کد خبر: 874339
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۶ - ۲۱:۴۷
«ناگفته‌ها و خاطره‌هايي از مبارزات ملت ايران در نيم قرن اخير» درگفت‌وشنود منتشرنشده با زنده‌ياد حجت‌الاسلام والمسلمين شيخ مصطفي رهنما
روزهايي كه بر ما مي‌گذرد، تداعي‌گر سالروز ارتحال روحاني مجاهد، مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمين شيخ مصطفي رهنماست كه در طول زندگي طولاني خويش، هيچگاه علايق و تكاپوي جهادي خويش را فروننهاد. اينك به اين مناسبت و در نكوداشت ياد و خاطره تلاش بي‌امانش، گفت و شنودي نشرنايافته از وي كه در آن به بيان پاره‌اي از خاطرات سياسي خود پرداخته را به شما تقديم مي‌داريم و براي آن فقيد سعيد، مزيد رحمت و غفران الهي را مسئلت مي‌كنيم.
  احمدرضا صدري

روزهايي كه بر ما مي‌گذرد، تداعي‌گر سالروز ارتحال روحاني مجاهد، مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمين شيخ مصطفي رهنماست كه در طول زندگي طولاني خويش، هيچگاه علايق و تكاپوي جهادي خويش را فروننهاد. اينك به اين مناسبت و در نكوداشت ياد و خاطره تلاش بي‌امانش، گفت و شنودي نشرنايافته از وي كه در آن به بيان پاره‌اي از خاطرات سياسي خود پرداخته را به شما تقديم مي‌داريم و براي آن فقيد سعيد، مزيد رحمت و غفران الهي را مسئلت مي‌كنيم.
 
جنابعالي در نهضت ملي نفت بسيار فعال بوديد و با مرحوم آيت‌الله كاشاني هم ارتباطات نزديكي داشتيد. از ويژگي‌هاي ايشان و اين رابطه خاطراتي را براي ما نقل كنيد.
بسم الله الرحمن الرحيم. مرحوم آيت‌الله كاشاني فوق‌العاده متواضع و شوخ‌طبع بود و به من هم لطف زيادي داشت. بنده چه در دوران نهضت ملي شدن نفت و چه پس از آن، با ايشان ارتباطات زيادي داشتم. يك بار من اعلاميه‌اي را نوشته و در آن مردم را از گذاشتن كلاه‌شاپو - كه دستور رضاخان بود- منع كرده بودم. اين اعلاميه توزيع و در بعضي جاها روي ديوارها نصب شده بود و برخي از افراد، از جمله جهانگير تفضلي، مدير روزنامه ايران آن را دست گرفته بود و مسخره مي‌كردند كه اين آخوند چه مي‌گويد؟ خاطرم هست مرحوم آقاي كاشاني مي‌گفتند: اي كاش اينطور نمي‌نوشتي كه اينها اينطور حرف بزنند!
 
ظاهراً ارتباطتان با دكتر مصدق هم بسيار نزديك بوده است؟
بله، يك بار هم درباره حقوق زنان در اسلام با ايشان بحث كردم. ايشان در كتابش نوشته بود كه در اسلام دخترها مي‌توانند در سن بلوغ، يعني ۹ سالگي ازدواج كنند! من گفتم: از نظر اسلام يك دختر ۹ ساله بالغ هست، ولي تجويزي براي شوهر دادن او در اين سن نشده، بلكه بايد بتواند شوهرداري كند.
همانطور كه اشاره كرديد دكتر مصدق هم به من لطف زيادي داشت و براي كتاب «مسلمين جهان» من، علاوه بر يك مقدمه مفصل از دكتر حسن صدر، يك متن كوتاه هم از ايشان در اول كتاب هست. دكتر حسن صدر نويسنده كتاب‌هاي «علي مرد نامتناهي» و «الجزاير و مردان مجاهد» است كه همراه با دكتر مصدق به سازمان ملل رفت. ايشان در مقدمه مفصل كتاب، از من بسيار تعريف كرده و نوشته بود كه: رهنما خيلي استقامت كرده است. دكتر مصدق بعد از خواندن كتاب، يك صفحه‌اي در تجليل از آن نوشت كه ما آن را هم تكثير كرديم و هم در اول كتاب قرار داديم. اين كتاب در سال ۱۳۴۱ توقيف شد.
 
از ديگر اعضاي جبهه ملي با چه كساني ارتباط داشتيد و داراي چه ويژگي‌هايي بودند؟
دكتر اللهيار صالح بود كه من به منزلش رفت و آمد داشتم و مرد مسئول، متدين و اهل نمازي بود. او يادداشت‌هاي زيادي داشت و از سوي يكي از بستگان ساواكي‌اش، سخت تحت فشار بود. در دهه ۱۳۳۰ كه اعلاميه‌هاي زيادي را در مورد اندونزي، مراكش و الجزاير مي‌نوشتم و پخش مي‌كردم، با ايشان در ارتباط بودم و بخشي از اعلاميه‌ها را به ايشان مي‌دادم و گاهي هم اعلاميه‌هاي آنها را مي‌گرفتم. دكتر سنجابي هم كه همشهري ما بود و كم و بيش با او ارتباط داشتم، بعد از انقلاب حرف‌هاي نابجايي درباره قصاص زد كه امام واكنش تندي عليه جبهه ملي نشان دادند. ‌اي كاش آن حرف‌ها را نمي‌زد!
 
شما در زمره افرادي هستيد كه زندان، شكنجه و تبعيدهاي رژيم پهلوي را بارها تجربه كرده‌ايد. از آن روزها برايمان بگوييد.
من ۱۸ بار توسط دستگاه‌هاي امنيتي رژيم شاه دستگير، زنداني و تبعيد شدم. چهار بار از اين زندان‌ها با شكنجه‌هاي سنگين همراه بود كه نهايتاً به بيماري‌هايي سنگين و دائمي براي من منجر شد. البته ساواك اغلب هم موفق نمي‌شد مرا دستگير كند، وگرنه اين آمار خيلي بالاتر مي‌رفت! يك بار دكتر صدر توسط يكي از آشنايانش- كه با ساواك ارتباط داشت- به من خبر داد كه تحت تعقيب ساواك هستم و بهتر است حواسم را حسابي جمع كنم. يك بار هم در حالي كه اعلاميه داشتم، به يكي از روستاهاي گرمسار رفته بودم كه متوجه شدم مأموران ژاندارمري در تعقيبم هستند و با اسب يكي از روستايي‌ها، از مهلكه فرار كردم. من در برخورد با مأموران ساواك هيچ ترسي نداشتم و آنها را صراحتاً از اين شغل برحذر مي‌كردم و مي‌گفتم: دنبال يك كار شرافتمندانه برويد!
 
ساواك غير از تعقيب و گريز، سعي در تخريب شخصيت مبارزان هم داشت. از اين جنبه چه خاطراتي داريد؟‌
يك بار يكي از مأموران ساواك، با لباس آخوندي به روستاي خانواده خانم من رفته و مرا بي‌سواد و ديوانه معرفي و سعي كرده بود تا ذهن آنها را نسبت به من خراب كند! يك بار هم مادرم براي ملاقات با من به زندان آمده بود و مأموران ساواك سعي كرده بودند او را تطميع كنند. آن روزها مادرم سخت نياز مالي داشت و حسابي گرفتار بود. وقتي به ملاقات من آمد، اين حرف را به من زد و من او را به شدت برحذر داشتم.
 
به چه جرمي شما را دستگير و زنداني كردند. دراين باره به چند مورد اشاره‌اي داشته باشيد؟
ساواك نسبت به رابطه من با سفارتخانه‌هاي خارجي بسيار مشكوك بود و مرا جاسوس مي‌پنداشت، به همين دليل هميشه رفت و آمدهاي مرا كنترل مي‌كرد. يك بار موقعي كه در تجريش از سفارت سوريه بيرون آمدم، دستگيرم كردند.
يك مورد ديگر از دستگيري‌ها در كودتاي ۲۵ مرداد ۳۲ و فرار شاه اتفاق افتاد. من در نايين بودم و همين كه مطلع شدم كه كودتا شكست خورده و شاه فرار كرده، در قهوه‌خانه‌اي عكس شاه را پاره كردم و در روز ۲۸ مرداد به همين جرم دستگير شدم و مرا به اصفهان بردند. در اصفهان حدود ۸۰ روز با توده‌اي‌ها و برخي از مبارزين اصفهان در زندان بودم. اين زندان بين مسجد شيخ لطف‌الله و مسجد امام در ميدان مسجد نقش جهان قرار داشت و حدود 100 نفر زنداني سياسي را در خود جاي داده بود. بعد از محاكمه، قاضي حكم يك ماهه زندان را براي من صادر كرد و آزاد شدم، ولي حق حضور در اصفهان را نداشتيم، لذا به قم رفتيم و بعد از ديدار با مادرم، به تهران آمدم تا در ۲۰ آبان در تظاهراتي كه قرار بود عليه شاه صورت بگيرد، شركت كنم، ولي تظاهرات برگزار نشد. گاهي هم به دلايلي مثل ساختن دستگاه چاپ دستگير مي‌شدم!
 
ساختن دستگاه چاپ؟
بله، با چوب يك چارچوب ۲۵ در ۴۰ سانت درست كردم و روي آن گوني كشيدم و روي گوني جوهر ريختم و با آن اعلاميه چاپ مي‌كردم. يك بار ساواك به اين دليل مرا دستگير كرد.
بعد از كودتاي ۲۸ مرداد، شرايط براي مبارزان بسيار سخت شد. اولين بار پس از كودتا، كي و چگونه دستگير شديد؟
بعد از كودتا مأموران فرمانداري نظامي حكم دستگيري مرا داشتند، ولي من خودم از اين قضيه خبر نداشتم. در روز ۱۲ اسفند داشتم از خيابان اكباتان وارد خيابان سپه مي‌شدم كه مأموري - كه اهل كرمانشاه بود- مرا شناخت و دستگير كرد و به زندان موقت شهرباني (كميته مشترك ضدخرابكاري) برد. در آنجا مهرداد بهار، پسر ملك الشعراي بهار و سعيد، پسر آيت‌الله سيدرضا زنجاني را هم ديدم.
 
به چه جرمي دستگيرتان كردند؟
من در مجله «حيات مسلمين» هميشه شاه را با القاب توهين‌آميز خطاب قرار مي‌دادم و به همين دليل، جرمم خيلي سنگين بود. رئيس زندان شهرباني، سروان شيرازي بود و از من خواست توبه‌نامه‌اي براي شاه بنويسم و عذرخواهي كنم تا آزادم كنند. بعد هم گفت‌ كه ما يك آدم خيلي گردن‌كلفت‌تر از تو را به خارك تبعيد كرديم و مثل ني لاغر شد! مي‌خواست ته دل مرا خالي كند. خلاصه هر چه اصرار كرد، نامه را ننوشتم و مرا به زندان قصر فرستادند.
 
در چه سالي؟
سال ۱۳۳۳. عده زيادي را از گروه‌ها و احزاب مختلف به زندان قصر آورده بودند. زندان قصر چهار بند داشت و هر بندي مخصوص زندانيان خاصي بود، البته زندانيان سياسي را به بند عمومي برده بودند. موقعي كه من وارد زندان شدم، عده‌اي از لات‌ها به سراغم آمدند و گفتند: «بگو جاويد شاه». من براي اينكه شر لات‌ها دامنم را نگيرد، دركلامي دوپهلو گفتم: «ما براي همين چيزها اينجا هستيم.»
 
از آن زندان خاطراتي را نقل بفرماييد. شرايطتان درآن دوره چگونه بود؟
خاطرات بسيار تلخي از آن دوران دارم. از جمله پسر جواني در آنجا بود كه به سه سال حبس محكوم شده بود و نظافتچي‌ها به او تجاوز كرده بودند. من نامه‌اي به رئيس زندان سرهنگ جليلوند نوشتم و خواستم به اين قضيه رسيدگي كند. او در ابتدا با لحن آرامي قول رسيدگي داد، ولي بعد يكمرتبه لحنش عوض شد و گفت: « «تو خودت زنداني هستي، به اين كارها چه كار داري؟» يك بار هم به اعتصاب زنداني‌هاي رشت ملحق شدم كه گفتند: اخلالگر هستم و نهايتاً مرا همراه با ۶۰ زنداني ديگر- كه بعضي از آنها از سران حزب توده بودند- به جزيره خارك تبعيد كردند. من آن موقع در بهداري زندان بودم كه به من گفتند: وسايلت را جمع كن و راه بيفت! ما را سوار 11 كاميون كردند و در هر كاميون، دو سرباز مسلح را گذاشتند كه مراقب ما باشند.
 
از زنداني‌هاي شاخص كسي يادتان هست؟
بله، انجوي شيرازي، كريم كشاورز، ابراهيم تميمي، كريم پويا، دكتر اسماعيل شهيدي، دكتر صادق پيروز و... همراهمان بودند. در طول مسير دو شب در دشت ارژن شيراز و مدتي هم در بوشهر نگهمان داشتند. زندان بوشهر فوق‌العاده گرم و كثيف بود. جالب اينجاست كه همه ما را به اتهام عضويت در حزب توده دستگير و زنداني كرده بودند، در حالي كه افرادي مثل دكتر شهيدي- كه پزشك بود- يا خود من، اصلاً ارتباطي به حزب توده نداشتيم!
بالاخره ما را با كشتي‌هاي ده تني، به جزيره خارك بردند و تحويل سروان وحدتي، رئيس زندان خارك دادند. قبل از ما هم عده‌اي را به آنجا فرستاده بودند و مجموعاً ۱۱۷ نفر شديم.
 
وضعيت زندان خارك چه بود و شما اوقاتتان را چگونه سپري مي‌كرديد؟
زندان به معناي عرف زندان كه چهار ديوار و سقف داشته باشد نبود، بلكه محوطه‌اي بود كه نظامي‌ها اداره مي‌كردند و زيرمجموعه لشكر ۲ زرهي بود. براي همين مي‌توانستيم قاچاقي از آنجا بيرون برويم و با اهالي در تماس باشيم. يكي از آنها در آن محيط خشك و داغ، باغ خوبي درست كرده بود و گاهي مرا به آنجا مي‌برد. كار من در آنجا، بيشتر تبليغ بود و در هر فرصت مناسبي كه پيش مي‌آمد، با اهالي خارك، سربازها و ديگران صحبت و آنها را راهنمايي مي‌كردم، مخصوصاً به دليل اينكه روحاني بودم، بعضي از افراد پيش من مي‌آمدند و مشكلاتشان را مطرح مي‌كردند. با اينكه بسياري از ما به جرم توده‌اي بودن زنداني شده بوديم، اما نماز مي‌خوانديم و در آن گرماي هولناك روزه مي‌گرفتيم. يك بار كسي را از تهران فرستاده بودند كه براي ما سخنراني كند و احتمالاً عفو ما را از دستگاه بگيرد. همه تبعيدي‌ها از مرام خود دفاع كردند تا نوبت به يكي از افسران حزب دموكرات آذربايجان به نام علي‌اصغر احساني رسيد. او كه سال‌ها در زندان‌هاي ايران و عراق به سر برده بود، گفت: در اينجا صحبت از حزب توده نيست و در واقع همه ما، به خاطر مبارزه با شاه تبعيد شده‌ايم! بعد به من اشاره كرد و گفت: «اين آيت‌الله رهنما كه توده‌اي نيست، بلكه به خاطر مبارزه با شاه اينجاست.» در هر حال همه آنها تصور مي‌كردند اسلام همان چيزي است كه شاه مي‌گويد و ادعا مي‌كند كه من پادشاه شيعه هستم. به همين دليل من سعي كردم به آنها نزديك شوم و با آنها صحبت كنم.
دو خاطره تلخ هم از آن ايام دارم. يكي اينكه مأموري چنان ضربه سختي به ستون فقرات استاد محمدهادي شفيعي‌ها زد كه ايشان را به بوشهر و شيراز منتقل كردند تا در آنجا درمان شود و ديگر آنكه يكي از زنداني‌هاي گروه ما، از اهالي بابل و يك چشمش كور بود و يكي از مأموران او را كتك زد و چشم ديگرش را هم كور كرد! روزهاي تلخي بود.
 
آيا براي رهايي شما از زندان خارك تلاشي هم شد؟ احياناً چه كساني چنين تلاشي كردند؟
بله، در طول مدتي كه من در تبعيد بودم، مادرم نزد آيت‌الله ميرزا خليل كمره‌اي - كه قوم و خويش ما بودند- مي‌رود و از ايشان كمك مي‌خواهد. ايشان هم به مادرم مي‌گويند كه نامه‌اي بنويسد تا ايشان از طريق محسن صدرالاشرف - كه رئيس مجلس سنا بود- به دست شاه برسانند. روزي كه شاه مي‌خواست به لندن برود، صدرالاشراف نامه را به او مي‌دهد. شاه همان جا نامه را مي‌خواند و مي‌گويد كه اين شيخ رهنما خيلي مرا اذيت مي‌كند! بعد نامه را به آجودانش مي‌دهد كه به دادستان ارتش بدهد. بعد از اين قضيه بود كه سرگردي از قسمت بازرسي ارتش به خارك آمد و به من گفت كه اگر آنچه را كه در رابطه‌ام با سفراي خارجي پيش مي‌آيد، براي ساواك گزارش كنم، هم كمكم مي‌كنند كه حزب و مجله‌ام گسترش پيدا كند، هم نماينده مجلس خواهم شد! يكبار ديگر هم مادرم برايم نوشت كه نزد آيت‌الله بني‌صدر رفته و نامه مرا به او نشان داده و ايشان هم از همان جا با نخست‌وزير صحبت كرده و خواسته به كار من رسيدگي كنند. بعد ازآن پدرم هم برايم نامه ‌فرستاد و گفت: بهتر است براي آيت‌الله بروجردي نامه بنويسم و درخواست كمك كنم. يك بار هم نوشته بود كه نزد سرتيپ بختيار، رئيس شهرباني وقت رفته، ولي نتيجه نگرفته است. بعد از من خواسته بود كه توبه‌نامه بنويسم و بگويم كه پشيمان شده‌ام و ديگر در سياست دخالت نخواهم كرد!
برادرم سرهنگ محمدحسن رهنما هم نامه‌اي برايم نوشت و گفت: تقصير خودت است كه در زندان مانده‌ای، چون هيچ وقت عضو حزب توده نبوده‌اي و به دولت مصدق هم انتقاداتي داشته‌اي. بيا و از حزب توده اظهار نفرت و به سلطنت مشروطه اعلام وفاداري كن و از تبعيد بيرون بيا! به هرحال اينها شمه‌اي از تلاش‌هايي بود كه خانواده‌ام براي آزادي من انجام دادند. در هر حال مجموعه اين تلاش‌ها موجب شدند كه بعد از11 ماه تبعيد در خارك، به زندان قصر تهران منتقل شوم. مدتي هم در آنجا بودم و در مرداد ۱۳۳۴ آزاد شدم.
 
دستگيري بعدي‌تان كي و در ارتباط با چه موضوعي بود؟
در سال ۱۳۳۵ و در پي صدور اعلاميه‌اي در حمايت از ملي شدن كانال سوئز توسط جمال عبدالناصر مجدداً دستگير و به زندان قزل قلعه فرستاده شدم. توده‌اي‌ها و جبهه ملي‌ها در آنجا بودند و من با مرحوم اللهيار صالح هم‌بند شدم. او از من گلايه كرد كه چرا وقتي براي كنفرانس سران آسيا و آفريقا ـ كه مقدمه تشكيل كنفرانس غيرمتعهدها شد ـ پيام فرستادي، ما را هم در جريان قرار ندادي كه برايشان تبريك بفرستيم؟ بعدها كه كتابي درباره اين كنفرانس و قطعنامه آن به زبان‌هاي انگليسي و فرانسه چاپ شد، در آن نوشته بودند كه «جمعيت مسلم آزاد» از ايران هم پيام تبريك فرستاده است.
به چه مدت حبس محكوم شديد؟
در دادگاه بدوي چهار سال كه در دادگاه تجديدنظر به ۱۵ ماه تقليل پيدا كرد. بنده چون با بسياري از جنبش‌هاي آزادي‌بخش جهان اسلام در ارتباط بودم، رژيم شاه مجبور بود تا حدي مراعات حال مرا بكند و خيلي نمي‌توانست مرا در زندان نگه دارد، ولي تا توانستند تبليغات منفي عليه من به راه انداختند و سعي كردند با اتهامات مختلف، مرا از ميدان مبارزه به در كنند و حتي مرا جاسوس معرفي كردند. در دوره‌اي هم با آيت‌الله منتظري و آيت‌الله رباني شيرازي هم‌بند بودم و سرهنگ بهزادي، بازپرس شعبه هفتم، مرحوم رباني را خواسته و به او گفته بود با رهنما در تماس نباش چون او هم ديوانه است هم جاسوس!
يك بار هم مرا به عنوان نويسنده مطبوعات، براي تماشاي فيلم لورنس عربستان به سينمايي دعوت كردند. آن روزها وقتي سرود شاهنشاهي را مي‌زدند، همه بايد بلند مي‌شدند و مي‌ايستادند. من اين كار را نكردم. اواخر فيلم بود كه مدير سينما آمد و به من گفت كه در بيرون با من كار دارند. من بيرون رفتم و چند افسر با مشت و لگد به جانم افتادند و چهار ماه و نيم بابت اين قضيه بازداشت بودم.
يك بار هم در آستانه رفراندوم اصول ششگانه انقلاب سفيد دستگير شدم. در زندان آيات و حجج اسلام غروي كاشاني، خندق‌آبادي، تنكابني و... هم بودند. براي آنها مقداري درباره مسائل زندان و مبارزه توضيح دادم، آمدند و مرا از آنها جدا كردند. يك بار هم در آستانه قيام ۱۵ خرداد دستگير شدم.
 
از كي و چگونه با امام و نهضت امام همراهي كرديد؟ ‌اساساً از چه مقطعي با ايشان آشنا شديد؟
16 ساله و در قم طلبه بودم كه در پاييز ۱۳۲۰، به ديدار حضرت امام رفتم. امام به خاطر جدم آيت‌الله سيدمحمدرضا واحدي مرا مي‌شناختند و تشويقم كردند كه به درس طلبگي ادامه بدهم. ديدار دوم من با امام، بعد از انتقال ايشان از تركيه به نجف در سال ۱۳۴۵ بود. من تحت تعقيب ساواك بودم و به طور قاچاقي به عراق و در نجف به ديدار امام رفتم و اوضاع مبارزه در ايران را براي ايشان تشريح كردم. ديدار سوم من در ۲۹ بهمن ۵۷ بود. در آن روز يك بار به طور خصوصي با امام ديدار كردم. در آن روز عرفات هم در بيت امام بود. ديدار بعدي من با امام همراه با اعضاي كانون نويسندگان ايران بود. مرحوم خانم دانشور چادر نداشت و پرسيد: «امام ناراحت نمي‌شوند؟» گفتم: «اگر روسري‌تان را درست كنيد كه موي سرتان پوشيده باشد، كافي است.»
يك بار هم با دخترم ليلا خالد در اوايل ۱۳۵۸ به ديدار امام رفتم و در پايان اين ديدار طبق دستور امام، آقاي آشيخ حسن صانعي مبلغ ۵۰ هزار تومان به من پول داد و گفت: مي‌دانم كه اين را هم مي‌بري و خرج نشريات مي‌كني! آخرين بار هم براي ارائه گزارش مأموريتي كه به فلسطين و لبنان رفته بودم، خدمت امام رفتم. من با توصيه امام همراه با يك هيئت20 نفره به فلسطين و لبنان رفتم و در بازگشت، گزارش مفصلي تهيه كردم و خدمت امام رسيدم. حال امام مساعد نبود و لذا فقط بخشي از گزارش را خواندم و متن كامل آن را بعدها با عنوان «شعله‌اي از انقلاب فلسطين و لبنان» چاپ كردم. يك كشيش در لبنان كتابي به نام «اسرائيل شيطان» به من داده بود كه تقديم امام كردم.
 
و سابقه حضورتان در نهضت امام؟
من از ابتداي نهضت امام و مبارزات روحانيت، با آن همراهي كردم و به همين دليل اسم من در ليست دستگيرشوندگان در آستانه رفراندوم اصول ششگانه بود. مأموران شب سوم بهمن آن سال به خانه‌ام ريختند كه مرا دستگير كنند، ولي من فرار كردم. نصف شب به خانه برگشتم و آنجا را پاكسازي كردم و فردا مأموران نتوانستند مدركي عليه من پيدا كنند، ولي دستگيرم كردند. اين همزمان بود با دستگيري آيت‌الله طالقاني و سران نهضت آزادي و جمعي از ائمه جماعات تهران در منزل آيت‌الله غروي كاشاني. همه ما را به زندان قزل قلعه بردند و بعد از مدتي مرا از آنها جدا كردند. اندكي بعد همه را آزاد كردند، اما در ۱۴ خرداد دوباره بسياري از آنها از جمله مرحوم آقاي فلسفي را دستگير و زنداني كردند. بعد از مدتي همه ما را آزاد كردند. من بعد از مدتي همراه با چند تن از علما از جمله سيدابوالفضل برقعي و شيخ احمد قائني نجفي و آيت‌الله محلاتي اعلاميه‌اي را در اعتراض به دستگيري و بازداشت امام صادر كرديم و خواستار آزادي سريع ايشان شديم.
 
جنابعالي به مرحوم آيت الله طالقاني هم نزديك بوديد. قدري هم ايشان را براي ما توصيف كنيد.
ابتدا منزل ايشان در اميريه بود و مرحوم نواب‌صفوي هم در اواخر عمر در آنجا پنهان شده بود. من با آيت‌الله طالقاني روابط زيادي داشتم، چون ايشان متوجه شده بود ـ‌كه ان‌شاءالله توجهشان درست بوده باشد‌ـ كه آدم فعال و از خودگذشته‌اي هستم، لطفش به بنده زياد بود. نظرم نيست كه اولين ملاقات ما كي بود، ولي من مرتباً به منزل ايشان در اميريه و بعد هم پيچ‌شميران و همين‌طور گاهي در طالقان مي‌رفتم. وسعت نظر يگانه‌اي داشت كه نياز به توصيف من ندارد و همه مي‌دانند. ايشان وجودش در كنار امام راحل بسيار ضروري و مفيد بود. نيروهاي كيفي انقلاب، ايشان بودند و آيت‌الله مطهري و آيت‌الله بهشتي و آيت‌الله خامنه‌اي و امثالهم. من و آقاي طالقاني و مرحوم آقاي حاج ميرزا خليل كمره‌اي خيلي به هم نزديك بوديم. شايد بدانيد كه آقاي كمره‌اي را در زمان رضاشاه تبعيد هم كرده بودند. ايشان كج‌دار و مريز و به صورت زيگزاگی با دستگاه مخالفت مي‌كرد، اما آقاي طالقاني موضع خيلي واضح‌تر و قاطع‌تري داشت. به هر حال من براي مبارزاتم از آيت‌الله طالقاني و آيت‌الله ميرزاخليل كمره‌اي و آيت‌الله ميرزا باقر كمره‌اي الهام مي‌گرفتم.
 
بعد از پيروزي انقلاب چگونه به فعاليت‌هايتان ادامه داديد؟
بعد از پيروزي انقلاب هم همواره در صحنه بودم، به طوري كه مورد غضب مخالفان جمهوري اسلامي از جمله بهائيان قرار گرفتم. يك بار در ۱۶ آبان ۵۹ در سخنراني قبل از خطبه‌هاي نمازجمعه كرج درباره گروهك ضاله بهائيت صحبت كردم. چهار روز بعد در جاده كرج به طرف سد اميركبير مي‌رفتيم كه ناگهان ماشيني از طرف مقابل، نور خود را مستقيم به چشم راننده انداخت و ماشين ما منحرف شد و به كوه خورد. من به شدت مجروح و به بيمارستاني در كرج منتقل شدم، اما به خير گذشت.
 
از ارتباطتان با مقام معظم رهبري بگوييد. درسال‌هاي اخير چه خاطراتي از ايشان داريد؟
سابقه دوستي ما كه طولاني است و به قبل از انقلاب بازمي‌گردد. من چند مورد در مشهد خدمتشان رسيدم. بعد از انقلاب سعادتي كه نصيب من شد، زيارت خانه خدا بود. حضرت آقا كه مي‌دانستند من هنوز به مكه نرفته‌ام، به آيت‌الله ري‌شهري مي‌فرمايند كه شيخ رهنما امسال مهمان ماست. ايشان را با خودمان به حج ببريد.
 
ظاهراً شعر هم مي‌گوييد. اشعار شما معمولاً چه مضاميني دارند؟
بله، اشعار من عمدتاً سياسي و مذهبي هستند. من از 10 سالگي شعر گفته‌ام و به اشعار مولوي، سعدي و حافظ علاقه دارم. اغلب اشعار سياسي من درباره فلسطين است. يك هفته بعد از پيروزي انقلاب، در محضر امام اشعاري را در استقبال از عرفات خواندم. امام تبسم كردند و فرمودند: «آقا شيخ مصطفي اين را خودت گفتي؟» گفتم: «بلي.» متن اشعار به اين شرح بود:
فلسطين قبله اولاي اسلام
كه حفظ آن بود ابقاي اسلام
فلسطين را ببايد مسترد كرد
بكند اين خار را از پاي اسلام
 
با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما
قرار داديد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر