کد خبر: 874082
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
روايت يك عكس از زبان عكاسش
اباصلت بيات از عكاسان دوران دفاع مقدس خاطرات زيادي از لحظه‌لحظه حضورش در جبهه دارد. خاطراتي كه با تورق عكس‌هايش به عمق زيبايي و معنويت و حضور رزمندگان هشت سال دفاع مقدس پي مي‌بريم.
 صغري خيل فرهنگ
اباصلت بيات از عكاسان دوران دفاع مقدس خاطرات زيادي از لحظه‌لحظه حضورش در جبهه دارد. خاطراتي كه با تورق عكس‌هايش به عمق زيبايي و معنويت و حضور رزمندگان هشت سال دفاع مقدس پي مي‌بريم. اين نوشتار روايت اباصلت بيات است از تصويري ماندگار كه در مقطعي از جنگ تحميلي به ثبت رسانده است.

محلي كه عكس رزمنده نوجوان را انداختم، منطقه عملياتي والفجر2 حاج عمران بود. نيروها در حال آماده شدن بودند تا عمليات بزرگي را به انجام برسانند. وقتي نگاهم به سمت نوجوان خوش سيما برگشت، توجهم را به خودش جلب كرد. پشه‌ها سر و صورتش را نيش زده بودند. كلاه آهني بر سر گذاشته بود. اين پسر بچه شايد چند كيلو بار از جمله قمقمه، خنجر و يك كوله‌پشتي پر از وسايل و اسلحه با خودش داشت و به سختي راه مي‌رفت. اسمش محمدرضا بود. 15 سالش هم نمي‌شد و تك فرزند خانواده بود. فاميلي‌اش را به من نگفت. چون مي‌ترسيد حضورش در منطقه لو برود و از اين طريق پدر و مادرش او را پيدا كنند و نگذارند در جبهه بماند. دقايقي در كنار اين نوجوان ۱۵ ساله ايستادم و صحبت كوتاهي با او كردم. به نيابت از همه آن نوجوانان و جوانان كم سن و سالي كه خيلي در جبهه‌ها حضور داشتند.
براي اولين سؤال از محمدرضا پرسيدم: محمدرضا جان كلاس چندم هستي؟
- دوم راهنمايي.
- منزلتان كجاي تهران است؟
- جنوب شهر تهران.
- پدر و مادرت چكار مي‌كنند؟
- پدرم كارمند و مادرم خانه‌دار است.
- درس و مشقت چطور بود؟
-  نمره هايم خوب بود.
-  محمدرضا چطور به جبهه آمدي؟
-  به سختي.
-چرا به سختي؟
- پدر و مادرم موافق اعزام من به جبهه نبودند… (اينجا بود كه بغض محمدرضا تركيد و با گريه ادامه داد) من تك فرزند هستم. خانواده مي‌ترسيدند اتفاقي برايم بيفتد. بدون اجازه پدر و مادرم به مسجد محله رفتم و نام‌نويسي كردم. چون امام فرموده بودند مشكلي نيست خيلي خوشحال شدم. ما حدود ۳۲ نفر بوديم، در يكي از پادگان‌ها آموزش ديديم و امروز حدود ۱۴ روز است كه اينجا هستيم.
- آقا محمدرضا هوا گرم است و پر از پشه‌هاي گزنده كه سر و صورتت را خالكوبي كرده‌اند. مار هست. عقرب هست. حتي در نزديكي نيروهاي عراقي هستيم.حتماً خبر داري كه امشب عمليات بزرگي در پيش داريم. احتمال جانبازي، اسارت و شهادت هم هست، چطور اين همه سختي را قبول كردي تا به جبهه بيايي؟
- وقتي فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه من ايراني هستم و براي من هموطن و هم دينم عزيز است. تصميم گرفتم من هم مثل برادرهاي ديگر اين مسائل را تحمل كنم تا بتوانم خدمتگزار كوچكي براي برادران بزرگم باشم. من همه خطر‌ها را به جان خريدارم.
- تو اگر در خانه مي‌ماندي هم مي‌توانستي در آرامش درست را ادامه دهي و هم در كنار خانواده هر روز غذاي گرم و جاي راحتي داشته باشي. با همه اين مسائل ترجيح نمي‌دهي در تهران كنار خانواده‌ات باشي؟
- همانطور كه گفتم به اين نتيجه‌ رسيدم كه مملكت ما در امان نيست، برادرهاي بزرگ براي آزاد‌سازي وجب وجب خاك وطنمان خون مي‌دهند، خون من كه رنگين‌تر از آنها نيست.
- الان ما در يكي از كله قندي‌هاي حاج‌عمران هستيم و چند ساعت ديگر احتمالاً عمليات آغاز خواهد شد. صحبتي داري براي خانواده و مردم بگويي؟
- بله من از پدر و مادرم تقاضا دارم  من را ببخشند. مي‌دانم الان مادرم از نگراني من مريض شده كه اميدوارم من را ببخشد. آرزو دارم با پيروزي رزمندگان همه به آغوش خانواده‌شان برگردند. من هم به آغوش خانواده‌ام برگردم تا پدر و مادرم از نگراني بيرون بيايند.
 
آخرين لحظه خداحافظي من و محمدرضا با گرفتن اين عكس همراه شد. عكسي كه بعدها بارها و بارها نگاهش كردم و خاطره همصحبتي با محمدرضا را با خود مرور كردم. او رفت و تا به امروز نمي‌دانم بعد از عمليات چه اتفاقي برايش افتاده است؟شايد چاپ اين مطلب در روزنامه شما بهانه‌اي شود براي اينكه بتوانم او را بعد از سال‌ها پيدا كنم. شايد هم شهادت نصيبش شده باشد. اميدوارم اگر خودش اين مطلب را مي‌خواند يا خانواده ، دوستان و همرزمانش اين مصاحبه را مي‌بينند با شما تماس بگيرند و من را از عاقبت محمدرضا مطلع كنند.

 
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار