حسين كشتكار
هنوز زنگ كلاس نخورده بود. روي نيمكت حياط مدرسه تنها نشسته بودم. محسن همكلاسيام بياعتنا از جلويم رد شد بدون اينكه توجهي به من كند. از اين برخوردش دلخور شدم. خواستم صدايش كنم اما غرورم اجازه نداد. بيخيالش شدم. توي حياط مدرسه سعيد و محمود با هم صحبت ميكردند، به طرفشان رفتم اما آنها به محض ديدن من بدون هيچ حرفي، آنجا را ترك كردند. يكي، دو نفر از بچههاي كلاس هم به من كمتوجهي كردند. فهميدم اين رفتارشان تصادفي نيست. با خودم گفتم چه اتفاقي افتاده كه بچهها اينطور بيرغبت شدهاند. در ذهنم دنبال دليلي براي كممحلي بچهها گشتم. چند لحظه فكر كردم تا اينكه حدس زدم حتماً دليل اين برخورد بچهها مربوط به دعواي سه روز پيش من با مسعود است. اين موضوع موقعي برايم بيشتر ثابت شد كه ديدم همكلاسيهايم حتي آنهايي كه با من خيلي صميمي بودند، بيشتر با مسعود گرم ميگيرند. البته مسعود پسر خوشرويي بود و دوستان زيادي داشت اما بعد از ماجراي دعواي من با او به قول معروف، بچهها بيشتر از قبل با مسعود گرم گرفته و تحويلش ميگرفتند. حقيقتاً در ماجراي دعواي من با مسعود، مقصر اصلي هم خودم بودم چون قضاوت عجولانه من موجب شد به مسعود تهمت دزدي بزنم و با هم دعوا كنيم و بعد كه تبلتم را پيدا كردم و فهميدم پرويز به شوخي آن را پنهان كرده بود باز هم غرورم اجازه نداد از مسعود عذرخواهي كنم. چند روز گذشت و هر روز فاصله بچهها و دوستانم با من بيشتر ميشد. كمكم احساس تنهايي ميكردم و همين باعث رنجش من ميشد. من قبلاً اينطور نبودم اما مدتي بود كه خيلي زود عصبي ميشدم و اين فقط مخصوص مدرسه و كلاس هم نبود، در خانه هم رفتارم با اطرافيانم تند شده بود و سر هر مسئله جزئي زود عصباني ميشدم. زنگ آخر درس ادبيات داشتيم. موقع تمام شدن درس، بچهها در حال ترك كلاس بودند، من هم آماده رفتن ميشدم كه آقاي ناصري معلم ادبيات من را صدا زد و گفت: «سهرابي نرو، با شما كار دارم». آقاي ناصري گفت: «ميتواني صبر كني؟ چند دقيقه با تو حرف دارم.» گفتم: «چشم؛ آقا چيزي شده؟» ناصري صبر كرد همه بچهها از كلاس خارج شدند، بعد به نيمكت جلوي ميزش اشاره كرد و گفت: «بيا اين جلو بشين». ناصري گفت: «سهرابي! از اول كلاس متوجه شدم اصلاً حواست به درس نبود، احساس ميكنم از چيزي ناراحتي، درسته؟»
من كه واقعاً از وضعيت موجود ناراحت بودم و دنبال راه چاره ميگشتم، ديدم بد نيست واقعيت ماجرا را به آقاي ناصري بگويم. آقاي ناصري معلم فهميدهاي بود، به همين خاطر قضيه دعوا با مسعود و زود عصباني شدنم را توضيح دادم و گفتم: «آقا لطفاً راهنماييام كنيد. من قبلاً اينطور نبودم اما مدتي است وقتي عصباني ميشوم اصلاً كنترل ندارم و واقعاً از اين حالت كلافهام» و خواستم راهنماييام كند.
ناصري گفت: «اتفاقاً من به مباحث روانشناسي خيلي علاقهمندم و قبلا مطالعه زيادي هم داشتم. اگر دوست داشته باشي راهكارهايي براي جلوگيري از عصبانيت را خيلي خلاصه برايت ميگويم. در دفترت يادداشت و البته عمل كن.»
ناصري گفت: «اولاً بايد بداني كه نوجواني دورهاي است كه تمام احساسات به گونهاي اغراقآميز خودش را نشان ميدهد و دليل بالا بودن آمار پرخاشگري و دعواها و حتي بر عكس، ابراز مهر و محبت و رفتار صميمانه بيش از حد در ميان نوجوانان نيز به خاطر همين افراط در احساسات نوجواني است. بنابراين سعي كن هميشه و در همه حال تعادل در رفتار را رعايت كني. هم در علاقهمنديهايت و هم در تصميمگيريها و احياناً واكنشهايي كه ممكن است خوشايندت نباشد.» ناصري ادامه داد: «ثانياً هروقت عصباني شدي قبل از هر واكنشي چند لحظه صبر كن و از هر آنچه تو را عصباني ميكند فاصله بگير. »ناصري ادامه داد: «ثالثاً، اين كاملاً طبيعي است كه تو عصباني شوي، هر آدمي ممكن است زود عصباني بشه اما آنچه مهمه اينه كه بايد بداني چگونه آن را كنترل يا مهار كني.» گفتم: «چطوري آقا .» گفت: « ميتوني نفس عميق بكشي.» گفتم: «نفس عميق، چرا؟» گفت: «هنگام عصبانيت قلب تندتر ميشود، براي مواجهه با اين موقعيت بايد نفسعميق بكشي.تا زماني كه اعصابتآرام شودبراي اينكاراز يكتا ده بشمار و نفسعميق بكش.»
بعد ادامه داد: «چهارم، وقتيخشمت كمي فروكشكرد براي اينكه به طوركامل از مرحله خشم عبور كني بايد نگاه منفيخودت را به مثبت تغييربدهي.مثلاً وقتي با دوستتدرگيريلفظي پيداميكنيباخودت فكركن چقدرخوب كه ماجرابه كتك كاريختم نشد.»
گفتم: «باز هم هست؟» ناصريگفت: «بله اما به شرطي ميگويم كه قول بدهي عملكني.» گفتم: «جداً قول ميدهم...»معلمگفت:«ثابتميكني؟» گفتم: «بله خيالتان راحت، بفرماييد.» ناصري گفت: «نكته آخر و مهمتر از همه اينكه بداني ارزش داشتن دوست خيلي بيشتر از، از دست دادن اوست. پس سعي كن هر وقت عصباني شدي فوراً در صدد جبرانش بربيايي.» گفتم: «خيلي ممنونم، سعي ميكنم واقعاً. ممنونم از راهنماييتان.» در همين موقع ناصري رو به در كلاس كرد و گفت: «مسعود رحماني حالا بيا داخل.» بلافاصله در باز شد و مسعود اجازه خواست و وارد كلاس شد. من با ديدن مسعود تعجب كرده بودم، خواستم حرفي بزنم كه معلم گفت: «من از مسعود خواهش كرده بودم پشت در منتظر بماند تا حرفهايم با تو تمام شود. حالا اگر سر حرفت هستي به قولت عمل كن.» مسعود جلوتر آمد، دستانش را براي دست دادن به سمت من دراز كرد تا به او دست بدهم .دستهاي مسعود را به گرمي فشار دادم و گفتم: «ببخش مسعود، من اشتباه كردم، دست خودم نبود.»