کد خبر: 877890
تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
سميه عظيمي

نشست روي صندلي بوفه. چشم‌هايش را بست تا نه آمدني را ببيند و نه رفتني را. بخار از روي چاي کيسه‌اي توي ليوان پلاستيکي داشت کمتر و کمتر مي‌شد. آمدن سميرا را هم نديد. هر چند مي‌توانست صداي پايش را از روي صداي پاشنه‌هاي بلند کفشش که آمدنش را از بيشتر دانشجوها متمايز مي‌کرد، تشخيص دهد. 
پلک‌هايش خود به خود به سمت بالا حرکت کردند و نيمه باز حدسش را به واقعيت تبديل کردند. «سرکلاس که نيومدي. حالا هم که اينجا پيدات کردم. تو کجا؟ بوفه کجا؟» سميرا اينها را گفت و با دست راستش صندلي کناري سارا را کشيد و کيفش را با دست چپش روي ميز گذاشت. نشست و گفت:«حالا بي‌مقدمه تعريف کن چي شده! چاييت هم يخ کرد.» 
سارا چند لحظه‌اي در چشم‌هاي ميشي و پر از سؤال سميرا خيره ماند. توي ذهنش به برگه توي کيفش فکر مي‌کرد که... 
«هي...کجايي سارا... داشتي مي‌گفتي!» 
انگار که برق از چشمان سارا پريده باشد، پلک‌هايش با ضرب به هم خوردند و حواسش دوباره به سميرا جمع شد. گفت: «هان؟» 
«ساعت خواب؛ 5 دقيقه است اينجا نشستم تا توضيح بدي چرا يهو غيبت زد و حالا هم اينجايي! به چي فکر مي‌کردي؟ ميشي دقيقاً بگي چي شده؟» 
سارا دست کرد توي کيف سبزفسفري‌اش و برگه سفيد آزمايشگاه را گذاشت روي ميز. سميرا گفت: «اين چيه؟» و سارا شانه‌­اي بالا انداخت و گفت: «سند بدبختي من!» 
سميرا که تعجبش دوبرابر شده بود، دستش را از زير چانه‌اش برداشت و ليوان چاي را کنار زد. برگه سفيد را برداشت و لايش را باز کرد. 
«چي؟ آزمايشت مثبته؟» 
چشم‌هاي سارا که تا حالا خيلي خنثي سميرا را نگاه مي‌کرد پر آب شد و پلک‌هايش بسته شدند. دست‌هايش را گذاشت روي ميز و سرش را هم ميانشان. 
«به به. مبارکه خانوم. دختره يا پسر؟» 
سارا آهسته و آرام سرش را از روي دست‌هايش آورد بالا. چانه‌اش را جا داد روي ساق دستش و گفت: «مبارک چيه؟ استراحت مطلقم.» 
درددلشان که تمام شد، سميرا بهترين راه‌حل را در راضي کردن استادها براي نيامدن سر کلاس و فقط امتحان دادن پايان ترم ديد. 
اما مگر مي‌شد شش، هفت استاد را راضي کرد که سارا سر کلاسشان نرود و. . . 
سميرا گفت که به هر حال مجبورند چون مرخصي آن هم ترم آخر، کار عاقلانه‌اي نيست. آن هم با وجود بچه‌اي که وقتي به دنيا بيايد اصلاً مجالي براي آمدن سر کلاس براي سارا نخواهد گذاشت. 
رفتن سر کلاس و گفت‌وگو با اساتيد يک هفته‌اي طول کشيد. هرکدامشان بالاخره به طريقي راضي شدند اما استاد کامياب زير بار نرفت. 
از دم در کلاس تا اتاق اساتيد دو سه طبقه­‌اي پا به پاي استاد کامياب راه رفتند تا راضي‌اش کنند. اتفاقي که داشت شرايط جسمي سارا را بدتر مي‌کرد. نرسيده به اتاق اساتيد بالاخره راه رفتن توي پله‌ها کار خودش را کرد و رنگ از روي سارا رفت و کف زمين نشست. 
سميرا با ترس و لرز زير بازوي سارا را گرفت و خودش هم کنارش نشست. استاد که حال و اوضاع سارا را ديد با اندکي نگراني گفت شما لازم نيست سر کلاس بياييد اما براي نمره‌تان از من انتظاري نداشته باشيد. 
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار