احمد محمدتبريزي
زندگي گاهي سرنوشتهاي عجيبي پيش روي آدم ميگذارد. مثل پدري كه 30 سال منتظر پيكر پسرش ميماند، پير ميشود و در آخر با دلي پرغصه رخت از اين دنيا برميبندد. شبيه مادري كه پس از 35 سال پيكر عزيزدردانهاش را در آغوش ميگيرد، ميبويد و ميبويد و ميبويد تا به روزگار پيري ميرسد. جايي كه جوان 18 سالهاش با ساكي كوچك در دست، عزم رفتن به جبهه كرده و او با دلي پرآشوب پسرش را راهي ميكند. راهي يك سفر پر خطر عاشقانه؛ سفري كه بازگشتش 35 سال طول ميكشد و استخوانهاي مجتباي مادر، در آغوش مادر آرام ميگيرد. زماني كه ميخواست عازم جبهه شود فقط يك جمله گفت: « آدم خوبه شهيد بشه و هيچي ازش برنگردد!» دوست داشت گمنام شهيد شود و اثري از او نباشد. خدا هم حرف دلش را گوش كرد و او را 35 سال مفقودالاثر كرد. بدون هيچ نشاني بهعنوان شهيد گمنام در شهرك ولايت دانشگاه امام حسين(ع) به خاك سپرده شد.
در اوج جواني و رعنايي، وقتي كه 18 سال بيشتر نداشت به همراه دوست صميمياش شهيد «علي عليآبادي» كه او هم هنوز مفقودالاثر است، عازم جبهه شد و در عمليات رمضان در هفتم مرداد سال 61 به شهادت رسيد. خانواده هر جايي را به دنبال فرزندشان گشتند ولي هيچ خبري پيدا نكردند. پدر و مادرم حتي خوابشان را هم كمتر كردند به محض آمدن رزمندهاي، به سر خيابان ميرفتند تا مجتبي را ببينند اما خبري از او نبود. يك سال بعد ساك وسايل و خبر شهادتش را براي خانواده آوردند. از آن لحظه، روزها از پي هم گذشتند و چشمانتظاري خانواده هر سال كهنهتر شد.
پس از آن هر بار شهيدي ميآوردند، پدر و مادر به دنبال پسرشان ميگشتند. پدر و مادر شور و نشاط جوانيشان را از دست داده بودند. پدر كه از دنيا رفت و مادر بيماريهاي قلبي و پاركينسون گرفت. سختيهاي روزگار مادر را نااميد نكرد. او همچنان قوي، محكم و بااراده چشمانتظار مجتبايش بود. ميگفت: « من هميشه منتظر بودم كه خبري از پسرم بشود و دلم قرص بشود.»
وقتي پس از سالها پيكر شهيد مجتبي كريمي تعيين هويت شد و به خانه بازگشت، چشم و دل مادر روشن شد. اولين روزهاي پاييزي، خبري خوش پاياني بر تمام چشمانتظاريها بود. مادر به عزيز دردانهاش رسيد. پس از بازگشت پيكر فرزندش همچون قبل محكم و استوار گفت: « راهش را خودش انتخاب كرد و خدا را شكر راه بدي نرفتند. زماني كه خبر شهادت را به من دادند اصلاً گريه نكردم و به او افتخار كردم. اكنون نيز كه پيكرش بازگشته نيز گريه نميكنم و به او افتخار ميكنم.» مجتبي ميگفت: «آدم خوبه شهيد بشه و هيچي ازش برنگردد!» گفتم: «تو رو خدا اين حرفها رو نزن!» روز قدس سال 61 بود كه با او خداحافظي كردم و گفتم ديگر او را نميبينم و همان آخرين ديدارم بود. مادر شهيد مجتبي كريمي به هنگام ديدار با پيكر پسرش ميگويد: «چند سال پيش خواهرش، مجتبي را در خواب ديده بود و به او گفته بود: «مجتبي، كجايي؟»، گفته بود: «من خيلي وقته آمدهام». يك بار ديگر هم خواب او را ديدم كه كنار پدرش كار ميكند به او گفتم: «مجتبي، كجايي؟ كي آمدي؟» و او را بوسيدم. مجتبي گفت كه «به بابام كمك ميكنم» و ديگر خوابي از او نديديم.»
برادر و خواهرهاي شهيد هم خوشحال هستند. خواهر شهيد ويژگيهاي برادرش را چنين توصيف ميكند: « مجتبي هميشه با اتوبوس اين طرف و آن طرف ميرفت و من آن موقع كلاس قرآن ميرفتم و ميديدم بارها در صف اتوبوس ايستاده است، چون آن موقع اتوبوس مختلط بود و ميديد جمعيت پر است و خانمها در اتوبوس هستند. سوار نميشد. وقتي ميآمدم خانه او چند ساعت بعد از من ميآمد و ميگفت:«10 تا اتوبوس آمد و خانمها زياد بودند و من سوار نشدم.» وقتي پياده ميآمد پولهايش را جمع ميكرد.»
مجتبي آرام و بيصدا به خانه بازگشت؛ نزد مادر و خواهر و برادرهايش. خانوادهاي از چشمانتظاري درآمد ولي هنوز مادران زيادي چشم به در دوختهاند تا قاصدي خوشخبر ، نشاني بياورد. هيچ چيز به اندازه همين يک خبر مادران شهدا را خوشحال نميکند.همين که بدانند گوشهاي از اين شهر شلوغ نشاني از شهيدشان دارند تا به وقت دلتنگي و بيقراري به آن سر بزنند برايشان کافي است.