محسن شهميرزادي
هرساله گروه عكس بنياد فرهنگي روايت فتح كه پيش از اين با نام انجمن عكاسان انقلاب و دفاع مقدس شناخته ميشد، سفري جهادي براي عكاسان خبري و هنري را تدارك ميبيند تا با حضور در مناطق مختلف كشور علاوه بر بازنمايي محروميت در اين مناطق ظرفيتهاي آن را نيز به تصوير بكشند. در آستانه پاييز ۹۶ اين گروه به همراه ۳۲ تن از عكاسان به خراسان شمالي سفر كرد تا از ظرفيتها و محروميتهاي اين منطقه عكاسي نمايند. ما نيز با اين جماعت راهي سفر سه روزه آنها گشتيم تا قلم، روايت عكاسان بيعكس كند. روز دوم با استاد اصغرداوودآبادي از عكاسان جنگ و پيشكسوت به همراه يوسف قاسمي راهي شهر آشخانه و روستاي بهكده شديم كه از دريچهاي متفاوت اين روايت را در ادامه ميخوانيد:
- نه! نه! نه! باز نكن...
- بازكنم؟
- نه! نه! نه!
- بازكنم؟
- نه!نه!نه!
سر و صدا ديگر تحملپذير نبود. چشمانم را باز كردم. صداي يوسف، همسفر امروز و همان جواني كه در فرودگاه جاي خالي سلوچ ميخواند را از صندوق عقب ميشنيدم. ماشين كنار جاده پارك شده بود. هيچكس در خودرو نبود. حدود 100 متر جلوتر حاج اصغر را ميديدم كه مشغول عكاسي از تاكستان كنار جاده است. يوسف مدام داد ميزد باز نكن و راننده مدام ميپرسيد باز كنم؟ يوسف در صندوق عقب چه ميكرد؟ لباس ميپوشيد؟ نه! در صندوق عقب عكاسي ميكرد؟! چه ميكرد. 10 دقيقهاي ميشد كه سكوت كرده بود. يعني آن پشت چه خبر بود؟ راننده مدام ميگفت بيا برامون شر ميشه ها! ناگهان خودرويي با صداي بلند از كنار ماشين رد شد. يوسف بازصدا زد باز نكنيها! و راننده تق! در را باز كرد...
- نه! نه! نه! ببند! ببند!
هيچ استدلالي قانعم نميكرد. يوسف چه ميكند؟ جوان خوشسيما و پاكدلي به نظر ميرسيد و اما آيا دور از چشم حاج اصغر در صندوق عقب چه كاري داشت؟ افيون؟ نميدانم. شايد. حاج اصغر داخل ماشين آمد و يوسف هم. بهشدت پريشان و عصبي بدون آنكه حرفي بزند روي صندلي نشست و سرش را به صندلي چسباند. حاجي درحالي كه از عصبيت يوسف جا نخورده بود، شروع كرد به تعريف خاطرهاي كه به نظرم بيربط ميآمد.
- اون موقع- زمان جنگ- سر فيلم را بيرون ميگذاشتيم كه وقتي ميخواستيم در تانك بذاريم راحت و سريع باشد. در عمليات مهران مقطع حساس دو حلقه روي هم گرفتم. يك رول چسب كاغذي همراهم بود كه روي فيلمها را ميچسبانديم و عكاسي ميكردم.
كمي گذشت تا چشمم به دوربين يوسف خورد. يك فوجي قديمي با لنز فيكس. دقيقتر شدم، كنارش حلقه فيلم بود. او دوربين آنالوگ داشت. گرفتگي حال او و دلداريهاي حاج اصغر من را از قضاوت مضحكم پشيمان كرد. يوسف داشت نوار فيلم را عوض ميكرد و اين اتفاق ميبايست در فضايي كاملاً بينور- مثلاً در صندوق عقب- اتفاق بيفتد. درست وسط جمع كردن فيلم بوده كه راننده در را باز ميكند و نور خورشيد مستقيم به نگاتيو ميخورد. حال تمام فريمهايي كه او ديروز گرفته سوخته است و زحمت يك روزش و ۳۶ فريم را با يك باز كن! شنيدن اشتباه به باد رفته ميديد. حال گرفته او را هيچ چيز درست نميكرد؛ نه بيان تخيلات بد من كه فكر كن اگر دوربين در دستت بود خر لگدي ميزد و دوربين و دست و فيلم و همه با هم نابود ميشد.
ساعت 9/5 شده بود و به سمت عشاير قرهميدان در حركت بوديم. حاج اصغر گاهي نگه ميداشت و ميخواست تا در فضاي طبيعي عكسي بيندازد. در راه چادرهاي عشايري به چشممان خورد و اولين توقفجديمان را رقم زد. حاج اصغر به شدت مبادي آداب بود و ميگفت بياجازه نبايد وارد حريم مردم شويم. آهسته قدم برميداشتيم، منتظر بوديم. كسي نيامد. صداي زنها از چادر بلند بود و كسي ظل آفتاب هوس بيرون آمدن نداشت. مردي با چوبدستي بزرگ به سمتمان آمد، واهمهمان بعد از لحظهاي فروكش كرد. از ايلش پرسيديم. طايفه قهرمانلو از كردهاي كرمانج بودند كه بنا بود تا به قول خودش تا ميزان (مهرماه) در اين منطقه بمانند و سپس به مراغه تپه در گلستان رفته و ارديبهشت به بجنورد بازگردند. اسمش داوود بود و از او اجازه عكاسي ميخواستيم. گفت از چادر من مشكلي نداره اما بقيه رو از احيا - رئيس قبيله- بپرس...
- آقا احيا!
- بله بفرماييد.
- يا الله.
- يا الله.
- رئيس قبيله شمايي؟
- رئيس قبيله خداست.
يوسف با اينكه كردي نميدانست بلند گفت احسنت...
- عيبي نداره عكس بگيريم؟
- عشايرن و همين وسايل ساده و چادرشون چه اشكالي داره، عكس بندازين.
احيا به ما اذن عكاسي داد. با اين حال هيچ كدام از زنهايي كه شوهرشان در چادر نبود اجازه ندادند وارد چادرشان شويم و در آخر نيز داوود و چادرهاي خانوادگياش به داد عكاسها رسيد. غرق در سنت و دنياي خودكفاي عشاير بودم كه ديدم كيفي با تصويري عجيب روي ديوار است. كاراكتر اول انيميشن «فروزن» كه نظرم را زير سياهچادر و دركنار گوسفندان جلب كرد. داشتم به اين مسئله فكر ميكردم كه چشمانم به پشت ستون خورد. پاوربانك بسيار بزرگ خورشيدي كه چند گوشي هوشمند به آن وصل بودند. نگاهم به حاج اصغر افتاد. او در حال عكاسي از يك بچه خوابيده در چادر بود كه مجبور شد بالش جلوي كودك را كنار بزند تا از او عكس بگيرد. با كنار رفتن بالش سيندرلاي روي آن به من چشمكي زد. در حيرت از تصور گذشتهام به ماشين برگشتيم. حاج اصغر اما بين گوسفندها مانده بود و روي تختهسنگ بزرگ از دور فقط شبحي از او ديده ميشد. ساعت ۲ بعداز ظهر بود و هنوز نميدانستيم تا بهكده چقدر فاصله داريم. با سرعت بيابان را از سر ميگذرانيدم. بدون ديدن هيچ جنبدهاي، ديگر آنتن جيپياس هم كار نميكرد و نميدانستيم دقيقاً كجاي ايرانيم و چقدر تا مرز تركمنستان فاصله داريم. دقيقهها را با بلاتكليفي فقط رو به جلو ميرفتيم تا موتورسواري از دور رؤيت شد. دقايقي با او گپ زديم و بعد از رفتنش با دهاني باز چشمهايمان خيره به يكديگر باز مانده بود. بعد از اين همه راه ۱۰۰ كيلومتر تا بهكده راه باقي بود. اما براي استراحت و نماز بايد به جايي ميرسيديم. ديگر تابمان از كوير قرهباغ به تنگ آمده بود. خيلي زود به تابلويي رسيديم كه روي آن نوشته بود به روستاي گرماب خوش آمديد. وارد روستا شديم و سراغ مسجدش را گرفتيم. مسجد ابوحنيفه! تمامي اهالي روستا اهل تسنن بودند. در مسجد باز بود و كسي در آن نبود. آداب سنيها را نميدانستيم و فقط ميدانستيم كه خوابيدن در مسجد را مشكل نميدانند، همين كافي بود تا زير باد پنكهاش خواب به سراغ چشمانمان بيايد.
الله اكبر... الله اكبر
صداي اذان چشمهاي تكتكمان را باز كرد. تصورم هرچه بود اهميتي نداشت، ديدم يك نفر مشغول اذان گفتن است. يك شيخ بود و يك مسجد و يك نماز جماعت يك نفره. بعد از نماز و خوردن تنهاي مرغي كه در صندوق عقب آبپز شده بودند، حاج اصغر مرا مأمور به جستوجو درباره به كده كرد و خودش با راهنما تماس گرفت. راننده جوان بود و بيطاقت اما حاج اصغر بنا داشت كه به وظيفه خودمان عمل كنيم. بهكده قبل از انقلاب روستاي جذاميها بود و اكنون نيز گويا چندين نفر هنوز به اين بيماري مبتلا بودند. اما هلنديها از همان ابتدا گاوداريهاي بسيار پيشرفتهاي در اين منطقه تأسيس كرده بودند و مزارع كشاورزي بهكده از بهترين مزارع استان گلستان و خراسان شمالي به حساب ميآمد. بهكده تبديل شده بود به بهكده رضوي و آستان قدس گويا سرمايهگذاريهايي در اين منطقه نيز داشت اما روستا تا چند سال اخير با اين گاوداريهايي كه حول آن روستايي شكل گرفته بود رو به تعطيلي بودند و تعديل نيروهايشان بيكاري را در اين شهر رواج داده بود. ما در بهترين حالت فرصت داشتيم دو سه ساعت به بهكده برويم و اوضاع آن جا را بازنمايي كنيم. راهنما هم ميگفت من اطلاعاتم براي هشت سال پيش بوده و خبري از وضعيت فعلي آن ندارم. وضعيت پيچيده شده بود. از طرفي يك فريم ما ممكن بود تحولي براي تمام ساكنانش ايجاد كند. از طرفي ممكن بود هيچ چيزي عايدمان نشود و نيمههاي شب به مقصد بازگرديم. اصغرآقا نظرسنجي گذاشت و هركدام علتهاي خودمان را گفتيم. به بهكده رضوي خوش آمديد. تابلو را كه ديدم هول برم داشت. قرار است با آدمهايي بدون بيني يا چشم روبهرو شوم؟ ساعت حدود چهار بود و يك نفر هم در تمام روستا ديده نميشد. ما در شهر ارواحيم. تنها جملهاي كه به زبانم ميآمد اگر كسي ميپرسيد ديگه چه خبر؟ از دور روي تپه بناهاي گلي را ديديم كه به نظرمان آمد محل نگهداري جذاميها باشد. آيا جذاميها را مانند بيماران رواني در مكانهاي خاصي نگهداري ميكردند؟ به سمت تپه رفتيم كه يك موتوري از دوردست ميآمد با هزاران چراغ و اشاره موتوري ايستاد. ظاهرش را كه ديدم كمي ترس برم داشت. سمت راست صورتش به گونهاي ديگر بود.
از او دربارهي جذاميها پرسيديم.
- جذاميها پدربزرگهاي ما بودند كه الان ديگه نيستند.
- اون تپهها و خانههاي روش چي؟
- كدوم؟ آها... آغل گوسفندا هستش اونا.
- جذاميها تو شهر بودن؟
- اونها جذاميهاي بهبود يافته بودن. با بقيه و زن و بچههاشون تو شهر زندگي ميكنن.
يوسف كه انگار سؤالهاش ته كشيده بود ناگهان پرسيد:
- اينجا جاي تفريحي كجا داره؟
- كاخ شاه!
من كه انتظار داشتم همهمان پقي بزنيم زير خنده اما چشمهاي گرد سهم همه ما در خودرو بود. شاه در روستاي جذاميها كاخ داشته؟ و احياناً بخشي از زندگي خود را دركنار اينان گذرانده است؟