صغري خيل فرهنگ
مشغول زندگيات هستي كه خبر تعدي به حريم عمه سادات به گوشت ميرسد. تمام وجودت متلاطم ميشود. غيرتت اجازه نميدهد لحظهاي درنگ كني و همين ميشود كه از زن و بچههاي قد و نيم قدت ميگذري و خودت را از وطنت افغانستان به ايران ميرساني تا به جمع مدافعان برسي و شهادت به دست شقيترين ظالمان سعادتمندت كند. اين بار روايت مردي ديگر از تبار فاطميها است كه آمنه سادات احمدي همسر شهيد سيد حميدالله حسيني برايمان روايت ميكند.
خانم احمدي چند فرزند داريد؟من سه دختر و يك پسر از شهيد به يادگار دارم. معصومه سادات متولد پنجم اسفند ماه سال 1382 است. فاطمه سادات متولد 21شهريور ماه سال 1384، صالح سادات متولد 11 آذر ماه سال 1388 و سيد محمد متولد 29 آذر ماه سال 1390 است.
پس در سن كم با هم ازدواج كرديد؟متولد 1360هستم و همسرم شهيد سيد حميدالله متولد 1362بود. سال 81 كه ازدواج كرديم من 21 ساله بودم و ايشان 19 سال داشت. زندگي مشتركمان را در ايران آغاز كرديم و يك سال بعد زماني كه دخترمان معصومه سادات 40 روز بيشتر نداشت، به دعوت مادر همسرم به افغانستان رفتيم و 12 سال در آنجا زندگي كرديم.
شهيد در افغانستان به چه شغلي مشغول بود؟وقتي ما به افغانستان رفتيم سيد حميد درس خواند و توانست به اردوي ملي برود. سه سال در آنجا خدمت كرد. بعد هم مدتي پليس امنيت بود و در پليس ترافيك هم فعاليت داشت. تواناييهاي سيد حميد در كارش زبانزد بود.
چطور شد از افغانستان به سوريه رسيد؟ما در كابل زندگي خوبي داشتيم. اما وقتي سيد حميد از طريق رسانهها تهديد داعش و تروريستها نسبت به اماكن مقدسه را شنيد مانند ديوانهاي عاشق شد كه تمام وجودش متلاطم و ناآرام شده بود. به من زنگ زد و گفت كه من ميخواهم به سوريه بروم شما با پدر و مادرم زندگي ميكنيد؟ با آنها ميمانيد؟ گفتم بله حتماً چرا زندگي نكنم! فداي عمه سادات. بعد موضوع را با پدرش در ميان گذاشت و از آنها خواست تا مسئوليت من و چهار فرزندمان را بر عهده بگيرد اما پدرش نپذيرفت و گفت هر جا ميروي با خانواده برو. من مسئوليت زن و بچهات را قبول نميكنم. حميد دلسرد شد. بعد از مدتي ما را همراه خودش به صورت قاچاقي به ايران آورد و يك هفتهاي در منزل مادرم مهمان بوديم كه به مادرم گفت من ميخواهم بروم. وقتي خواستيم كمي صبر كند، گفت: من از افغانستان به نيت مدافع حرم شدن بيبي به ايران آمدهام نه مهماني و خوشگذراني. كمي بعد از ثبت نام راهي سوريه شد.
چند بار اعزام شدند؟سيد حميد يك بار اعزام شد. بارش را زود بست. 15 آذرماه 1394 اعزام و 3 بهمن ماه 1394 شهيد شد. سيد حميد در افغانستان كه بود، 2 هزار شاگرد تحت تعليم داشت كه به محض ورود به سوريه مورد توجه مسئولان قرار گرفت و كمي بعد نيروهاي متبحر و توانمندي را تقديم جبهه مقاومت كرد.
براي شما سخت نبود با چهار بچه قد و نيم قد از افغانستان به ايران مهاجرت كنيد و بعد اجازه دهيد همسرتان مدافع حرم شود؟ من به نبودنهايش عادت داشتم؛ زماني كه افغانستان پليس امنيت بود هر دو ماه يك بار به خانه ميآمد و بعد از يك هفته به محل خدمتش بازميگشت و ميگفت ميخواهم از امنيت كشورم دفاع كنم. يكي از آرزوهاي سيد حميد شهادت بود. من دوست داشتم به آرزويش برسد.
رفتن از افغانستان و شهادت در سوريه كمي عجيب است. شما چه برداشتي از داستان عجيب زندگي همسرتان داريد؟همسرم هميشه سر نمازها و به وقت خلوتهايش به خدا ميگفت: «خدايا به من مرگ باعزت بده.» من كه اين دعا را ميشنيدم تا بن استخوانم ميلرزيد و ميدانستم كه اين اتفاق يك روزي خواهد افتاد. سيد حميد در وطن هم كه بود با اخلاص كار ميكرد. بارها اتفاقاتي افتاده بود كه دوستانش به شهادت رسيدند، اما سيد حميد ماند تا مدال نوكري ارباب به گردنش باشد و شهادت در اين بزم نصيبش شود. يك بار صبحانه ميخورديم كه به من گفت: «من شهيد ميشوم.» گفتم: «چطور؟» گفت: «خواب شهادتم را ديدهام.» يك سال بعد از ديدن خواب شهادتش در نبل الزهرا آسماني شد. يك هفته قبل از عمليات نبل الزهرا تماس گرفت و گفت عمليات داريم، برايمان دعا كنيد. من هم سفره صلوات نذرش كردم. سيد حميدالله در منطقه باشكوي در شمال حلب در روند اجراي عمليات نبل الزهرا شهيد شد. ابتدا خبر مجروحيت و بعد شهادتش را به ما دادند و همسرم را در 25 اسفند ماه سال 1394به خاك سپرديم.