کد خبر: 871833
تاریخ انتشار: ۲۲ شهريور ۱۳۹۶ - ۲۱:۲۳
گفت‌وگوي «جوان» با همسر شهيد مدافع حرم حسين محمدي از شهداي مظلوم فاطميون
همسر شهيد محمدي مي‌گفت: يك روز همسرم به بهانه سر كار رفتن از خانه خارج شد و يك ماه بعد با خانه تماس گرفت و از مدافع شدنش گفت.
 صغري خيل‌فرهنگ

همسر شهيد محمدي مي‌گفت: يك روز همسرم به بهانه سر كار رفتن از خانه خارج شد و يك ماه بعد با خانه تماس گرفت و از مدافع شدنش گفت.  نازگل كرمي، همسر شهيدي است كه اكنون همه هم و غمش تربيت دو فرزند خردسالش است. يادگاراني از يك شهيد كه نازگل مي‌خواهد آنها را مثل پدرشان بار بياورد. آنچه در پي مي‌آيد حاصل همكلامي ما با همسر شهيد مدافع حرم فاطميون حسين محمدي است.
 
خانم كرمي چند سال داريد؟ چطور با شهيد محمدي آشنا شديد؟
من 25 سال دارم و همسرم حسين محمدي زمان شهادتش 38 سال داشت. برادرم واسطه ازدواج من و حسين شد.حسين كارگر گاوداري بود و بعد از ازدواج به كارخانه توليد قارچ رفت و در آنجا مشغول به كار شد. كمي بعد هم همراه با بستگانش وارد كار بنايي شد.
 
شما و همسرتان زندگي خودتان را داشتيد و بچه‌هايي كه در كنار شما قد مي‌كشيدند. چه شد كه همسرتان راهي دفاع از حرم شد؟
حسين شوخي و جدي به من مي‌گفت دوست دارم مدافع حرم شوم. من باور نمي‌كردم. پيش خودم مي‌گفتم شايد مي‌خواهد من را امتحان كند. راستش مخالف رفتنش بوديم و مي‌گفتم اگر تو بروي من دست تنها مي‌مانم. چه كنم با بچه‌ها؟اما صبح يكي از روزهاي سال 1395 از خواب كه بيدار شد، صبحانه‌اش را خورد و لباس كار را پوشيد و از خانه رفت. آن روز آخرين روز ديدار من و حسين بود. گويي مقدمات اعزامش را از قبل انجام داده بود. تا مدتي از او بي‌خبر بودم. گوشي تلفنش را هم خاموش كرده بود. همه نگراني‌ام اين بود كه نكند اتفاقي برايش افتاده باشد. بعد از 37 يا 38 روز حسين با من تماس گرفت. گفت كه سوريه است و مجبور شده بي‌خبر ما را ترك كند. من خيلي ناراحت شدم و بي‌تابي كردم. اما حسين دلداري‌ام داد و گفت دو هفته ديگر دوره‌اش تمام مي‌شود و به مرخصي مي‌آيد. من گريه مي‌كردم و مي‌گفتم: چرا بي‌خبر رفتي.حسين مي‌گفت: اشكال ندارد سالم برمي‌گردم. كمي صبور باش. بعد از آن قول داد كه هر روز چند مرتبه با خانه در تماس باشد. به قولش هم عمل كرد. هر روز تماس مي‌گرفت و از بچه‌ها مي‌پرسيد و از حال من خبر مي‌گرفت. آن زمان كه حسين رفت، آرزو دخترمان شش ماه داشت. حسين مي‌پرسيد: آرزو راه مي‌رود يا نه؟ حرف مي‌زند؟ من هم مي‌گفتم: تازه چهار دست و پا مي‌رود و بابا مامان مي‌گويد. تو را صدا مي‌كند. كاش بودي و بابا گفتن‌هايش را مي‌شنيدي؟ اين اولين باري بود كه حسين اعزام مي‌شد و هيچ كسي هم فكرش را نمي‌كرد كه بار اول اعزام شهادت نصيبش شود.
 
غير از آرزو فرزند ديگری هم داريد؟
بله، دو فرزند از ايشان به يادگار دارم. عليرضا كه هفت سال و سه ماه دارد و دخترم آرزو كه در حال حاضر يك سال و چند ماه دارد.
 
بي‌خبر رفتن همسرتان شما را دلگير نكرد؟
وقتي ارادت و اعتقاداتش را به اهل‌بيت مي‌ديديم خودم را راضي مي‌كردم. قدم گذاشتن در مسير اهل‌بيت لياقت مي‌خواهد كه حسين خودش را لايق اين مهم كرده بود.
 
شهيد وصيتي هم براي بچه‌ها داشت؟
هميشه مي‌گفت بچه‌ها هر چه خواستند تهيه كن و مراقب آنها باش. آخرين باري كه تماس گرفت از من خواست تا با عليرضا صحبت كند. وقتي عليرضا گوشي را گرفت، به عليرضا گفت:« بابا جان از امروز تو مرد خانه هستي. بايد مراقب مادر و خواهر كوچكت باشي.» آن روز كه حسين شهيد شد آرزو فقط هشت ماه داشت. همين يك جمله شد وصيت حسين به پسرمان عليرضا و بعد هم كه خبر شهادتش را شنيديم.
 
چطور از شهادتش مطلع شديد؟
 خبر شهادتش را برادر همسرم و مادرم برايم آوردند. آن روز مادرم رنگش پريده بود. وقتي علتش را پرسيدم، گفت كه حسين مجروح شده و در بيمارستان بستري است. مي‌خواستم بچه‌ها را آماده كنم به ديدار پدرشان برويم كه از من خواستند لباس مشكي تنشان كنم. آنجا متوجه شدم حسينم شهيد شده است. به من گفتند در نزديكي‌هاي حرم شهيد شده است. پيكرش را در امامزاده عبدالله سه‌راه ورامين به خاك سپرديم. يك هفته بعد از شهادت همسرم خيلي ناراحت بودم و سر مزارش رفتم. شب خوابش را ديدم كه كلاه در دست داشت. برادرم را در آغوش گرفت و بعد من را در آغوش گرفت و گفت چرا اينقدر بيقراري؟ چرا اينقدر ناراحتي مي‌كني؟ تا محرم اين همه وقت مانده، تو اين همه بيقراري مي‌كني.
 
قطعاً شما هم از حرف و حديث‌هاي تكراري درباره خانواده شهدا بي‌نصيب نمانده‌ايد؟
خيلي‌ها به من گفتند: چرا اجازه دادي برود؟ طعنه مي‌زنند و من هم در پاسخ به آنها مي‌گويم: خوشحالم كه به راه درست رفته است. يك بار سر مزارش بودم كه يك نفر آمد و گفت ببين براي پول چه كارها كه نمي‌كنند؟ من به ايشان گفتم همسر من خودش كار و زندگي داشت براي پول به سوريه نرفت.رفت كه مدافع حرم بي‌بي‌جان شود. امروز تنهايي را تحمل مي‌كنم و مراقب دو فرزند به يادگار مانده شهيد هستم. شايد اگر من هم مرد بودم، مي‌رفتم. پسرم مي‌گويد من بزرگ شوم مي‌خواهم به سوريه بروم. اما وقتي مي‌بيند عكس همسرم را در دست دارم و ناراحتم مي‌گويد: مادر جان مي‌خواهي من هم نروم. هميشه مي‌گويد كه ما چهار نفريم من و تو بابا و آبجي. پدرش را حس مي‌كند. فقط اميدوارم در آينده راه پدرش را انتخاب كند .
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار