کد خبر: 877069
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۶ - ۲۱:۴۲
برشي از خودشناسي در شعر مولانا
مولانا در دفتر اول مثنوي حكايتي از مردي نساخ – نسخه‌نويس - روايت مي‌كند كه چند صباحي از روي قرآن نسخه‌نويسي مي‌كرد: «چون نبي از وحي فرمودي سبق / او همان را وا نبشتي بر ورق / پرتو آن وحي بر وي تافتي / او درون خويش حكمت يافتي / عين آن حكمت بفرمودي رسول / زين قدر گمراه شد آن بوالفضول / كانچ مي‌گويد رسول مستنير / مر مرا هست آن حقيقت در ضمير.»
  آيدين تبريزي

مولانا در دفتر اول مثنوي حكايتي از مردي نساخ – نسخه‌نويس - روايت مي‌كند كه چند صباحي از روي قرآن نسخه‌نويسي مي‌كرد: «چون نبي از وحي فرمودي سبق / او همان را وا نبشتي بر ورق / پرتو آن وحي بر وي تافتي / او درون خويش حكمت يافتي / عين آن حكمت بفرمودي رسول / زين قدر گمراه شد آن بوالفضول / كانچ مي‌گويد رسول مستنير / مر مرا هست آن حقيقت در ضمير.» خلاصه اين حكايت اين است كه يك نسخه‌نويس قرآن، آرام آرام دچار اين وهم مي‌شود كه آنچه مي‌نويسد به واقع بر او وحي مي‌شود و تابش انوار وحي به واسطه اين نسخه‌نويسي بر او حقيقت ضمير خود اوست و مولانا مي‌گويد كه آن مرد با اين اوهام از دايره مسلماني خارج مي‌شود. در ادامه اين حكايت اما سخنان مولانا بسيار زيبا و شنيدني است و اينكه اگر انسان از دايره سپاس بيرون بيايد، حقيقتاً از دايره حق هم بيرون مي‌آيد، چون دچار اين وهم مي‌شود آنچه كه از خير، خوبي و حكمت در درون خود مي‌يابد از سوي خود اوست و نسبت دادن اين خير و خوبي‌ها به خود آغاز سرگرداني و گمگشتگي بي‌انتهاست: «اي برادر بر تو حكمت جاريه‌ست / آن ز ابدالست و بر تو عاريه‌ست / گرچه در خود خانه نوري يافتست / آن ز همسايه منور تافتست / شكر كن غره مشو بيني مكن / گوش دار و هيچ خودبيني مكن / صد دريغ و درد كين عاريتي / امتان را دور كرد از امتي / من غلام آن كه او در هر رباط / خويش را واصل نداند بر سماط / بس رباطي كه ببايد ترك كرد / تا به مسكن در رسد يك روز مرد / گرچه آهن سرخ شد او سرخ نيست / پرتو عاريت آتش‌زنيست / گر شود پر نور روزن يا سرا / تو مدان روشن مگر خورشيد را / هر در و ديوار گويد روشنم / پرتو غيري ندارم اين منم / پس بگويد آفتاب‌ اي نارشيد / چونك من غارب شوم آيد پديد / سبزه‌ها گويند ما سبز از خوديم / شاد و خندانيم و بس زيبا خديم / فصل تابستان بگويد ‌اي امم / خويش را بينيد چون من بگذرم / تن همي‌نازد به خوبي و جمال / روح پنهان كرده فر و پر و بال / گويدش‌ اي مزبله تو كيستي / يك دو روز از پرتو من زيستي / غنج و نازت مي‌نگنجد در جهان / باش تا كه من شوم از تو جهان / گرم‌دارانت ترا گوري كنند / طعمه ماران و مورانت كنند / بيني از گند تو گيرد آن كسي / كو به پيش تو همي‌مردي بسي / پرتو روحست نطق و چشم و گوش / پرتو آتش بود در آب جوش.»
 
  سرخ‌رويي آهن از كوره است يا از خود؟
در اين ابيات مولانا تمام تلاش خود را مي‌كند تا با ذكر مثال‌هاي متنوع، انسان ناسپاس را متوجه آن نابينايي دروني خود كند كه چطور او از ديدن سرمنشأ نعمت‌ها غافل مي‌شود. مثلاً او مي‌گويد تو در خانه‌اي نشسته‌اي و خانه تو روشن است اما نبايد دچار اين وهم شوي كه روشنايي خانه از خود خانه است چون به محض اينكه آن منبع نور - آفتاب يا شمع يا چراغ - خاموش شود خانه تو در تاريكي فروخواهد رفت. يا فرض كن مي‌روي در يك آهنگري و مي‌بيني آهن گداخته‌اي در آنجا وجود دارد، آيا اين سرخ‌رويي آهن را بايد به خود آهن نسبت دهي؟ كافي است كه اين آهن كمي از آن كوره فاصله بگيرد خواهي ديد كه به سرعت آهن سرخ‌رو و گداخته سرد و سياه مي‌شود. مولانا مي‌گويد: «گرچه آهن سرخ شد او سرخ نيست / پرتو عاريت آتش‌زنيست / گر شود پر نور روزن يا سرا / تو مدان روشن مگر خورشيد را» و بعد در ادامه مي‌گويد هر كسي كه روشنايي يا آن گرما را به خود نسبت مي‌دهد بايد كمي سرش را بلندتر كند و دور و بر خود را با دقت بيشتري وارسي كند و آن خورشيدي كه بر او تابيده را ملاحظه كند. در ادامه مثالي از وهمي ديگر مطرح مي‌شود: «سبزه‌ها گويند ما سبز از خوديم / شاد و خندانيم و بس زيبا خديم / فصل تابستان بگويد ‌اي امم / خويش را بينيد چون من بگذرم.» سبزه‌ها و گل‌ها و درختاني را در نظر بگيريد كه در فصل تابستان سرخوش و سرسبزند اما اين سرسبزي و سرزندگي را نه به تابستان بلكه به خود نسبت مي‌دهند و مي‌گويند كه ما شاد و خندان هستيم و اين شادي و خنداني و سرسبزي هم از خود ماست اما فصل تابستان به آنها مي‌گويد كجا داريد مي‌رويد؟ دير يا زود خود را خواهيد ديد وقتي من گذشته‌ام، يعني وقتي فصل تابستان برود و پاييز و زمستان از راه برسد آن سرسبزي‌ها از شما رخت برخواهد بست و شما زرد و پژمرده‌حال خواهيد شد و باد خزان همه برگ‌هاي شما را برخواهد كند، آن وقت خواهيد ديد كه اين سرسبزي مال خودتان بود يا نه. مثال انساني كه دارايي‌ها و علم و دانش خود را به خود نسبت مي‌دهد، اما فصلي از راه خواهد رسيد كه در آن فصل - مرگ - انسان دريابد كه به واقع هيچ كدام از آنچه كه تصور مي‌كرده دارايي شخصي اوست، متعلق به او نبوده است.
 
انسان ياد مي‌گيرد يا به ياد مي‌آورد؟
تمام تلاش اوليا و عرفا و انبيا در طول تاريخ همين بوده كه عاريتي بودن خصايل انسان را به او يادآور شوند و به او بگويند دست از پرستش خود بردارد چون اساساً هر نكويي كه در وجود انسان قرار دارد متصل به سرچشمه‌اي است. اگر حضرت ابراهيم در قرآن مي‌گويد «اني لا احب الافلين» از اين روست كه نشان دهد جز خداوند هر چيزي طلوع و غروبي دارد. فقط خداوند است كه لايتغير است و طول و غروب و خواب و بيداري و فصل و وصل ندارد، بنابراين اگر كسي به اين حقيقت در وجود خود معترف شود در آن صورت هضم اين رخداد براي او ساده‌تر خواهد شد كه هر چيزي كه در اين عالم مي‌چرخد چرخاننده‌اي دارد و هر چيزي كه در اين عالم نوري دارد منوري دارد و هر علمي كه انسان به آن دست مي‌يابد به واسطه عالم و يادآورنده‌اي هست و در واقع انسان هر چيزي كه مي‌آموزد آن را به ياد مي‌آورد و قابليت فراگيري آن علم پيشتر در نهاد و ضمير ما به وديعه گذاشته شده است كه اگر اين گونه نبود انسان نمي‌توانست چيزي ياد بگيرد. مثل اين مي‌ماند كه شما بهترين كتاب‌ها و منابع و متنوع علمي را با بهترين و فاضل‌ترين انديشمندان بفرستيد در ميان مشتي وحوش و حيوانات، آيا آن منابع و متنون عالي به همراه دانشمندان و محققان برتر مي‌تواند در آن جمع تغيير و تحولي ايجاد كند؟
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر