است براي سياست شكست‌خورده‌اي كه نتوانست آرمان‌هاي كلان و رؤياهاي برخاسته از برجام را محقق نمايد. در حالي كه اگر نگاهي عميق‌تر به سابقه استعماري غرب و نه فقط ايالات متحده داشته باشيم، به روشني عقبه فكري توجيه گسترش حوزه نفوذ غرب به شرق و خوي مستكبر آن را خواهيم ديد. 
  
فتواي كشف
مسئله هجوم غرب به سرزمين‌هاي آسياي غربي و شمال آفريقا، اولين بار پس از گسترش تدريجي مسيحيت در اروپا و با فتواي پاپ به كشف مناطق جديدتر و ارسال مستبشرين مسيحي براي گسترش آيين حاكم رقم خورد. علماي كليساي كاتوليك با دستور «اسفار كشف» به پادشاهان، آنان را ملزم و البته قانع به لشكركشي‌هاي گسترده به سرزمين‌هاي همسايه قاره اروپا مي‌نمودند. اين حاكمان نيز از يكسو تاج مشروعيت خويش را از دست نماينده مسيح و بالطبع خداوند دريافته و تداوم حاكميت‌شان منوط به جلب رضايت آنان بود و از سوي ديگر با هدف دستيابي به غنايم و بردگان، منابع مادي و نيروي انساني ارزان‌تري براي توسعه دولت خويش به دست مي‌آوردند. يكي از اولين فرمان‌هاي گسترش مسيحيت در سال 1453 ميلادي به «آلفونسوي پنجم» پادشاه پرتغال اعطا شد تا مسلمانان، يهوديان و ديگر موحدان خصم مسيح و حتي غيرمؤمن به آيين اروپا را به اطاعت كليساي روم درآورد. اين فتوا به پادشاه پرتغال مجوز مي‌داد تا اموال، زنان و كودكان اقوام ديگر را مصادره و سرزمين‌هاي فتح‌شده را به خاك پرتغال الحاق نمايد.

در سال 1482 ميلادي نيز طي فرمان «هنري هفتم» پادشاه بريتانيا به «جان كابوت» براي كشف مناطق جديد كه بعدها منجر به كشف قاره امريكا شد، اجازه داده شد هر سرزميني كه كفار وحشي(اقوام غيرمسيحي) در آن سكونت دارند به عنوان مستعمره پادشاهي انگلستان اشغال شود و حكومت آن به شرط پرداخت يك‌پنجم سود به سلطنت انگلستان در اختيار دريانوردان فاتح باقي مي‌ماند. هر چند اين فتواها اولين نمونه اشغالگري‌هاي اروپاي مسيحي نبود. بسيار پيش از اين در سال 1096 ميلادي، پاپ «اوربان دوم» به درخواست امپراطور روم شرقي فتواي فتح اورشليم را صادر نمود. شايد اولين چيزي كه با يادآوري آن نبردهاي خونين به ذهن متبادر شود، جنگ بين مسيحيان و مسلمانان بر سر بيت‌المقدس باشد ولي واقعيت آن است كه جنگ‌هاي متعدد ديگري هم در اين بازه طولاني حدوداً 400 ساله رخ داد كه تنها هدف كاتوليك‌ها از آن، در اختيارگيري قلمروي جغرافيايي بيشتر، اهداف سياسي يا جنگ با كافران(غيرمسيحيان) و مرتدان دين بوده است. مهم‌ترين هدف پاپ از اين نبردهاي به ظاهر ديني، تضعيف و در صورت امكان حذف نهايي قدرت‌هاي اصلي رقيب در شرق اروپا يعني خلافت عباسيان و همچنين سلطنت سلجوقيان بود كه به ‌رغم اختلافات دروني سعي مي‌كردند به نوعي همزيستي مسالمت‌آميز با يكديگر برسند و در مقابله با دشمن اجنبي اتفاق نظر داشتند.

كابوس همسايگي اين قدرت‌ها همواره خاطر پادشاهان مسيحي را مي‌آزرد. حتي «كريستف كلمب» كه درصدد دور زدن آفريقا و يافتن راهي ديگر براي رسيدن به شرق بود، آرزوي بازگشت دوباره فلسطين به دامان مسيحيت را در سر داشت. 
اين همه بدان خاطر بود كه درك اروپا از جهان خارج بر مبناي برتري «ما»[مسيحيان] بر «ديگري»[كفار غيرمسيحي] شكل گرفته بود. اين انديشه را بعضي متكلمين مسيحي ترويج و زمينه حضور استعماري غرب را شكل دادند. براي مثال در دهه 1550 وقتي مباحثات اصلي در اين خصوص در وايادوليد اسپانيا بين فيلسوف متكلم خينس سپولودا و راهب دومنيكن بارتولومه دلاس‌كازاس آغاز شد، به يك ايده جالب توجه براي استمرار حاكميت غرب بر جهان به گونه‌اي نرم‌افزاري‌تر و در ظاهري صلح‌جويانه‌تر منجر شد. آنها اذعان داشتند: «نوع بشر يكي است و افراد غير اهلي روي زمين مانند علف‌هاي هرز و خارهاي روي زمين‌هاي هستند كه به مثابه دانه‌ها و بذرهاي كشت‌نشده توان‌مندي‌ها و فضايلي دارند ولي بايد با مراقبت و نظارت ثمر دهند.» در اينجاست كه از هندي‌ها به عنوان فرزندان طبيعي، تحت نظارت تفكر براي رسيدن به تمدن ياد مي‌شود. در واقع شكست در جنگ‌هاي صليبي، راهبردهاي آنها را به سوي روش‌هاي مسالمت‌جويانه‌تر سوق داد. تلاش بيشتر براي سفر مبلغان مسيحي به مناطق جديد كه «پروپاگاندا» نام گرفت و اين عنوان بعدها بر هر نوع روش تبليغي در جهت تخطئه ديگر عقايد ، نظرات و اثبات برتري القا شد. با آغاز عصر روشنگري و افزايش تجهيزات و فناوري‌هاي دريانوردي، سفرها در جهت تلاش براي گسترش فرهنگي و سياسي قدرت غرب، شدت بيشتري گرفت. آنچه «اكتشاف علمي» نام گرفت در واقع پوششي براي اقدامات اروپاييان در راستاي خلاصي از تنگناي ژئوپلتيكي بود كه در آن گرفتار آمده بودند.

اين نكته‌اي است كه در خطبه پاپ اوربان براي اقناع مسيحيان به نبرد نيز به چشم مي‌خورد: «سرزميني كه اكنون شما در آن سكني داريد و از همه طرف محاط به دريا و جبال است، براي نفوس عظيم شما بسيار تنگ است. خوراكي كه از آن كشت مي‌شود براي احتياجات مردمي كه به كشت مشغولند، بسيار اندك است. آن سرزمين را از چنگ قومي تبهكار بيرون آوريد و بر آن استيلا يابيد كه بيت‌المقدس بهشتي است مشحون از لذات.» در سال 1640 مجمع انتخاباتي نيوانگلند(يكي از ايالات امريكا) با حضور پيوريتن‌ها(پروتستان‌هاي راديكال مذهبي) مصوبه‌اي را به تصويب رساند كه طبق آن «زمين متعلق به خداوند است و وي مي‌تواند آن را به مردمي كه انتخاب كرده ببخشد و ما آن قوم برگزيده هستيم.» پيوريتن‌ها كه برخلاف كاتوليك‌ها معتقد به عفو يهود از گناه قتل مسيح بوده‌اند؛ اين ايده نژادپرستانه را با يهوديان راديكال به اشتراك گذاشته و بنيان صهيونيسم را برقرار ساختند تا يهود به عنوان قوم برگزيده الهي به مأمن گمشده‌اش در فلسطين بازگشته و مقدمات ظهور مسيح فراهم شود. حال آنكه يهوديان  در سال‌هاي حاكميت كليسا از اقوام مذموم و سرگرداني بودند كه از برخي حقوق محروم مي‌شدند. با پايان قرون وسطا و آغاز رنسانس، به تدريج محتواي حاكميت اروپا از الهي‌مداري كاتوليسم به انسان‌مداري سكولار تغيير يافت ولي رويكرد انديشه‌اي و رفتاري غرب با غيرغربيان تغييري نكرد. همچنان آنان نوك پيكان تحولات جهاني و ديگر جوامع بشري بودند و بايد دنباله‌رو و زيردستان آنان قلمداد مي‌شدند. دوگانه تبعيض‌آميز مسيحي و غيرمسيحي اين بار به صورت تجدد و ارتجاع در مقابل ديگر فرهنگ‌ها و تمدن‌هاي بشري جلوه‌گر شد. 
  
ليبراليسم فريبكار
اگر غرب كاتوليك خود را نماينده حقيقي خداوند و ديگر اقوام و مذاهب را كفار مستوجب هدايت مي‌دانست، همين ديدگاه خطي در دوران مدرن نيز به شكل ديگري نمايان شد. اين بار اروپا سير تكاملي پيشرفت را از هلنيسم(تمدن يونان باستان) و فئوداليسم به سوي سرمايه‌داري طي كرده بود و بايد در رسالتي جهاني و خيرخواهانه، دولت‌هاي عقب‌مانده و جوامع سنتي آسيا و آفريقا را نيز از اين مراحل صعب عبور دهد تا آنان نيز به سعادت و خوشبختي دست يابند. باوري كه آن را تكليف انسان سفيد (The White Mans Burden)  مي‌ناميدند. اين تطور تاريخي بر مبناي ايده تز، آنتي‌تز و سنتز هگل كه به تكامل روح تاريخ در انقلاب فرانسه منجر مي‌شد، تئوريزه مي‌شد تا براي دولت‌هاي جديد اروپايي كه ديگر نمي‌توانستند از خدايان شرك‌آلود باستان، كليساي مسيح يا خاندان اشرافي خويش مشروعيت كسب كنند، تاريخ جديدي ابداع شود. اين دگرگوني اصل اللهیاتی مفهوم توسعه را به مثابه باوري مقدس اما به ظاهر علمي و فناورانه ساخت. بدين معنا كه اصل بر آن قرار داده شد كه اين باور به يك قانون تبديل شود. باوري كه بر اساس آن نه فقط «تاريخ» حامل «معنا» و «منطق» يگانه‌اي است، بلكه اين معنا ، منطق و قانون روي يك «خط زماني» قرار گرفته كه از «ساده» به «پيچيده» مي‌رسد كه غرب با عبور از دوران تاريك حاكميت دين به آن رسيده و اكنون زمان آن فرا رسيده تا جوامع سنتي و مؤمن غيرمسيحي(از مسلمانان تا هندويان و بوداييان) نيز با دست يازيدن به اومانيسم، شاهد پيشرفت را در آغوش گيرند. آنها نه فقط با رويكرد شرق‌شناسي تاريخ جديدي براي ديگري و مردمان غيرغربي ساختند بلكه حتي تاريخ خويش را نيز تحريف كردند. در حالي كه خشونت‌هاي ژاكوبني انقلاب كبير فرانسه و ديكتاتوري ناپلئون هيچ سنخيتي با آرمان‌هاي رهايي‌بخش ليبرال نداشت؛ به سبب مخالفت با حاكميت ديني توجيه شده و از آن‌سو قرون وسطا دوره‌اي مخوف و تاريك به تصوير كشيده شد تا هم روند دين‌زدايي از سبك زندگي و قواعد اجتماعي و هم فرآيند تخريب اديان توحيدي و اعتقادات ماوراءالطبيعه در ديگر سرزمين‌ها تسهيل شود.

حتي تفاوت‌هاي فرهنگي و سياسي ميان دولت‌شهرهاي باستان غربي نيز به نفع اروپاي واحد و تاريخ جديد پنهان مي‌شود تا يك گذشته طلايي بازنمايي‌شده احيا شود. اين رويكرد نظري از سوي انديشمنداني مانند جان لاك، ژان بُدن، منتسكيو و هگل تكرار شد و در قرون معاصر نيز متفكراني مانند كارل ويتفوگل در «استبداد آسيايي» به آن دامن زدند. در اروپاي قرن نوزدهم با نظريات يهودستيزانه‌اي كه چمبرلين و دوگوبينو ارائه كردند و با الهام از آموزه‌هاي فردريش نيچه مبتني بر اينكه اخلاق، ابداع ضعفا براي انتقام از اقوياست و بايد به دنبال اَبَرمرد تاريخي بود؛ زمينه ظهور فاشيسم آماده شد. جنگ جهاني دوم در پي شكست يكي از محورهاي جنگ جهاني اول در رقابت استعماري اروپا بود. هر دو محور متحدين و متفقين باورمند به توسعه نفوذ استراتژيك در آسيا و آفريقا بودند و در اين مسئله تفاوتي ميان آنها ديده نمي‌شود. همان‌گونه كه نازيسم براي اهداف سلطه‌طلبانه‌اش جنايات بزرگي را در حق جريان‌هاي سياسي رقيب، اقوام غيرژرمن و اديان غيرمسيحي مرتكب شد. ليبراليسم نيز حاضر شد براي توسعه خطوط مرزهاي استعماري‌اش به گلوگاه حساس ژاپن و جزيره كره در نزديكي بلوك شرق اقدام به استفاده از سلاح ويرانگر بمب اتم و كشتار و ويراني عظيم هيروشيما و ناكازاكي نمايد. 

ايده برتري ذاتي غرب بر ديگري، چنان بر فضاي ذهني بسياري از روشنفكران اروپايي سلطه يافته بود كه حتي افرادي چون ماركس و انگلس كه در پي رهايي از سرمايه‌داري و برقراري عدالت به سود طبقه كارگر و الغاي استثمار بشري بودند؛ بر استعمار هند توسط بريتانيا و الجزاير به دست فرانسويان صحه گذاشتند و از سوي ديگر با ايده «شيوه توليد آسيايي» به نوعي عقب‌ماندگي شرق را توجيه و اين ايده‌هاي برتري‌جويانه را تبيين كردند. علاوه بر اين، ماركسيسم نيز در ارائه نوعي نگرش تاريخ‌گرايانه با ليبراليسم اشتراك نظر داشته است. آنها نيز يك سير خطي از دوران برده‌داري، فئوداليسم و سپس سرمايه‌داري ترسيم نمودند كه در نهايت به ديكتاتوري پرولتاريا منجر مي‌شود. خطي كه هر جامعه تحت استعمار و خواهان رهايي ملزم به پيمايش آن است و از آن رو كه اتحاد جماهير شوروي اولين دولت سوسياليستي را تشكيل داده، گروه پيشقدم و ممتازي است كه ديگر آزادي‌خواهان تنها با اطاعت از آنان مي‌توانند راه به رهايي يابند. به همين دليل شاهد استكبار كمونيستي نسبت به بسياري جوامع پيراموني حوزه قفقاز و آسياي ميانه و حتي اروپاي شرقي هستيم؛ از الحاق جمهوري‌هاي حوزه درياي خزر تا حمله نظامي به چكسلواكي و خاموشي بهار پراگ. گرچه جنگ سرد تقابل شديد دو نگرش له و عليه سرمايه‌داري توسعه‌گرا بود ولي در واقع هر دو جبهه، رهبري بخشي از امپرياليسم جهاني را عهده‌دار بوده‌اند. آنچه امريكاي استكباري امروز را برساخت، تلفيقي از صهيونيسم مسيحي(منتج از زمينه‌هاي برتري باورمندان مسيحي بر غير آن) است كه در پيوريتنيسم ظهور نمود و هم‌چنين تجدد آمرانه و توسعه خطي غربي كه دستاورد روشنفكران عصر روشنگري و سرمايه‌داري بود. به همين دليل شاهد هستيم نومحافظه‌كاران امريكايي براي توجيه هجوم نظامي عنان‌گسيخته به افغانستان و عراق از تعابير مرتبط با جنگ‌هاي صليبي بهره مي‌جويند و امروز نه فقط دولت ايالات متحده كه اتحاديه اروپا نيز هنوز در همان رؤياي پيروزي و برتري كامل بر تمدن‌هاي شرقي به سر مي‌برد. محتواي ايدئولوژيك استكبار بر جاي خويش است و تنها روش‌ها و ابزارها را متناسب با شرايط زماني و تحولات اجتماعي تغيير داده است. 
  
منابع:
1- چرا مردم از امريكا متنفرند، ضياءالدين سردار و مريل وين‌دويس، ترجمه عظيم فضلي‌پور، انتشارات اطلاعات، 1383. 
2- نظام جهاني، حسين جمالي، مركز تحقيقات سپاه. 
3- ريشه‌هاي نظري ابتذال، ناصر فكوهي. 
* دانشجوي دكتراي مطالعات منطقه دانشگاه جامع امام حسين(ع)
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر