احمد محمدتبريزي
روستايي كوچك در كاشان به نام يزدل، زادگاه يكي از شهداي خاص و بزرگ دفاع مقدس است. شهيد غلامرضا رعيت در اولين روز بهمن 1336 در خانوادهاي مذهبي در روستاي يزدل از توابع شهرستان كاشان متولد شد. چون پدر و مادر خانواده چندين سال صاحب فرزند نميشدند به پابوس امام هشتم ميروند و از امام رضا(ع) ميخواهند تا خدا فرزندي به آنها عطا كند. نذر ميكنند اگر فرزند پسر شد نامش را غلامرضا و اگر دختر شد معصومه بگذارند. پس از چهار سال خدا پسري به خانواده رعيت ميدهد و آنها هم به شكرانه اين نعمت نامش را غلامرضا ميگذارند. اخلاق نيكو و تلاش براي كسب معارف ديني از همان دوران كودكي از غلامرضا چهرهاي دوستداشتني و محبوب ميسازد. آن زمان تمام خانهها برقكشي نبود و مردم با گردسوز زندگي ميكردند. غلامرضا نيز برخي روزها تا 12 شب درس ميخواند. در دوران راهنمايي و دبيرستان، شاگرد ممتاز منطقه بود و در دانشگاه هم در رشته پزشكي قبول ميشود. يك جوان موفق معتقد كه با رهنمونهاي امام خميني آشنا و بزرگ شده بود. شهيد غلامرضا رعيت در جريان عمليات فتحالمبين به شهادت رسيد و پيكرش در روستاي يزدل به خاك سپرده شد.
سيدمرتضي موسوي،همرزم شهيددر سالهاي اوليه تأسيس سپاه كه بنده مسئول عقيدتي سپاه وليعصر(عج) بودم، تعدادي از دانشجوها درس را رها كردند و وارد سپاه و جنگ شدند. آقايان سعادت، ميرزايي و غلامرضا رعيت از جمله اين نيروها بودند. اين بچهها در دانشگاه تهران درس ميخواندند كه آينده تحصيلي را رها كردند و دل به كوران جنگ سپردند. آن زمان شهيد رعيت تنها كسي نبود كه درس و دانشگاه را رها كرد و به جبهه رفت. هفت، هشت نفر بودند كه همه درس را رها كردند و عازم جبهه شدند. همه همديگر را ميشناختند. شرايط فكري، روحي و شور و هيجان آن زمان و اشتياق جوانان به امام و سخن ايشان سبب شده بود كه رزمندهها همه چيز را كنار بگذارند و به جبهه بروند. همه گوش به فرمان امام بوديم. حضرت امام اصرار داشتند كه از اوجب واجبات حفظ نظام و مملكت است و به همين دليل خيليها درس را رها كردند و عازم جبهه شدند. من چند بار به شهيد رعيت اصرار كردم كه درست را ادامه بده ولي اصرار داشت تا تكليف تمام نشده نميتوان درس خواند. عقيده داشت درس را براي پيشرفت و حفاظت از كشور ميخوانيم و خيلي مصر بود به تكليفش عمل كند.
نزديك سه سال در پادگان وليعصر با شهيد رعيت مأنوس بودم و زندگي ميكردم. كلاسهاي عقيدتي ما را اداره ميكرد. آن زمان واحد نظامي از عقيدتي تفكيك نشده بود و همه تحت نظر يك واحد بودند كه مسئولش من بودم. نيروها قبل از اينكه مربي عقيدتي و نظامي شوند آموزشهاي لازم را ديده بودند و گاهي هم آموزشهاي تكميلي در پادگان وليعصر گذاشته ميشد و دوستان شركت ميكردند. شهيد رعيت به دليل گذراندن اين دورهها و تجربيات خوبي كه داشت از واحد عقيدتي به عنوان نيروي رزمي به جبهه ميرفت.
غلامرضا در بين ساير دانشجوها ويژگيهاي خاصي داشت. از لحاظ تدين و تقيد به احكام به قدري مقيد بود كه در بعضي احكام شخصي دچار وسواس ميشد. مثلاً وضو گرفتنش طول ميكشيد و هنگام نماز خواندن براي اينكه مخارج و تجويد را خوب ادا كند بعضي جملات را چندين بار تكرار ميكرد. شخصيت ديني و اعتقادي شهيد رعيت از قبل شكل گرفته بود و با مباني اعتقادي و ديني بيگانه نبود. خميرمايهاش را داشت و در زمانهاش يك نيروي متعهد بود.
دفتري كه من به همراه شهيد در آن كار ميكرديم كنار مسجد پادگان بود. به شكلي كه در يك بلوك بود و در جداگانه نداشت. اتاق انتهايي كه پنجره نداشت خوابگاه بود و چند تخت دو طبقه داشت. شهيد غالباً شبها نماز شبش را در مسجد ميخواند و براي خواب به اتاق برنميگشت. هنگامي كه نمازش را ميخواند، نيايشهايش آنقدر طولاني ميشد كه نزديكيهاي صبح از مسجد برميگشت. صبح شده بود و نيروها به او صبح بخير ميگفتند.
در زمينه مسائل اخلاقي و رفتاري متمايز از ديگران بود. آن زمان اين جوانان حداكثر 23 سال داشتند. و اين شرايط سني اقتضائات خودش را دارد. نيروها بيشتر آمادهباش بودند و كسي خانه نميرفت. گاهي يك ماه كامل از پادگان خارج نميشديم. بچهها شبها در پادگان مينشستند و بگو بخند ميكردند و اگر گاهي حرف بيربطيزده ميشد شهيد رعيت به شدت واكنش نشان ميداد. نيروها به اتفاق همه ايشان را قبول داشتند و احساس ميكردند بدون شهيد رعيت كميت فكري و اعتقاديشان لنگ است. اگر چند روز در پادگان نبود بچهها به شدت دلتنگش ميشدند. به لحاظ اخلاقي و روحي و رواني مقبوليت زيادي بين بچهها داشت و نيروها با قداست به ايشان نگاه ميكردند. فكر ميكنم يك بار به جبهه رفت و برگشت و براي بار دوم به شهادت رسيد.
همچنين بايد اين نكته را بگويم خانواده شهيد غلامرضا رعيت، تمامي حقوق دريافتي از بنياد شهيد را پسانداز كردند، با توجه به اينكه خود اين خانواده شهيد از لحاظ مالي در بين خانوادههاي متوسط به پايين جامعه قرار دارند. اين پدر و مادر شهيد تصميم به ساخت مدرسه در روستاي خود ميگيرند، اما ميزان پول پسانداز شده كفاف ساخت فضاي آموزشي با امكانات لازم را نميدهد. در نهايت اين مدرسه با مشاركت خيرين مدرسهساز دو سال پيش ساخته شد و به بهرهبرداري رسيد.
محسن زينلي، همرزم شهيدمن اواخر سال 59 يا اوايل سال 60 در محل كارم با شهيد رعيت آشنا شدم. ايشان آن زمان دانشجوي رشته پزشكي بود و فيزيوتراپي ميخواند كه درسش را رها كرد و عضو سپاه شد. آن زمان ازخودگذشتگي و عشق به انقلاب در بين جوانان موج ميزد و باعث ميشد درسش را رها كند و به جبهه برود. ميگفت الان وظيفه من درس خواندن نيست و بايد به انقلاب و نظام كمك كنم. اين اتفاق براي زماني بود كه امام فرمود حصر آبادان بايد شكسته شود. غلامرضا هم شب به خانه رفته بود و به پدر و مادرش گفته بود ما 400 دانشجو هستيم كه ميخواهيم بعد از نمازجمعه تهران به جبهه اعزام شويم.
مدتي در واحد عقيدتي سياسي پادگان وليعصر خدمت ميكرد. يك روز با موتور در خيابان طالقاني تصادف خيلي شديدي كرد ولي آسيب زيادي نديد. بعد از تصادف به من ميگفت بايد در آن حادثه ميمردم و نميدانم خدا مرا به چه علتي نگه داشت. عمرش به دنيا بود تا بعدها در جبهه حاضر شود و دينش را ادا كند.
با حاجاحمد متوسليان رفيق بود و حاج احمد خيلي غلامرضا را قبول داشت. خيلي آدم آرام، وزين و متيني بود. حاج احمد ايشان را خوب ميشناخت. با توجه به رشته تحصيلي شهيد، حاج احمد در عمليات فتحالمبين از او دعوت كرد به واحد ستادياش برود و كارهاي پشتيباني و درمان و امداد انجام دهد. اما شهيد رعيت قبول نكرد و ميگفت بايد به عمليات بروم و در منطقه حضور داشته باشم. در فتحالمبين به عنوان نيروي عملياتي وارد منطقه شد. دكتر كاظميآشتياني و محسن رضايي و سردار باقرزاده از همرزمان شهيد بودند.
در گردانهاي عملياتي كه حضور داشتيم شهيد رعيت ميگفت دوست دارم در منطقه زخمي شوم تا ثواب جانبازي را ببرم، دوست دارم اسير شوم و اجر اسارت را هم ببرم و هم دوست دارم شهيد شوم و ثواب شهادت را مال خود كنم. انتظار خيلي ايدهآلي داشت. ما ميگفتيم چيزي كه تو ميخواهي اصلاً امكانپذير نيست. زماني كه در شب اول عمليات فتحالمبين رزمندگان به خط زدند بيش از انتظار جلو رفتند و دستور آمد كه عقبنشيني كنند چون خط نامتوازن شده بود. هنگام عقبنشيني شهيد رعيت تير ميخورد. نيروها نميتوانند او را به عقب بياورند و عراقيها مجدد آن قسمت را تصرف ميكنند. ايشان با همان مجروحيت، اسير ميشود. هم ثواب مجروحيت را برد، هم ثواب اسارت را.
دوباره فردا شب نيروها به خط زدند و عراقيها را از آن منطقه بيرون كردند و خاكريزها را گرفتند. در همين حين پيكر شهيد رعيت را در حاليكه دستش از پشت بسته بود، پيدا كردند. به دليل جانبازي عراقيها نتوانسته بودند ايشان را به عقب ببرند و تير خلاصيزده بودند. شهيد رعيت در مقطع كوتاهي به آرزوي بزرگش كه جانبازي، اسارت و شهادت بود، رسيد.
انسان خودساخته و كمحرفي بود. لهجه شيرين كاشاني هم داشت كه از شنيدن حرفهايش لذت ميبرديم. بسيار انسان مقيدي بود. با وجود دانشجو بودنش تمام امكانات را رها كرده و به سپاه آمده بود. خودش را از تمام امكانات مادي رها كرده و به يك وارستگي روحي و اخلاقي رسيده بود كه از خداوند جراحت، اسارت و شهادت را طلب ميكند.
ساخت مدرسه توسط پدر و مادر شهيدپس از شهادت غلامرضا خانواده شهيد تصميم به ساخت مدرسهاي در روستاي يزدل كاشان ميگيرند. مادر شهيد در رابطه با ساخت اين مدرسه ميگويد: قرار بود پس از تولد فرزندمان مجدد به پابوس امام هشتم برويم كه تا زمان شهادت فرزندم امكانش فراهم نشد. بعدها كه پسرم شهيد شد به پابوس امام رضا رفتم و گفتم يا امام رضا نظري كن. مقداري پول از بنياد شهيد به ما تعلق گرفته بود و ما تصميم گرفتيم تا مدرسهاي به نام امام رضا(ع) و به خاطر فرزندم كه نتوانست به پابوس امام هشتم برود، براي روستايمان بسازيم. روستاي ما به مدرسه نياز داشت و از اين رو احساس كرديم ساخت مدرسه خيلي واجب است. پدر شهيد نورالله رعيت نيز هدفشان از ساخت مدرسه را چنين بيان ميكند: چون فرزندمان نتوانست به پابوس امام هشتم برود و با توجه به اينكه ما نيت كرده بوديم تا پسرمان به پابوس امام هشتم برود، تصميم گرفتيم با پولهاي خودش مدرسهاي به نام امام رضا(ع) بسازيم. اينجا مدرسه نياز دارد و هر كدام از دانشآموزان روستاي يزدل بايد يك غلامرضا شوند. تمام آرزوي ما اين است كه فرزنداني كه در اين مدرسه درس ميخوانند، همه خادم امام رضا(ع) باشند. ما به اندازه احتياج خودمان مصرف ميكنيم اما احتياج جامعه بيشتر است. اينجا هم مدرسه روستا خراب بود و در زمستان آب باران روي سر دانشآموزان ميريخت و ما هم تصميم گرفتيم در مدرسهسازي مشاركت كنيم.