محمد مهر
چندي پيش خاطره جالبي درباره سفر مهدي اخوانثالث به لندن خواندم. زيبايي اين خاطره براي من از اين روست كه به تعبير يكي از نامداران فرهنگ كهن ايران – نقل به مضمون - كجا هستند پادشاهان و شاهزادگان تا بدانند من چه لذت و حلاوتي از كشف و دانستن ميبرم. آن نامور اين عبارت را چنان ميگويد كه انگار بگوييد در حقيقت شاهزاده من هستم، شاهزاده ملك معنا و حيات حقيقي انسان. در واقع بهترين سلوكها و سيرها در درون خود انسان انجام ميشود و اگر كسي خود را بشناسد بدون سير و سلوك در خود اين امر ميسر نخواهد شد و همه دستاوردهاي باارزش جهان در عالم هنر و دانش و ادبيات همه و همه ماحصل غور كردنها و سيرهاي دروني است؛ مثل غواصاني كه به اعماق درياها ميروند و گوهر بيرون ميآورند، ميراث باارزش انسان در دانش و هنر و معرفت همه و همه از چنين خصلتي بيرون ميآيد.
اما راوي آن خاطره اينگونه نوشته بود كه: «در فرودگاه مهرآباد، اخوانثالث شبيه هر مسافر تازهكار و بيتجربه گويا اشكالاتي در باب اسباب و اثاثيه سفر داشت. قصد سفر به لندن داشت. به مسئول گمرك گفتم: «اين آقا مهدي اخوانثالث است. مواظبش باش. خيلي عزيز است.» مسئول گمرك از من پرسيد: «كي؟ همين آدم؟»
گفتم: «بله. همين آدم.» به او نگاهي كرد ولي انگار او را به جا نياورد. به دادش رسيدم و گفتم او شاعر است. اما باز هم افاقه نكرد. از پهلوي او كه رد شدم به او سلام كردم. با خضوع و تواضع روستايي جواب سلام مرا داد. ظاهراً انتظار نداشت كه كسي در چنين صحراي محشري او را بشناسد. توي هواپيما يك بار ديگر از كنارم رد شد. به مسافري كه پهلويم نشسته بود گفتم: «اين آقا مهدي اخوانثالث است.» پرسيد: «كيه؟» گفتم: «شاعر است.» سري تكان داد و تظاهر كرد كه او را ميشناسد ولي نشناخته بود. چون پرسيد: «در تلويزيون كار ميكند؟» به نظرم آمد اگر بخواهي جزو مشاهير باشي بايد صورتي آشنا داشته باشي نه نامي آشنا. در فرودگاه لندن، من و اخوان هر دو پياده شديم. هركدام ميخواستيم به جايي ديگر برويم. لازم بود در سالن ترانزيت مدتي منتظر پرواز بعديمان باشيم. اخوان منتظر بود. توي يك صندلي فرو رفته بود. نگاهش ميكردم. اصلاً به كسي نميمانست كه اولين بار است به خارج سفر ميكند. چهار ساعت انتظار را نميشد نشست و ديدنيهاي «ديوتي فري شاپ» فرودگاه را نديد. مدلهاي جديد دوربين عكاسي و ساعتهاي مدرن و... چون باز آمدم، شاعر پير را آسوده ديدم. هنوز همچنان ساكت. تكان نخورده بود. چه آرامشي داشت. چقدر چشم و دل سير بود. چه تفاوت غريبي. ديدم هنوز مشغول همان «سير بيدست و پا» است. با خودش است. در خودش است. غرق است. آرامش اخوان مرا به ياد دوستي انداخت كه چندي پيش به لندن رفته بود و فروشگاه «هارودس» را از بالا تا پايين با دقت ديده بود و وقتي از فروشگاه بيرون آمده بود گفته بود خيلي قشنگ بود. همه چيزهايي كه اينجا ديدم قشنگ بود ولي من چه خوشبختم كه به هيچكدامشان احتياجي ندارم. اينجا اخوان مثل اينكه نديده ميدانست به چيزي احتياج ندارد و بينياز است. يادم آمد كه او گفته است «باغ بيبرگي كه ميگويد كه زيبا نيست؟» شعري كه اگر او همين يك شعر را گفته بود باز هم شاعر بزرگي بود.»
وقتي اين خاطره را ميخواندم ياد آن بيت زيباي حافظ افتادم كه: «زير بارند درختان كه تعلق دارند / اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد»، يا آنجا كه سعدي در آن سخن شگرف و شيرين ميفرمايد: «به سرو گفت كسي ميوهاي نميآري / جواب داد كه آزادگان تهي دستند.»
اگر من ميوهاي كه بار ميآورد را به انساني تشبيه كنم كه مدام ميخواهد خودآرايي و خودنمايي كند در آن صورت سرو كسي است كه نميخواهد زير چنين باري برود. بار نمايش خود و بار جلوهگري كه قد درختان را خم ميكند. اين خطر در برابر همه ما قرار دارد، در برابر افرادي كه اندك علمي دارند و ميخواهند به واسطه آن علم يا هنر و معرفت دكاني برپا كنند و مشتاقاني داشته باشند و مثل درختي كه بار داده، ميوهخورها را دور خود جمع كنند و اسم و رسمي به هم بزنند؛ اين همان اتفاقي است كه انسان را از سير در درون خود بازميدارد.
ميگويند علماي بزرگ سالها در يك محدوده كوچك زندگي ميكردند و مثل ما نياز نداشتند كه هر روز به جايي سفر كنند تا احساس خفگي نكنند. شما نگاه كنيد كه در همين تعطيلات آخر هفته جادههاي كشور به ويژه شمال چه غوغايي ميشود و آدمها با اينكه ميدانند مسافرتشان زهر مار خواهد شد و ساعتها مجبور خواهند شد در جادهها بمانند و راه سه ساعته را در 12-10 ساعت بروند و حتي وسط جاده چادر بزنند اما همه اين رنجها را تحمل ميكنند. چرا ؟ شايد به خاطر اينكه ما و آنها عملاً سير دروني نداريم و لذت سير دروني را نچشيدهايم، بنابراين از ميان همه سيرها و سياحتها فقط سيرها و سياحتهاي بيروني را به رسميت ميشناسيم. وقتي مدتي در جايي ميمانيم به خاطر اينكه در خودمان سير نداريم، بعد از مدتي احساس خفگي و زنداني شدن داريم و فكر ميكنيم كه عرصه بر ما تنگ شده است، بنابراين به هر زحمتي كه شده و با هر مشقت و شكنجهاي اسباب سفر را مهيا ميكنيم و به جادهها ميزنيم، در حالي كه اگر انسان در خود سياحت دروني داشته باشد و حلاوت سير در خود را چشيده باشد كمتر از يك جا ماندن احساس ماندگي و خفگي ميكند، همچنان كه عمر انديشمندان و علما در گوشه كتابخانهها و لابراتوارها و آزمايشگاهها ميگذرد و آنها چنان غرق در كشف و شهود و آزمون هستند كه اساساً متوجه گذر زمان نميشوند و بهترين سفر و سياحت براي آنها همان سفر و سياحت در درون است.