کد خبر: 877875
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
نگاهي به زندگي و منش شهيد شاخص سازمان بسيج دانشجويي مصطفي صدرزاده، در سالروز شهادتش
شهيد مصطفي صدرزاده اول آبان ماه 1394 در دفاع از حرم به شهادت رسيد. او دانشجوي ترم آخر رشته اديان و عرفان در دانشگاه آزاد واحد تهران مركز بود كه درس و تحصيل را رها كرد و براي جهاد با تروريست‌هاي تكفيري به سوريه رفت.
   عليرضا محمدي
شهيد مصطفي صدرزاده اول آبان ماه 1394 در دفاع از حرم به شهادت رسيد. او دانشجوي ترم آخر رشته اديان و عرفان در دانشگاه آزاد واحد تهران مركز بود كه درس و تحصيل را رها كرد و براي جهاد با تروريست‌هاي تكفيري به سوريه رفت. امسال سازمان بسيج دانشجويي مصطفي را به عنوان شهيد شاخص خود انتخاب كرده است. دانشجويي كه از سرداران جبهه مقاومت اسلامي به شمار مي‌رود و در دوره فرماندهي‌اش بر گردان عمار از لشكر فاطميون، حماسه‌هاي بي‌نظيري خلق كرده بود. در سالروز شهادت مصطفي صدرزاده، گزارش زير در گفت‌وگو با دوستان و آشنايان شهيد را پيش‌رو داريد.
     
  سيدابراهيم
مصطفي در سوريه به نام سيدابراهيم شناخته مي‌شد! نام مستعاري كه براي خودش برگزيده بود. سيدابراهيم متولد 19 شهريورماه 1365 در شهرستان شوشتر از استان خوزستان بود كه در نوجواني همراه خانواده‌اش به اطراف تهران مهاجرت مي‌كنند و در شهريار ساكن مي‌شوند. همين نزديكي به تهران نيز باعث شده بود تا وقتي سردار سليماني براي اولين بار صداي او را از پشت بيسيم بشنوند، از روي لهجه‌اش گمان كنند او جواني تهراني است.
شهيد صدرزاده از اولين ديدارش با حاج قاسم مي‌گويد: «وقتي از عمليات برگشتيم من خسته بودم. بچه‌ها صدايم كردند كه حاجي با شما كار دارد. با همان سر و وضع نامرتب وارد اتاق شدم و ديدم كه حاج قاسم نشسته است. بچه‌ها معرفي‌ام كردند و گفتند كه سيدابراهيم آمده است. وقتي حاجي متوجه شد كه من سيدابراهيم هستم، از جايش بلند شد و همديگر را بغل كرديم. بعد گفتند اصلاً فكر نمي‌كردند كه جثه و قيافه‌ام اينطور باشد. حاج قاسم گفت وقتي صدايم را پشت بيسيم شنيده فكر كرده كه از آن هيكلي‌ها هستم.»
  هويت افغانستاني
مصطفي براي اعزام به جبهه سوريه تلاش زيادي كرده بود. سال 92 كه تصميم گرفت رزمنده مدافع حرم شود، موانع زيادي براي حضور يك فرد غيرنظامي در اين جبهه وجود داشت. صدرزاده نيز نه يك نظامي كه مدتي طلبه بود و در زمان اعزامش نيز در دانشگاه تحصيل مي‌كرد. همسر شهيد مي‌گويد:«شغل همسرم، آزاد بود. وقتي تصميم گرفت مدافع حرم شود، ابتدا به او اجازه نمي‌دادند. به همين خاطر به مشهد رفت تا با هويت يك فرد افغاني از طريق تيپ فاطميون اعزام شود. البته قبل از آن دو بار ديگر هم اعزام شده بود كه با مجاهدين عراقي همراه بود،اما وقتي با فاطميون همراه شد تا لحظه شهادتش در همين واحد ماند و به فرماندهي گردان عمار رسيد.»
  جهاد براي رضاي خدا
شهيد صدرزاده عاشق جهاد در راه خدا بود. براي رسيدن به خواسته‌اش نيز تلاش زيادي كرد. ماجراي سر و سري كه با شهدا داشت، همان رازي است كه مصطفي را شهيد مدافع حرم كرد. همسر شهيد در همين خصوص مي‌گويد:« يك بار براي اعزام تا فرودگاه رفت و بنا به دلايلي پرواز نكرد و برگشت. خودمان به دنبالش رفتيم و مصطفي را از فرودگاه آورديم. در مسير خانه فقط با صداي بلند گريه مي‌كرد. روزه بود، سريع در خانه سفره افطار را پهن كردم. بعد از افطار مشغول جمع كردن وسايل بودم كه گفت مي‌خواهد برود و با يكي از دوستانش دعوا كند. مصطفي هميشه قربان صدقه دوستانش مي‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب كردم. مصطفايي كه هميشه آرام بود و اهل دعوا نبود مي‌خواهد با كدام دوستش دعوا كند؟ او كم عصباني مي‌شد، اما خيلي بد عصباني مي‌شد. به او گفتم كه من هم همراهش مي‌آيم، طبق روال هميشه زندگي. آن زمان ماشين نداشتيم. با آژانس به ميدان شهداي گمنام در فاز 3 انديشه رفتيم. آنجا اصلاً محل زندگي نبود كه مصطفي دوستي داشته باشد و بخواهد با او دعوا كند. چند پله مي‌خورد و آن بالا پنج شهيد گمنام دفن بودند. من از پله‌ها بالا رفتم و ديدم كه مصطفي حتي از پله‌ها هم بالا نيامد. پايين ايستاده بود و با لحن تندي گفت:«اگر شما كار اعزام مرا جور نكنيد، هرجا بروم مي‌گويم كه شما كاري نمي‌كنيد. هرجا بروم مي‌گويم دروغ است كه شهدا «عند ربهم يرزقون» هستند، مي‌گويم روزي نمي‌خوريد و هيچ مشكلي از كسي برطرف نمي‌كنيد. خودتان بايد كارهاي من را جور كنيد. دقيقاً خاطرم نيست كه 21 يا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه مي‌كردم. گفتم من بالا مي‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتي بالا نيامد كه فاتحه‌اي بخواند؛ فقط ايستاده بود و زير لب با شهدا دعوا مي‌كرد. كمتر از 10 روز بعد از اين ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عيد فطر بود كه براي اولين بار اعزام شد.»
  رفاقت با آقا مهدي
سيدابراهيم در جمع نيروهاي تيپ فاطميون به فرماندهي گردان رسيد. در واقع شهيد صدرزاده مؤسس اين گردان بود. او در گردان عمار دوستي چون مهدي صابري از مهاجران افغانستاني ساكن قم داشت كه دوستي شان تا حد برادري پيش رفت و هميشه در كنار هم بودند. مهدي صابري نيز فرمانده گروهان حضرت علي اكبر(ع) بود. پدر شهيد صابري در خصوص اين دوستي و برادري مي‌گويد:«مهدي و سيد‌ابراهيم با هم بسيار صميمي بودند، به قدري كه يكديگر را داداش صدا مي‌كردند و بسيار با هم در ارتباط بودند. نوع رفاقت و جنس دوستي‌شان خيلي معنوي و زيبا بود. من گاهي كه از چرايي اين همه ارتباط سؤال مي‌كردم،پسرم مهدي مي‌گفت پدر جان سيد‌ابراهيم فرمانده گردان عمار لشكر فاطميون است و من هم زيردستش. مهدي آن زمان فرماندهي يكي از گروهان‌ها را بر عهده داشت. بعد از شهادت مهدي، رفت‌و‌‌آمد‌هاي سيد‌ابراهيم به خانه ما بيشتر شد. ايشان من را پدر و همسرم را مادر خطاب مي‌كرد. من هم مانند مهدي وابسته منش و رفتار سيد‌ابراهيم شده بودم و تعلق خاطر خاصي به سيد داشتم و به داشتن فرزند ديگري چون سيد‌ابراهيم افتخار مي‌كردم. او مانند پسرم مهدي بود كه توانست مدت‌ها جاي خالي او را برايم پر كند. حتي گاهي كه به خانه ما مي‌آمد، به من و همسرم در كارهاي خانه كمك مي‌كرد. ظرف مي‌شست. خانه را مرتب مي‌كرد و هر كاري از دستش برمي‌آمد مثل فرزند واقعي‌مان براي ما انجام مي‌داد.»
  فرماندهي توانمند
شهيد صدرزاه به عنوان فرمانده گردان عمار عملكرد قابل قبولي از خودش به يادگار گذاشته بود. در يك فيلم مستند كه از شهيد صدرزاده به جاي مانده است، خود او از سومين پيروزي كه همراه نيروهايش به دست آورده بودند صحبت مي‌كرد. مصطفي فرماندهي ميداني بود و اگر بچه‌هاي گردان را به كاري تشويق مي‌كرد، خودش پيشقراول مي‌شد و پيشاپيش همه حركت مي‌كرد. شيخ محمد يكي از همرزمان شهيد خاطره جالبي از او تعريف مي‌كند:« يك بار تشنگي طاقتمان را طاق كرده بود. از سيدابراهيم خواستيم تا براي نيروها آب بياوريم. رفتيم و با ماشين فرهنگي سانديس و نوشيدني خنك آورديم. وقتي شربت خنك مهيا شد، سيد گفت نيروهاي گردان صالحي كه در موقعيت خطرناكي قرار داشتند تشنه هستند و بايد به آنها آب برسانيم. خودش هم با ما آمد تا به خط مقدم برويم. موقعيت به قدري خطرناك بود كه نمي‌توانستيم ماشين را نگه داريم. بالاخره توانستيم نگه داريم و خود سيد ابراهيم در حالي كه با يك دست به كلمن تكيه داده بود، با دست ديگر، براي بچه‌ها آب مي‌ريخت و دو سه نفر هم كنار سيد مشغول آب خوردن بودند. يكدفعه دود و آتش همه جا را پر كرد. هر كدام از ما به يك طرف پرت شديم. به سختي سه چهار متر باقيمانده را طي كردم و خودم را به بچه‌ها رساندم. سيدابراهيم زخمي سمت راست ماشين افتاده بود...»
  پدري مهربان
شايد زندگي شهيد صدرزاده براي خيلي از ما يادآور جهاد در ميدان نبرد باشد،اما مصطفي كه صاحب دختري هفت ساله به نام فاطمه و پسري هفت ماهه به نام محمد علي بود مثل هر پدر ديگري دغدغه‌هايي براي فرزندان و خانواده‌اش داشت. تصاوير بسياري از شهيد صدرزاده همراه فرزندانش وجود دارد. همسر شهيد از رابطه سيدابراهيم با كودكانش مي‌گويد:«بگذاريد كمي فكر كنم تا كلمه و لفظي براي اين رابطه پيدا كنم. رفتارش با فاطمه هزار برابر بهتر از «خوب» بود. فاطمه 25 شهريور1388 به دنيا آمد. هرچه سنش بيشتر مي‌شد، اسباب بازي‌هايي كه ديگر براي گروه سني او نبود را جمع مي‌كردم. وقتي فاطمه را پيش مصطفي مي‌گذاشتم، به مدرسه مي‌رفتم و برمي‌گشتم مي‌ديدم كه تمام آن اسباب بازي‌ها بيرون آمده و در كل خانه پخش است. در آن پنج،شش ساعتي كه خانه نبودم آنقدر با هم بازي كرده بودند كه ديگر اسباب بازي‌هاي گروه سني پنج،شش سال كم آمده بود! خيلي رابطه خوبي با هم داشتند.»
همين صفا و مهرباني‌هاي سيدابراهيم بود كه باعث مي‌شود همسرش از نحوه تعامل خود با خبر شهادت سيد بگويد:«وقتي خبر شهادتش را به من دادند كلاً اين فكرها در ذهنم بود كه اگر ديگر او را نبينم يا صداي مصطفي را نشنوم چطور زندگي كنم؟ اما بعد، حرف‌هاي مصطفي در ذهنم آمد كه هميشه براي من اين آيه قرآن را مي‌خواند«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل‌الله امواتا بل احيا عند ربهم يرزقون» شهدا هميشه زنده هستند و نزد خداوند روزي مي‌خورند. «عند ربهم يرزقون» يعني پيش خدا هستند؛ واسطه رسيدن خير بين بنده‌هايي هستند كه روي زمين زندگي مي‌كنند. شهدا خير، روزي و برطرف شدن مشكلات را با واسطه از خدا مي‌گيرند. هيچ وقت فكر نكنيد كه شهدا مرده‌اند. اين براي من غير قابل لمس بود و براي من قابل درك نبود كه شهدا زنده هستند ولي بعد از شهادت مصطفي، زنده بودن شهدا را درك كردم. زنده بودن مصطفي را با تمام وجودم درك كردم و اين من را آرام مي‌كرد. آرامشي كه شايد مي‌توانستم به ديگران انتقال دهم.»
  خبر شهادت
شهيد صدرزاده اول آبان ماه 1394 به شهادت رسيد. جالب است كه درست يك روز قبل از شهادت به همرزمانش گفته بود من فردا شهيد مي‌شوم و كمتر از 14 ساعت ديگر من در هواي شما نفس نخواهم كشيد. حتي به درستي به دوستانش گفته بود كه من فقط با يك گلوله به شهادت مي‌رسم. طبق پيش بيني‌اش هم شهيد شد. او كه براي حفظ ارزش‌هاي نظام اسلامي در فتنه 88 تا مرز شهادت پيش رفته بود، حالا در ميداني به شهادت مي‌رسيد كه تداعي‌كننده عاشوراي حسيني بود. معركه‌اي كه اگر جواناني چون مصطفي دير در آن ورود مي‌كردند، شايد تاريخ عاشورا دوباره تكرار مي‌شد. بر همين اساس است كه خود شهيد صدرزاده در وصيتنامه‌اش خطاب به حضرت زينب كبري (س) مي‌نويسد:«بي‌بي زينب آن زماني كه شما در شام‌ غريب بوديد گذشت. ديگر به احدي اجازه نمي‌دهيم به شما و به سلاله حسين(ع) بي‌احترامي كند. ديگر دوران مظلوميت شيعه تمام شده است. بي‌بي‌جان اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم. بي‌بي عزيزم مرا قاسم خطاب كن. مرا قاسم خطاب كن. روي خون ناقابل من هم حساب كن.»
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۳
منتظر
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۰۶ - ۱۳۹۶/۰۸/۰۲
0
0
روحش شاد
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۰:۳۲ - ۱۳۹۶/۰۸/۰۲
0
0
سلام علیکم
رضوان خدابرشهدا
جانمان فدایشان باد
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۰:۳۴ - ۱۳۹۶/۰۸/۰۲
0
0
سلام برحسین
سلام بریاران شیدای او
سلام برعقیله ی بنی هاشم
بی بی جان ماراهم بخر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار