احمدرضا صدري
در بسياري از تصاوير برجاي مانده از شهيد محراب آيتالله سيداسدالله مدني، تصوير جواني را ميبينيم كه همواره در كنار و ملازم اوست. آنچه پيش رو داريد بخشهايي از خاطرات حميد منبعجود يا همان جوان همراه آن بزرگوار است. اميد آنكه علاقهمندان تاريخ انقلاب را مقبول افتد.
شما از چه مقطعي و چگونه با شهيد آيتالله سيداسدالله مدني آشنا شديد؟ زمينههاي اين آشنايي چگونه مهيا شد؟
بسماللهالرحمنالرحيم. من اولينبار، ايشان را در آذرشهر زيارت كردم. البته پدر خانم ما در دوراني كه ايشان در كردستان تبعيد بودند، يك روز آمد و گفت كه يك روحاني مبارز را به اينجا تبعيد كردهاند و ما ميخواهيم به ديدن ايشان برويم. بار اول، پدر، برادر و پدرخانم من به ملاقات ايشان رفتند و يك روز هم پيش ايشان ماندند. آقا گفته بودند كه ماندن شما در اينجا به صلاح نيست و برويد. قرار شد ما هم به ديدن ايشان برويم. دو روز مانده بود كه ايشان تلفن زدند و گفتند كه من به آذرشهر آمدهام و شما به اينجا بياييد. ما هم چند نفر بوديم و همراه پدرم به آذرشهر رفتيم.
اولين ديدار خود با ايشان را چگونه توصيف ميكنيد؟
ايشان داشت در مسجد بزرگي سخنراني ميكرد. ما هم رفتيم پاي منبر نشستيم تا حرف ايشان تمام شد. بعد همراه ايشان به منزلشان رفتيم و ديديم چند تن ديگر از بزرگان هم در آنجا هستند. شهيد مدني كمي صحبت كردند و بعد رو به من كردند و از من پرسيدند: «تحفه براي ما چه آوردهايد؟» من20 تا عكس امام را در لباسم جاسازي كرده و از تبريز آورده بودم. آن روزها حتي بردن نام امام هم خطرناك بود، چه رسد به اينكه عكس امام را داشته باشيد، آن هم نه يكي كه 20 تا. اگر ساواك وسط راه مرا ميگرفت، كارم ساخته بود. با غرور، عكسها را از پيراهنم بيرون آوردم و گفتم: «بله آقا! اينها را آوردهام». شهيدمدني با ديدن عكسها فوقالعاده خوشحال شدند. عكس امام را بوسيدند و بسيار تشكر كردند. همه ريختند كه عكس امام را از ايشان بگيرند و ايشان فرمودند: «به شرطي عكس به شما ميدهم كه فردا پشت شيشه مغازهتان بزنيد! اگر جرئتش را نداريد، بيهوده عكس نبريد». همه قول دادند كه اين كار را خواهند كرد و آقا هم عكسها را بين آنها پخش كردند. شام خورديم و آقا كمي برايمان صحبت كردند. ما از ايشان قول گرفتيم كه حتماً به تبريز بيايند.
اوضاع تبريز در آن روزها چگونه بود؟
به بركت وجود شهيد آيتالله قاضيطباطبايي همه چيز نظم خاصي داشت. ما به تبريز برگشتيم و خدمت ايشان رفتيم و عرض كرديم كه در آذرشهر خدمت آيتالله مدني بودهايم. ايشان فرمودند: از آمدن ايشان به آذرشهر مطلع هستند و به ديدار ايشان خواهند رفت. فردا صبح آقاي قاضي به ديدار آقاي مدني رفتند و از ايشان براي آمدن به تبريز دعوت كردند. چند روز بعد هم به ما دستور دادند كه برويم و شهيد مدني را بياوريم. چند نفر از جمله ميرزاحميد روحاني به آذرشهر رفتند و آيتالله مدني را با جلال و جبروت به تبريز آوردند. ابتدا ايشان به منزل آيتالله قاضي آمدند و جمعيت زيادي به ديدن ايشان آمد. به همين دليل و براي اينكه مزاحمتي براي شهيد قاضي فراهم نيايد، در ميدان مقصوديه خانهاي براي ايشان اجاره شد و شهيدمدني به تبريز آمدند. خانوادهشان با ايشان نبودند، براي همين يك روز من، يك روز برادرم پيش ايشان مانديم.
حضور ايشان در تبريز چه تأثيري داشت؟
ايشان در مسجد سخنان پرشوري ايراد ميكردند و تبريز وضع خاصي پيدا كرد. بيرون و داخل مسجد پر از جمعيت ميشد و بعد از سخنراني، مردم سؤالات زيادي را از ايشان ميپرسيدند. ايشان هم ميگفتند كه: بايد اسلحه تهيه كنيم تا بتوانيم در برابر كفار بايستيم و با آنها مقابله كنيم.
سؤالات مردم نوعاً حول و حوش چه مواردي بود؟
مردم ميپرسيدند: امروز ما چه وظيفهاي داريم؟ شهيدمدني ميفرمودند: «زماني كه حضرت رسول(ص) و اميرالمؤمنين(ع) ميجنگيدند، اسلحهشان شمشير بود، حالا تفنگ است. بايد تفنگ پيدا كنيم و مغز اينها را متلاشي كنيم.»
واكنش رژيم چه بود؟ خاطرهاي از برخورد رژيم داريد؟
بله، يك شب شهيدمدني داشتند اعلاميه امام را مطالعه ميكردند كه در حياط را زدند. من رفتم و در را باز كردم و ديدم چند افسر شهرباني هستند. تعارف كردم و آمدند داخل. وقتي وارد شدند، آقا با آنها سلام و احوالپرسي گرمي كردند و گفتند: بفرماييد بنشينيد. آنها با كمي تغير گفتند: «خير! حرفي داريم ميزنيم و ميرويم!». شهيدمدني با همان لحن مهربان و لطيف خود گفتند: «اين حرفها چيست؟ شما سربازان ملت هستيد، آقاي خميني اين حرفها را براي آقا شدن شما ميزنند، نميخواهند شما نوكر امريكا باشيد، اين پهلوي لعنتي شما را نوكر امريكا كرده!». آنها نشستند و آقا نيم ساعتي برايشان حرف زدند و اعلاميه امام را برايشان خواندند! آنها مات و مبهوت نشسته بودند و گوش ميدادند و جرئت نداشتند تهديد و تعرضي بكنند. وقتي داشتند ميرفتند، با لحن التماسآميزي از شهيدمدني ميخواستند كه يك كمي ملايمتر صحبت كنند. ايشان گفتند: «مگر من چه گفتم؟ از نهجالبلاغه و قرآن گفتم». به هر حال آنها رفتند و شهيد مدني گفتند: «الحمدالله، خوب شد، كمي موعظهشان كرديم». ذرهاي ترس در ايشان وجود نداشت. علتش هم اين بود كه ايشان هر كاري كه ميكردند، براي رضاي خدا و اعتلاي اسلام بود. يك شب هم آقا منبر رفتند و سخنراني تندي را عليه رژيم ايراد كردند. دو، سه روز بعد، نوبت من بود كه پيش آقا بمانم. در تبريز حكومت نظامي اعلام كرده بودند. ساعت 12 شب بود كه در خانه را زدند. من ميدانستم كه اين دفعه اوضاع فرق ميكند و اينها مأموران ساواك هستند. از آقا اجازه گرفتم كه در را باز كنم و ايشان اجازه دادند. سرهنگ بيدآبادي بود كه سر من داد زد كه: چرا در را باز نميكني؟ گفتم: سرباز بدون اجازه شما ميتواند كاري بكند؟ من هم بدون اجازه آقا نميتوانم كاري بكنم! آنها پيش شهيدمدني رفتند و آقا نصيحتشان كردند كه: شاه رفتني است و آنها هم بهتر است به ملت بپيوندند و بيهوده خود را قرباني رژيمي كه در حال نابودي است نكنند.
يك شب هم نوبت برادرم بود پيش آقا بماند و مأموران ميآيند كه ايشان را ببرند. شهيد مدني ميگويند: «نميتوانم با شما بيايم، مگر اينكه پاي حفظ جان در ميان باشد و براي اين كار حجت داشته باشم. اگر به پاي خود بيايم، در روز قيامت در پاسخ به سؤال خدا كه چرا از مبارزه دست كشيدي؟ جوابي ندارم». آنها هم كه ميبينند اينطور است، اسلحه ميكشند و ميگويند: وسايلتان را جمع كنيد چون برنميگرديد! آقا گفتند كه در اينجا ميهمان هستند و وسيلهاي ندارند. بعد هم گفتند كه من سوار ماشين طاغوت نميشوم و با ماشين دوستان ميآيم! بعد هم سوار ماشين آقاي حسيننژاد شدند.
ايشان را كجا بردند؟ حرفشان چه بود؟
ايشان را بردند قم. خانواده آقا هم آنجا بودند. بعد گفتند: اگر ميخواهيد در قم بمانيد، بايد آقاي شريعتمداري يادداشت بدهد. شهيدمدني گفتند: «من غير از امام كسي را نميشناسم كه يادداشتي بگيرم. اگر اجازه بدهيد در قم ميمانم و اگر اجازه ندهيد از اينجا ميروم.»
كجا رفتند؟
خواست خدا بود كه ايشان رفتند همدان. البته مأموران ساواك ايشان را بردند زنجان و رها كردند. برادرم ايشان را برد به قم كه خانوادهشان در آنجا بودند. بعد آقا تصميم گرفتند بروند همدان و اين درست مقارن زماني بود كه رژيم لشكر كرمانشاه را به تهران احضار كرد. از تهران به شهيدمدني تلفن زدند كه: جريان از اين قرار است كه بناست لشكر كرمانشاه به تهران بيايد كه اگر اينطور شود، تهران را با خاك يكسان ميكند! شهيدمدني فرمودند: خيالتان راحت كه لشكر نميتواند از اينجا عبور كند. بعد هم به مردم تعليم دادند كه من اينها را كمكم آرام ميكنم و شما سوار تانكها بشويد. البته چند تا افسر خيلي خبيث بودند و هر چه آقا به آنها گفتند: دست برداريد، اينها برادرهاي شما هستند، گوش ندادند! آقا با بقيهشان حرف زدند و آنها را قانع كردند كه دست از برادركشي بردارند. مردم هم سوار تانكها شدند و در ساعت سه در تهران اعلام شد كه لشكر زرهي كرمانشاه به ملت ملحق شده است. خدا خواهي بود كه وضعيت به اين شكل درآمد كه شهيدمدني به همدان بروند كه اگر نميرفتند و لشكر كرمانشاه به تهران ميرسيد، كار تمام بود. آقا ميگفتند: من در آن شب دست خدا را به عينه ديدم كه چطور همه چيز را به نفع اسلام و انقلاب هدايت فرمود. آن شب مردم آن چند افسر خبيث را دستگير كردند. بعد هم كه نيروي هوايي و ارتش به مردم پيوستند.
شما و دو برادرتان همواره ملازم شهيدآيتالله مدني بوديد. ايشان از قبل از پيروزي انقلاب چه خاطراتي را براي شما نقل ميكردند؟
ميفرمودند: «موقعي كه در كردستان تبعيد بودم، آقاي خلخالي هم آنجا بود. او روزها ميرفت سر كوه و براي مردم سخنراني ميكرد! وقتي ميگفتند: اين چه كاري است؟ ميگفت: در شهر كه نميگذارند حرف بزنم، به همين دليل به كوه و صحرا ميروم و با مردم حرف ميزنم». آقا ميفرمودند: «خود من هم در آنجا ساكت نبودم، چند روزي رفتم مسجد و به امام جماعت آنجا اقتدا كردم. بعد جوانها ديدند كه من ميخواهم بعضي از حرفها را بزنم و دورم را گرفتند. چند روزي در آن مسجد حرف زدم و ساواك آمد و آنجا را بست. به مسجد ديگري رفتم و باز جوانها دورم را گرفتند. مأموران ساواك ديدند حريف من نميشوند، آمدند و گفتند: حق نداري از خانهات بيرون بيايي، فقط ساعت هشت بايد بيايي شهرباني و امضا كني و برگردي به خانهات!». چند روز آخر اقامت آقا در كردستان اينطور شد. بعد مردم آنقدر فشار آوردند كه اينها خسته شدند و گفتند: برويد! ما هم رفتيم آذرشهر و آقاي قاضي دعوت كردند و به تبريز رفتيم.
از رابطه شهيد مدني و حضرت امام برايمان بگوييد؟ از اين مقوله چه خاطراتي داريد؟
شهيدمدني كاملاً مطيع حضرت امام بودند. ايشان موقعي كه در نجف بودند، مجتهد بلندپايهاي بودند و خودشان درس ميدادند و حتي هنگامي كه آيتالله خوئي نميتوانستند به نماز جماعت بروند، شهيدمدني به جاي ايشان نماز را اقامه ميكردند. با اين همه همواره پيش امام تعظيم ميكردند و ميگفتند: من مطيع امام هستم. موقعي كه آيتالله قاضي شهيد شدند، امام به شهيدمدني حكم دادند كه به تبريز بروند و حكم ايشان هم طوري بود كه نماينده تامالاختيار امام بودند.
شما همراه شهيدمدني به ديدار امام رفتيد. از آن سفر و صحبتهاي ايشان با حضرت امام براي ما بگوييد؟
من در حياط ايستادم و آقا پيش امام رفتند. بعد از چند دقيقه مرحوم سيداحمدآقا آمدند و مرا صدا زدند كه: بروم داخل! امام چند دقيقهاي صحبت كردند و بعد من اجازه گرفتم و رفتم بيرون. بعداً به آقا گفتم: لازم نبود زحمت بكشيد و مرا صدا بزنيد. فرمودند: به شما قول داده بودم... حرفهاي آقا با امام، درباره بنيصدر بود. شهيدصدوقي و شهيداشرفياصفهاني هم در اينباره با امام حرف زده بودند. شهيد مدني ميفرمودند: «ما واقعاً امام را نميشناسيم، ايشان فرمودند: صبر داشته باشيد، وقتش كه برسد و ملت او را خوب بشناسند عزلش خواهد كرد، آسوده باشيد.»
از دوراني كه ايشان به جاي شهيدآيت الله قاضي به تبريز آمدند، برايمان بگوييد؟ در آن روزها فضاي تبريز چگونه بود؟
ايشان روزها در مسجد آيتالله مرتضي خسروشاهي و شبها در مسجد قزللي (شهيد مدني فعلي) نماز ميخواندند. ايشان موقعي كه به تبريز آمدند، مرحوم آقاي بحريني منزلش را به ايشان داد. مرحوم آيتالله مشكيني كه به تبريز آمدند و آن خانه را ديدند كه هم خانه است و هم دفتر و محل رجوع مردم، گفتند: «اين چه وضعي است؟ ايشان كه جوان نيست، يك پيرمرد80، 70 ساله است. اگر قرار باشد كه هيچ استراحتي نداشته باشد، از پا درميآيد. يك جايي براي زندگي ايشان پيدا كنيد و ايشان يكي دو ساعت در روز بيايد اينجا و كارهايش را انجام بدهد و برگردد به خانهاش». ما اين را به شهيدمدني گفتيم، ولي قبول نكردند. آقايان رفتند پيش آيتالله گلپايگاني كه: آقا شما چيزي بفرماييد. ايشان فرمودند: «زودتر براي ايشان جايي را بخريد، من اجاره ميدهم». بعد هم به من امر كردند كه چون محل را ميشناسم، سريع جايي را پيدا كنم. من رفتم سراغ حاج آقامحمد صادقي و گفتم: «حاجآقا! حياطت را به ما ميدهي؟» ايشان گفت: «با كمال ميل!». عصر رفتم به مسجد و گفتم: «آقا! آيت اللهگلپايگاني امر كردند و ما هم جايي را پيدا كرديم، تشريف بياوريد ببينيد». آقا آمدند و خانه را ديدند و گفتند كه: براي خانواده خيلي خوب است. خانه را خريديم و قباله را گرفتيم و به آقا عرض كردم شناسنامهتان را بدهيد كه من بروم و خانه را محضري كنم. ايشان فرمودند: «شب بيا به خانه. هم شناسنامه را بگير، هم يادداشتي دارم. بردار ببر به محضردار بده». اطاعت امر كردم و شناسنامه را گرفتم و همراه نامه در بسته بردم به محضردار دادم. او نامه را خواند و گفت، «آقا نوشتهاند: خانه را به اسم مسجد بزنيد. نميشود. چون آقايان گفتهاند كه خانه را به اسم آقاي مدني بزنيم». من برگشتم و خدمت شهيدمدني عرض كردم كه: آقا! ميگويند نميشود. ايشان فرمودند: «پسرم، من ديگر پير شدهام و چند روزي بيشتر مهمان شما نيستم، اين بيتالمال است، فردا كه از دنيا بروم، بچهها از قم ميآيند و مدعي ميشوند كه بابا براي ما خانه گذاشته، در حالي كه اين بيتالمال است و من روز قيامت جوابي ندارم كه بدهم». عرض كردم: «محضردار ميگويد نميشود». فرمودند: «برو بپرس چطور بنويسم كه بشود؟ ميخواهم طوري بنويسم كه از حالا به بعد، امام جماعت مسجد در اين خانه بنشيند». خلاصه قباله خانه به صورتي كه ايشان ميخواستند نوشته شد. بعد هم آن خانه را تبديل به كتابخانه كردند. ايشان اينطور بود. يعني حرفي را نميزد مگر اينكه به آن عمل كند.
به حساسيت شهيدمدني نسبت به بيتالمال اشاره كرديد. در اين خصوص هم خاطره خاصي داريد؟
بله، يك شب برادر ايشان از آذرشهر آمد و گفت: آمدهام كمي از شما پول قرض كنم. آقا فرمودند: «من پولي ندارم، اينها كه ميبيني همه سهم امام است». برادر آقا ناراحت شد و به اتاق ديگر رفت. من گفتم: «آقا! بنده خدا پول زيادي هم نميخواهد، اين همه راه هم آمده، ما كه روزي به صد نفر كمك ميكنيم، اجازه بدهيد كار اين بنده خدا را هم راه بيندازيم». آقا فرمودند: «اگر خودت به عهده ميگيري و قرض ميدهي و بابتش سفته ميگيري برو اين كار را بكن وگرنه پول بلاعوض نداريم كه بدهيم. من روز قيامت جواب ندارم بدهم كه چرا پول بيتالمال را به برادرم دادم». آقا اينجور آدمي بود و غريبه و آشنا برايش فرق نميكرد. تا آخر هم همينطور ماند. من گاهي كه به رفتارهاي بعضيها فكر ميكنم، واقعاً متحير ميمانم كه امثال آقا چطور زندگي ميكردند و چقدر مراقب اين چيزها بودند و چقدر به خودشان سخت ميگرفتند و اينها چه راحت هر كاري كه ميخواهند ميكنند! در آن روزها ميليونها تومان پول دست آقا بود و حتي يك ريالش هم خرج خودش و خانوادهاش نميكرد.
غائله خلق مسلمان در تبريز، يكي از معضلات بزرگ نظام اسلامي بود. از برخورد آنها با شهيد آيتالله مدني چه خاطراتي داريد؟
خلق مسلمانيها واقعاً تبريز را به آشوب كشيدند. آنها يكبار حياط خانه آقا را سنگباران كردند. يكبار هم آقا را گرفتند و در كيوسك راهنمايي و رانندگي حبس كردند! راديو تلويزيون را هم گرفته بودند. آقا فرمودند: «گيريم كه چهار نفر هم دور من جمع شوند و بگويند مرده باد، طوري نيست. شما برويد راديو تلويزيون را آزاد كنيد». ديديم مصلحت اين بود كه توجه ضدانقلاب به طرف آقا جلب شود و حزباللهيها از فرصت استفاده كنند و راديو تلويزيون را پس بگيرند. همه دور كيوسك جمع شده بودند و مردهباد و زندهباد ميكردند كه شنيديم از راديو صداي اللهاكبر، خميني رهبر ميآيد.
مطلبي كه شهيدآيتالله مدني در خطبههاي نمازجمعه ميگفتند، نشان ميداد كه ايشان دقيقاً در جريان مسائل روز هستند. اين اطلاعات را از كجا به دست ميآوردند؟
هم تمام روزنامهها را مطالعه ميكردند، هم به اخبار همه راديوها گوش ميدادند، منتها بيشترين اخبار را از مردم ميگرفتند. مثلاً از طريق بازاريها در جريان كامل اوضاع بازار قرار گرفتند و به همين ترتيب از طريق نمايندگان اصناف، دقيقاً ميدانستند وضعيت چگونه است. اغلب هم پياده اينطرف و آنطرف ميرفتند و در تماس مستقيم با مردم بودند. يادم هست تازه ازدواج كرده بودم و يك شب نماز آقا در مسجد كه تمام شد، ايشان از من پرسيدند: «جايي مهمان هستي؟» عرض كردم: «نه آقا! مهمان چي؟» فرمودند: «پس بيا اينجا بنشين كه كار داريم، شايد كساني باشند كه با من كار داشته باشند و مقيد باشند كه به خانه نيايند يا بيايند و پاسدارها راهشان ندهند. اگر در روز قيامت كسي جلوي مرا گرفت و گفت: با شما كار داشتم و راهم ندادند، چه جوابي بايد بدهم؟ آمدم به مسجد كه ديگر كسي مانع مردم نشود، يزيد هم دم در خانه من بيايد، شما حق نداريد مانعش بشويد، چه رسد به اين مردم!». يكبار آقايي كه خودش خيلي آدم خوبي بود، اما پسر ناراحتي داشت، ميآيد دم در خانه آقا و پاسدارها راهش نميدهند. او هم ميرود و در جايي گلايه ميكند. آقا اين را فهميدند و به شدت عصباني شدند كه «اين كارها چيست كه شماها ميكنيد؟ من از دست شما تبريزيها چه كنم؟ يك بنده خدايي آمده دم در خانه من و شماها راهش ندادهايد؟ به چه حسابي؟ با اجازه چه كسي؟ برويد آن آدم را پيدا كنيد بياوريد تا از او عذرخواهي كنيم». آقا فوقالعاده مهربان و رئوف بودند، ولي وقتي عصباني ميشدند، واقعاً هيچ كس جرئت نداشت حرفي بزند.
اشاره كرديد كه شهيدآيتالله مدني به بنيصدر بدبين بودند. اشارهاي هم به خاطرات آن روزها داشته باشيد.
در اولين دوره انتخابات رياست جمهوري، مردم مدام ميآمدند و از آقا ميپرسيدند: شما به چه كسي رأي ميدهيد؟ آقا هم در نمازجمعه فرمودند: «من به آقاي حبيبي رأي ميدهم». بعد از نماز عدهاي آمدند و گفتند: «آقا! شما چرا اسم برديد؟» آقا فرمودند: «تكليف بود، من حرفي راجع به خوب بودن دكتر حبيبي و بد بودن بنيصدر نزدم، فقط گفتم به دكتر حبيبي رأي ميدهم، شما هم اگر علاقه داريد برويد به بنيصدر رأي بدهيد، من بنيصدر را ميشناسم و شما نميشناسيد. من در همدان هم كه بودم، پدرش ميگفت: اين كارهايي ميكند كه نميدانم عاقبتش چه خواهد شد؟». آيتالله بنيصدر با پسرش مخالف بود و حتي خطبه عقد پسرش را هم نخواند و از آقاي مدني خواسته بود خطبه را بخوانند.
آيا براي حضور در نماز جمعه آداب خاصي داشتند؟
بله، غسل ميكردند و عطر ميزدند. قبل از آن هم مطالعه زيادي ميكردند. حالت چهرهشان طوري بود كه انسان احساس ميكرد ائمه(ع) را ميبيند. روزهاي جمعه تا قبل از اينكه خطبهها و نماز را بخوانند، با هيچ كسي حتي يك كلمه هم حرف نميزدند و حالت مخصوصي داشتند. در خطبه اول از تقوا و احكام ميگفتند و در خطبه دوم از مسائل روز حرف ميزدند. در افشاي خيانتكاران ترسي نداشتند و برايشان هم فرق نميكرد كه آشنا يا بيگانه باشد، برادر يا غريبه باشد. هر كسي را كه عليه انقلاب كاري ميكرد، افشا ميكردند. معتقد بودند هر مسئولي را كه خطا ميكند، بايد بلافاصله بركنار كرد وگرنه مردم به اصل انقلاب بدبين ميشوند. بعدازظهرهاي جمعه هم اگر شهيد ميآوردند يا مجلس ختمي براي شهيدي ميگذاشتند، حتماً شركت ميكردند. نماز تمام شهدا را هم خودشان ميخواندند.
از روزهاي منتهي به شهادت ايشان و روز شهادتشان برايمان بگوبيد.
قبل از اينكه به فاجعه شهادت ايشان برسيم، خاطرهاي را نقل كنم. يك شب ايشان داشتند نماز ميخواندند و من اجازه خواستم صدايشان را ضبط كنم. فرمودند: «چه خبر است؟ شهادت نزديك شده؟» حاضر نبودند اجازه بدهند كه من صدايشان را ضبط كنم تا بالاخره اصرار من نتيجه داد و اين كار را كردم. حتي مراقب كوچكترين نكات هم بودند. موقعي كه به نمازجمعه ميرفتيم، از خيلي قبل پياده ميشدند. راننده ميگفت: «آقا! هنوز خيلي راه مانده». ميفرمودند: «اين مردم براي شنيدن حرفهاي من آمدهاند، آن وقت من با ماشين از جلويشان رد شوم؟ بايد پياده بروم و آنها را ببينم.»
در روز شهادت، ايشان نماز جمعه را خواندند و چون دراينباره نظر فقهي خاصي داشتند، نماز را اعاده كردند. موقعي كه قنوت ميخواندند، ديدم كه يك نفر نامه به دست آمد. آقا گفته بودند: اگر كسي خواست به من نامه بدهد يا مرا ببوسد، حق نداريد او را عقب بزنيد. هر چه ميگفتم: آقا! بعضيها سوءقصد دارند، ميفرمودند: «اينطور نيست، كاري به مردم نداشته باشيد». آن روز وقتي آن جوان را ديدم، خواستم او را كنار بزنم كه يك مرتبه بمب منفجر شد و آقا روي زمين افتادند! حتماً حكمتي در كار بود كه خدا مرا زنده نگه داشت وگرنه من هم بايد آن روز شهيد ميشدم. يادم هست يكبار آقا را به خانه خودمان بردم. مادرم خيلي نگران ما سه برادر بودند. آقا فرمودند: «مطمئن باشيد همانطور كه آنها را سالم تحويل گرفتهام، سالم هم تحويل شما ميدهم». روزي كه اين حادثه روي داد مادرم گفته بود: «من به حرف آقاي مدني ايمان دارم و مطمئن هستم كه پسرم زنده ميماند.» واقعاً هم زنده ماندن من معجزه بود.
و سخن آخر؟
شهيد آيتالله مدني براي من اسطوره مهرباني، شجاعت، تقوا و بزرگواري است. ايشان در مقابله با دشمنان انقلاب صراحت و شجاعت كمنظيري داشتند. در برابر مردم ضعيف و مظلوم، خاضع و فروتن و در برابر گردنكشان و ستمگران، قاطع و محكم بودند. حرف و عملشان يكي بود و در راه پاسداري از احكام و معارف اسلامي از هيچ كوششي دريغ نميكردند. همه زندگيشان وقف خدمت به دين و مردم بود. خدا رحمتشان كند كه بهترين الگو براي من و همه كساني بودند كه توفيق خدمت به ايشان را پيدا كردند.