کد خبر: 873701
تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۳
هر چهارشنبه ظهر بار و بنديلش را مي‌بست و راهي مي‌شد؛ همدان. تازه شوهر كرده بود و به شوق ديدن همسرش دوري راه برايش بي‌معني بود...
سميه عظيمي

هر چهارشنبه ظهر بار و بنديلش را مي‌بست و راهي مي‌شد؛ همدان. تازه شوهر كرده بود و به شوق ديدن همسرش دوري راه برايش بي‌معني بود. همسرش هم مثل خودش دانشجو بود، اما همانجا توي همدان. مي‌خواست انتقالي بگيرد اما نمي‌شد، در واقع رشته‌اي را كه او اينجا درس مي‌خواند،همدان نداشت. 

اوايل، همان روزها كه تازه وارد دانشگاه شده بود، پر بود از ذوق و شوق. شاعر بود و بيان خوبي هم داشت. با كلي هيجان توي راهروها، زمان‌هاي استراحت ميان كلاس‌ها، در سالن ناهارخوري، خلاصه هر جا كه فرصتي بود مي‌نشست و براي همه شعر مي‌خواند. 
همه هم مجذوبش شده بودند، سميرا از آن دخترهاي پر جنب و جوشي بود كه انگار خستگي برايش معني نداشت. ماهي يكبار مي‌رفت به پدر ومادرش در همدان سري مي‌زد و وقتي برمي‌گشت يك دل سير تعريف مي‌كرد از زيبايي‌هاي آنجا و مهمان‌نوازي مردمش. چشمان كشيده، صورت پهن و سفيد و زبان آرام ويژگي‌هاي بارز سميرا بود. آنقدر كه وقتي نامش را مي‌بردي و كسي نمي‌شناختش، اگر مي‌گفتي همان كه چشمانش كشيده است و آرام حرف مي‌زند همه مي‌شناختندش. 

اين روزها اما صورتش كمي تغيير كرده بود، جز رنگ ابروهايش پس از ازدواج، چشمانش غم گرفته بود و ديگر مجال شعر خواندن هم نداشت. هر وقت هم كسي سراغش را مي‌گرفت مي‌گفت حوصله ندارد. براي بچه‌هاي دانشكده، بي‌حوصلگي سميرا معني نداشت. اصلاً نمي‌شد او را بي‌حوصله ديد يا در هم و گرفته. تا اينكه يكبار سر كلاس وقتي استاد صدايش كرد و گفت كه براي بچه‌ها شعري بخواند، براي چند دقيقه فقط ايستاد. 
زمستان بود، پالتوي بنفش سير سميرا را مي‌شد از لبه‌هاي آستينش كه از زير چادرش معلوم بود ديد، دستش را بيرون آورده بود تا دستنوشته‌اش را بخواند. 

اول كمي من‌ومن كرد، اما وقتي اصرار بچه‌ها و استاد را ديد، كاغذي مچاله شده را از جيب لباسش، يعني همان پالتوي بنفش سير درآورد و شروع كرد به خواندن. 
صدايش ناراحت بود و غمگين. بي‌حال بود و بي‌رمق. نه فقط چند روز كه انگار سال‌هاست نخوابيده. براي سميرايي كه تمام كلاس را به ذوق و وجد مي‌آورد، اين حالت‌ها طبيعي نبود. 
شوهرش پسر همسايه‌شان بود. پسري كه سال‌ها چشم انتظار «بله» سميرا پاشنه خانه‌شان را از جا كنده بود. خسته كرده بود پدر سميرا را تا بالاخره راضي شده بود دخترش به خواسته دلش برسد. حالا اين «بله» گفتن شده بود مايه دردسرهاي مكرر. هر چهارشنبه عصر بار و بنديلش را مي‌بست و راهي مي‌شد. اما تنها يك روز و نيم ديدن همسري كه عاشقانه دوستش داشت، برايش كم بود؛ براي محمدحسين هم. 

توي خوابگاه جلوي آينه كه عكس محمدحسين را هم بهش چسبانده بود مي‌نشست و گاهي تا صبح اشك مي‌ريخت. براي جواني با موهاي طلايي، نگاه نافذ، كه از توي عكس هم قد بلند و هيكل چهارشانه‌اش معلوم بود. اما دلتنگي سميرا به خاطر محبت‌هاي بي‌حد و حصر محمدحسين بود نه موهاي طلايي و... اوايل به روي خودش نمي‌آورد اما حالا كه دو سه ماه از ازدواجشان گذشته بود، افسرده شده بود، دل به درس هم نمي‌داد. 
نه به اين فكر كرده بود كه پدر اجازه ازدواج بدهد و نه موقع انتخاب رشته فكر انتقالي به شهرشان را كرده بود كه حداقل رشته‌اي را انتخاب كند كه در شهر خودشان هم باشد. شروع كرد شعر خواندن: دلم تنگ است، دلم تنگ است، دلم تنگ!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار