سميه عظيمي
«چرا در بسته است؟» اين را زير لب گفت؛ البته نه آنقدر آرام. حداقل خودش صداي خودش را شنيد. در سفيد لكزده قديمي خوابگاه كه از خودش بلندتر بود و پهنتر. هرچقدر در زد كسي جوابش را نداد: «اَاَاَه...»
با بيحالي همراه با نالهاي كه از فرط خستگي كشيد، روي نيم پله جلوي در ورودي نشست. كيف دستياش از روي شانهاش سريد روي زمين. اهميتي نداد. سرش را كج كرد سمت چمدانش: «كاش نميومدم.»
دست كرد توي كيف روي زمين افتاده و تلفن همراهش را درآورد. بليت اتوبوس هم با گوشي از كيفش در آمد. نگاهي كرد. به اتوبوس خالي و مسافران اندكش فكر كرد. بايد همان وقت ميفهميدكه اين آمدن فايدهاي ندارد... اما اگر استاد بيايد و غيبت رد كند... آن هم با آن اخلاق بد...
اسم عاطفه را پيدا كرد و شمارهاش را گرفت. «بسته است» صداي آن طرف گوشي شايد مثل همه گوشيهاي تلفن همراه، آنقدر آهسته بود كه كسي نشنود اما صداي پر از آه و جمله «بسته است» مليحه را آنها كه از كنارش رد ميشدند واضح شنيدند و نگاهي كردند و بيآنكه كاري از دستشان برآيد گذشتند.
عاطفه از آن طرف خط گفت كه امشب را ميتواند منزل آنها بماند اما مليحه تمايلي نداشت؛ بايد براي اين ماجرا چارهاي به درد بخور پيدا ميكرد؛ شايد اين آخرين بار ماندن پشت در بسته نباشد.
به مسئول خوابگاه هم زنگ زد اما جوابي نگرفت. بلندشد، آهسته و خميده دسته بلند چمدان قهوهاي رنگ و روفتهاي كه معلوم بود سرجهازي مادرش بوده را گرفت، با آن يكي دستش هم كيف دستي مچاله شده روي كف زمين را روي شانهاش انداخت.
راننده تاكسي هم مثل عاطفه معتقد بود آمدنش همان شب چهاردهم تعطيلات عيد، بيهوده بوده: «تا پونزدهم شونزدهم همه جا تعطيله دخترجان. كي بلند ميشه بياد سركلاس درس بعد اين همه بخور و بخواب.»
راست ميگفت، توي شهر به اين بزرگي و با آن همه جمعيت انگار پرنده پر نميزد. سر تا ته تهران را ميشد عرض نيم ساعت رفت و برگشت. راننده خوبي بود. خودش هم دختر دانشجو داشت. مليحه را به يكي دو تا مسافرخانه مطمئن برد تا بلكه بتواند شب را به سلامت سحر كند. اما اتاق دادن به دختري تنها كاري نبود كه بشود به راحتي انجامش داد. يك دختر دانشجو، شب چهاردهم فروردين، تنها در اين شهر درندشت...
رنگ صفحه گوشي مليحه، از بس كه زنگ خورده بود تاريك شده بود؛ شارژش داشت تمام ميشد. يا بايد جواب پدر را ميداد كه با عصبانيت مدام ميگفت «چقدر گفتم نرو، همه جا تعطيله...» يا جواب مادر را كه «شب برو خونه دوست خالهات... من چيكاركنم با تو دخترك زبون نفهم!»
آخر سر هم همان حرف مادر شد؛ نه كسي از خوابگاه جواب تماسهاي مكرر مليحه را داد و نه مسافرخانهچياي پيدا شد كه به يك دختر تنها اتاق بدهد. راننده اما بيحرف و بيجدل پا به ركاب بود تا بلكه مليحه شب بيجا و مكان نماند. به در خانه دوست خالهاش كه رسيدند هم منتظر ايستاد تا ببينند مسير و مقصد را درست آمدهاند يا نه. پول زيادي هم نخواست. گفت: «مهمان من؛ عيديات».