شكوفه شيباني
وقتي بچهاي به دنيا ميآيد اين نيست كه سه كيلو و نيم يا كمتر و بيشتر به وزن يك خانواده اضافه و همه چيز تمام شود. با آمدن يك بچه در يك خانواده اتفاقات عجيب و غريبي ميافتد. آنها كه تجربهاش كردهاند ميدانند چه ميگويم. البته كسي ممكن است پوست روحش نازكتر باشد و بهتر اين اتفاقات را لمس كند، كسي هم ممكن است كندتر و نامحسوستر حس كند اما گمان نميكنم كسي در عالم پيدا شود كه تحت تأثير اين فضاي جديد معنايي قرار نگيرد.
تو بايد قدت را با نوزاد تنظيم كني
وقتي كودكي به دنيا ميآيد خواه ناخواه مثل يك سيل ما را هم با خودش ميبرد. اينكه مثلاً يك زن وقتي باردار ميشود به احتمال زياد ياد بارداري مادرش ميافتد و رنجهايي كه مادر او براي به دنيا آوردنش متحمل شده است. اين حس با زماني كه يك زن هنوز اين بارداري را نديده و از دور چيزهايي دربارهاش شنيده متفاوت است. اينكه وقتي بچهاي به دنيا ميآيد خواه ناخواه ما را هم با خودش به دنياي كودكي ميبرد. در واقع فضاي جديد، مواجه شدن با دنيايي است كه پيشتر نبوده و اينك در برابر تو ظاهر شده است. مثلاً تو نميتواني به يك نوزاد چند روزه دستور بدهي بيايد بالا تا تو را ببيند. تو بايد خم بشوي، تو بايد بيايي پايين و او را ببيني. نميتواني به يك نوزاد چند روزه بگويي لبانش را غنچه كند و تو را ببوسد. تو بايد او را ببوسي و انتظار بوسه هم نداشته باشي. تو بايد قد خودت را با قد او تنظيم كني. تو نميتواني به يك كودك بگويي صدايش را مثل صداي بزرگترها كند، تو بايد حنجرهات را طوري شكل بدهي كه تا حد امكان بتواني از صداي يك كودك تقليد كني و كودكانه با او حرف بزني.
برق نگاهي كه يك نوزاد به آدم ميدهد فرق ميكند
همه اين تغييرات مثل يك سيل در خانهاي كه كودكي در آن پا به دنيا گذاشته آغاز ميشود. وقتي به صورت يك نوزاد خيره ميشوي، برق چشم تو شده حتي به اندازه چند ثانيه با برق نگاه تو در موقعيتهاي مختلف فرق ميكند. مثلاً تو ميتواني در خيابان، در بانك، در اداره و هر جاي ديگري هم برق نگاه داشته باشي مثلاً موقع شمردن اسكناسها برقي در نگاهت باشد اما آن برق نگاهي كه يك نوزاد به آدم ميدهد فرق ميكند.
وقتي به صورت يك نوزاد خيره ميشوي، آن هم به صورت نوزادي كه پارهاي از تن توست در واقع هم به صورت خودت نگاه ميكني، هم به صورت يك غريبه. اين همان احساس دوگانه زيبايي است كه آدم را در حصار خود مياندازد؛ اين منم و اين من نيستم. اين ادامه من است و اين ادامه من نيست. اما به هر چيزي هم كه شك كني، نميتواني به اين حس شك كني كه روزي روزگاري خودت در همان موقعيت بودهاي. در همان سن، در همان چشمها، در همان گريهها، در همان ضعف، در همان ظرافت و شكنندگي. همه اين اتفاقات ميتواند براي كسي دامنهدار و شفاف بيفتد يا گنگ و مبهم. ميتواند رد اين حسها را در درون خودش مثل يك شكارچي بزند يا نه نشانههايي را بو بكشد و دوباره گم كند اما نميشود منكر بود كه اين حسها آدمها را مثل هواي شرجي در خود احاطه ميكند.
زلزلهاي در رنگها و حرفها
حضور بچهها ميتواند دنياي بزرگترها را تحت تأثير قرار دهد. وقتي بچهاي به خانهاي ميآيد امكان ندارد رنگهاي آن خانه عوض نشود. امكان ندارد يا دست كم پيش ميآيد سروكله رنگهاي تند و تيز و شاد از صورتي تا آبي از نارنجي تا ليمويي در آن خانه پيدا نشود. حضور يك كودك در يك خانه يعني آشتي كردن با رنگها كه گاهي در دنياي آدمبزرگها به تدريج فراموش ميشوند.
وقتي يك بزرگتر به عنوان پدر با يك كودك حرف ميزند در آن چند دقيقهاي كه در دنياي كودك غرق شده در واقع از دوزخ محاسبات و معادلات بيرون آمده است. از دوزخ نقشه كشيدنهاي روزانه بيرون آمده است و دارد در چشمهاي يك كودك، در خندههاي يك كودك و در بوي يك كودك آب تني ميكند و خنك ميشود و اگر كودكان نبودند چطور ميشد به اين راحتي از اين دوزخ بيرون آمد.
يك كودك آن ور و نيمه دنيا را به ما نشان ميدهد كه نبايد جدياش بگيريم. وقتي به صورت يك كودك خيره ميشويم ناخودآگاه به او ميگوييم آخر تو چه ميداني در اين دنيا چه خبر است؟ و او انگار همين سؤال را به ما برميگرداند كه تو هم گاهي ميتواني ذهنت را از اين دوزخ برگرداني و درهاي آتش وسوسهها و زيادهخواهيها را به روي خودت ببندي؟ وقتي به چشمهاي يك كودك نگاه ميكني در واقع دري از درهاي جهنم به روي تو بسته ميشود چون همان نگاه ممكن است تو را تلطيف كند. همان نگاه باعث شود كه چند ثانيه بعد وقتي به تو تلفن ميشود و كسي از آن طرف خط تقاضاي كمكي از تو ميكند و تو ميتواني به آن تقاضا پاسخ مثبت بدهي به او نه نگويي چون هنوز طعم آن نگاه زير زبان تو وجود دارد و آن نگاه مثل يك سكان زبان تو را به سمتي ديگر ميچرخاند.
خانهاي كه بچه دارد غيبت ندارد
قديمترها حرف رايجي در خانواده و فاميل ما در جريان بود و آنقدر اين حرف را شنيده بودم كه تقريباً همان كاركرد ضربالمثلها را براي من پيدا كرده بود. اين حرف را از زبان مادرم، خالههايم و اطرافيان به دفعات شنيده بودم كه ميگفتند در خانهاي كه بچه باشد در آن خانه غيبت نميشود و من واقعاً اين حقيقت را با گوشت و پوست و تمام وجودم لمس كرده بودم كه يك بچه ميتواند جلوي غيبت كردن را در يك خانه بگيرد. يعني آدمها آنقدر سرشان گرم يك كودك شود، به شيرينزبانيهايش، به خندههايش، حتي به گريههايش كه مستأصل شوند چه شده اين كودك اينقدر گريه ميكند كه وقتي و زماني براي سرك كشيدن به زندگيهاي ديگران پيدا نكنند.
پس يك كودك ميتواند در آن چند ساعتي كه خانوادهها دور هم جمع شدهاند، مسير حرفها را به سمتي ديگر هدايت كند. شايد بزرگترها گمان كنند كه كودكان هيچ نقشي در تغيير مسير حرفهاي آنها ندارند اما به واقع اين گونه نيست. آنها حتي وقتي جلوي چشم بزرگترها نيستند ميتوانند ريل حرفهاي آدم بزرگها را در جهتي ديگر بيندازند، جهتي كه محبت و ديگرخواهي در آن نقش ايفا ميكند.