کد خبر: 867875
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي منتشرنشده «جوان» با مرحومه پروين آزادبري مادر شهيد صابر بابا
همراه با چند نفر از دوستان راهي خانه شهيد صابر بابا در استان البرز شديم تا اين ديدار بهانه هم‌صحبتي با خانواده اين شهيد را برايمان فراهم كند.
   صغري خيل‌فرهنگ
همراه با چند نفر از دوستان راهي خانه شهيد صابر بابا در استان البرز شديم تا اين ديدار بهانه هم‌صحبتي با خانواده اين شهيد را برايمان فراهم كند. رفتيم و پاي درددل‌هاي مادرانه پروين آزادبري نشستيم. نشستن كنار مادران شهدا و مرور خاطرات آنها سعادتي است كه گهگاهي نصيبمان مي‌شود. مجالي كه شايد روزي با از دست دادن تنها يادگاران شهيد ديگر به دست نيايد اما تنها چند روز بعد از همراهي با خانواده شهيد صابر بابا خبري ناگوار كام‌مان را تلخ كرد. خبر اين بود: پروين آزادبري مادر دو جانباز و شهيد صابر بابا به فرزند شهيدش پيوست. تلخي خبر يك طرف اما از طرفي، خدا را شاكر بودم كه قبل از اين كه مادر شهيد از دست برود، فرصتي پيش آمد تا پاي حرف‌هايش بنشينم. حرف‌هايي كه تا هميشه در تاريخ دفاع مقدس خواهد ماند و در سينه مادرانه‌اش حبس نشد. گزارشي كه پيش رو داريد روايت آخرين مصاحبه مادر شهيد صابر بابا با روزنامه «جوان» است. گزارشي كه بعد از وفات مادر با گفت‌وگو با پوران، خواهر و بهادر بابا برادر شهيد و احمد قاسمي همرزم شهيد صابر بابا تكميل شد.
پروين آزادبري، مادر شهيد
 يك شهيد و دو جانباز
من پنج پسر و پنج دختر دارم. پدر بچه‌ها حاج‌محمد بابا با من نسبت فاميلي داشت و پسر خاله من بود. زندگي‌مان را هم از خانه‌اي در جاده چالوس آغاز كرديم. خداوند، صابر را كه سومين فرزندم بود به من داد. فرزندانم يكي بعد از ديگري در زمان انقلاب فعاليت مي‌كردند و در نهايت بعد از آغاز رسمي جنگ تحميلي چهار پسرم راهي ميدان نبرد شدند و سهم خانه ما از جبهه و جنگ دو جانباز به نام‌هاي ايرج و بهادر و يك شهيد به نام صابر شد. صابر شهيد خانه من نمونه كامل همه فرزندانم بود. در زمان انقلاب بار‌ها به دست ساواك گرفتار شد اما رهايي پيدا كرد و توانست طعم پيروزي انقلاب را بچشد. صابر كارگر شركت سايپا بود كه با آغاز جنگ همه چيز را رها كرد و راهي ميدان شد. اولين رزمنده خانه‌ام را با نگراني بدرقه كردم. زمان خداحافظي گفت مادرجان! اگر شهيد شدم پيش چشم دشمن گريه نكن، نكند دشمن شاد شود.
 ساك وصيتنامه
 رفت و خودش را به منطقه عملياتي كربلاي5 رساند. غواص كربلاي 5 در 20 بهمن 1365 آسماني شد اما اين روايتي كه برايتان تعريف مي‌كنم نشان مي‌دهد كه شهدا زنده‌اند. بعد از شهادتش فرمانده‌شان ساك صابر را به خانه ما آورد. من ناراحتي قلبي دارم، بچه‌ها براي اينكه حال من را رعايت كنند، ساك را به داخل زيرزمين برده بودند. شب خواب صابر را ديدم كه با ناراحتي به من گفت چرا ساك را برده‌ايد پايين؟ ساك را بالا بياوريد. من از خواب بيدار شدم و جريان را به بچه‌ها گفتم، آنها هم اعتراف كردند كه نمي‌خواستند من را ناراحت كنند. ساك را كه بالا آورديم، ديدم وصيتنامه‌اش درون ساك است؛ وصيتنامه‌اي براي همه اعضاي خانواده. اين روزهاي دلتنگي و بي‌تابي به يادش مي‌افتم و اميدوارم شفاعتش شامل حال ما هم بشود.
  مرخصي اجباري
صابر اهل مرخصي آمدن نبود. در مدت چهار، پنج سالي كه در جبهه حضور داشت كم به مرخصي مي‌آمد آن‌هم زماني كه مجروح بود و دوران بهبودي‌اش را مي‌گذراند. گويي مرخصي‌هايش هم اجباري شده بود. آن روزها هم به سه روز نرسيده، خودش راهي مي‌شد.  
  نامه برگشتي
خانه ما نيمه‌كاره بود. صابر طبقه بالا را خيلي زود جمع و جور كرد و ساخت تا خودش را به طلايه‌داران عمليات كربلاي5 برساند. آخرين نامه را كه برايش نوشتيم و فرستاديم برگشت خورد. گويي قبل از رسيدن نامه پسرم شهد شهادت را چشيده است. گاهي وقت‌ها كه به صابر مي‌گفتم نرو و... مي‌گفت مادر اگر من نروم، آن ديگري نرود پس چه كسي قرار است برود؟

احمد قاسمي، فرمانده شهيد بابا
 پيك گروهان
من در گروهان الحديد حضور داشتم كه با آمدن نيرو‌هاي جديد، صابر بابا به كاروان ما اضافه شد. من مسئول گروهان بودم و يكي از مواردي كه بايد دقت مي‌كردم توان جسمي و روحي بچه‌ها بود. وقتي صابر را ديدم متوجه توان جسمي و روحيه بسيار خوب ايشان با آن سن كمش شدم. وقت تقسيم نيرو‌ها حس كردم كه وجود صابر بابا براي گروهان بسيار مثمر ثمر خواهد بود. براي همين مسئوليت پيك گروهان را به صابر واگذار كردم. ايشان جوان قوي، زيرك و باهوشي بود. ايشان از نظر تقوا بسيار قوي بودند و حتي در آن بحبوحه جنگ و زير آتش دشمن نماز اول وقت خودشان را به جا مي‌آورند. خوب به ياد دارم قبل از خواندن نماز از فرمانده‌اش اجازه مي‌گرفت كه اگر نيازي به حضور ايشان نيست، برود و يك دل سير با خداي خودش درددل كند.
 غواص متبحر
صابر غواص متبحري بود كه در تمام تمرينات غواصي مقاومت بالايي از خود نشان داد. من ايشان را كنار خودم نگه مي‌داشتم و اين باعث ايجاد دلبستگي عجيبي بين ما شده بود. من جذب رفتار و كردار صابر شده بودم. روز عمليات كربلاي 5 ما در ستوني در حال حركت بوديم. بعد قرار شد حسب نياز و شرايط منطقه از داخل آب حركت كرده و پيشروي كنيم. ستون وارد آب شد. در مسير حركت بوديم كه با بيسيم به ما اطلاع دادند كه عمليات با تأخير انجام مي‌شود. من به صابر گفتم به بقيه بچه‌ها هم اطلاع بدهيد و ايشان هم اين كار را كردند و كل گروهان متوجه تأخير در اجراي عمليات شدند. وقتي علت تأخير و توقف عمليات را جويا شدم، گفتند در منطقه‌اي كه ما در حال پيشروي بوديم مين‌هاي انفجاري معلق وجود داشت كه ابتدا بايد آنها را خنثي مي‌كردند و بعد وارد آب مي‌شديم وگرنه تلفات بسيار زيادي را متحمل مي‌شديم. چند روز بعد مين‌ها خنثي شد و ما حركت كرديم و به مواضع مورد نظر رسيديم. دشمن پيشروي را آغاز كرده بود اما خبر نداشت كه ما هم در حال پيشروي به سمت مواضع آنها هستيم. از طرفي تا زماني كه رمز عمليات گفته نشده بود ما بايد پنهاني به سمت سنگرهاي دشمن مي‌رفتيم. در مسير سمت راست ما، بچه‌هاي گروهان ديگر در حال مبارزه بودند كه تيرهايي هم به سمت ما مي‌آمد، كه چند تا از بچه‌ها زخمي و چند نفري شهيد شدند.
 شليك كوركورانه
در روند اجراي عمليات و پيشروي، ما به نقطه‌اي رسيديم كه در آن آبگير خيلي بزرگي بود. ما به چند دسته تقسيم شديم؛ دسته يك وارد آب شد بعد هم دسته 2، دسته 3 و دسته ما كه دسته چهارم بود همراه شهيد مهاجراني پيك‌ها و بيسيم‌چي‌ها هم وارد آب شدند. دسته يك را فرستاديم براي شناسايي سنگرهاي دشمن و منهدم كردن آنها، صابر به من گفت من هم مي‌خواهم با اين دسته بروم ولي من نمي‌خواستم از من دور باشد و لازم هم نبود اما خودش دوست داشت در صحنه اصلي مبارزه باشد. شرايطي پيش آمد كه دسته ما به سه دسته تقسيم شد و به دسته‌هاي ديگر تزريق شد. دسته اول موفق به تصرف كمين يك و باقي دسته‌ها موظف به تصرف كمين‌هاي 2 و 3 شدند اما بچه‌هاي دسته 2 موفق نشدند و من به همراه مهاجرين كه آقاصابر هم جزو آنها بود براي فتح كمين 2 رفتيم و هدايت دسته 3 را به مهاجراني سپردم. شب دشمن كوركورانه به داخل كانال شليك مي‌كرد. سمت چپ‌مان كمينگاه بود كه ما از آن اطلاع نداشتيم، روبه‌روي‌مان هم يك نعل اسبي بود. ما تا كمين 3 پيشروي كرديم.
 شهيدان مفقودالاثر
بعد از عمليات تعداد شهدا و زخمي‌ها را پيگيري مي‌كردم كه بچه‌ها گفتند بين حمله به كمين يك تا فتح كمين 2، بچه‌ها صابر را ديده بودند ولي بعد از آن  ديگر از ايشان اطلاع نداشتند. من نگران شدم، گويي آنها در بين كمين 1 و 2 از ناحيه سر زخمي و شهيد شده بودند اما به خاطر گل و لاي زيادي كه در آنجا بود، مفقود شده بود. من مجروح شده و به عقب آمدم براي همين پيكر بچه‌ها تا 25 روز آنجا ماند. عراقي‌ها در درياچه ماهي موانع زيادي در آب گذاشته بودند كه لباس و اسلحه بچه‌ها به موانع داخل آب گير مي‌كند و در سرماي آب مي‌ماند. شهيد مهاجراني و شهيد صمدي در داخل آب گير كرده بودند كه صابر براي نجات آنها مي‌رود و همان جا عراقي‌ها ايشان را هم مورد هدف قرار مي‌دهند و همان‌جا داخل آب كنار دوستانش مي‌افتد كه هر سه‌شان دست همديگر را مي‌گيرند تا از هم جدا نشوند و هر سه با هم شهيد مي‌شوند. بعد از عمليات حاج‌آقا اسدي- كه جانشين گردان بود- و معاونش براي تجسس پيكر شهدا به منطقه مي‌روند. مدتي بعد از پيگيري هنگام غروب براي استراحت در كناري مي‌نشينند و در همان حال يك تركش خيلي بزرگ را از زير گل و لاي بيرون مي‌كشند كه ناگهان خون بيرون مي‌زند، گويي تركش در بدن يكي از شهدا بوده است و اينگونه پيكر سه شهيد بزرگوار مهاجراني، صمدي و صابر تفحص و به معراج شهدا منتقل مي‌شود.

بهادر بابا، برادر شهيد
 زنداني سياسي
برادرمان صابر در بحبوحه انقلاب فعاليت سياسي زيادي داشت. صابر به همراه دو پسر عموي ديگرمان مسعود بابا و نظر بابا كه بعد‌ها به فيض شهادت نائل شدند فعاليت انقلابي داشت و با هم به تهران رفتند و رساله حضرت امام(ره) را به كرج آوردند كه صابر در حال توزيع رساله در مسجد جامع توسط عوامل شاه دستگير و در شهرباني زنداني شد اما در بحبوحه انقلاب بعد از حمله مردم به شهرباني صابر آزاد ‌شد. خوب به ياد دارم كه گهگاهي با اسلحه به خانه مي‌آمد و بعد از فرمان امام كه فرمودند اسلحه‌ها را تحويل دهيد ايشان اسلحه‌شان را تحويل دادند.
 رزمنده تيپ فرات
صابر در 12 بهمن سال 1357 هم براي استقبال از امام به فرودگاه رفت. شهيد صابر خدمت سربازي‌اش را در ارتش سپري كرد. بعد از اتمام خدمت سربازي در جنگ تحميلي بار ديگر داوطلبانه و بسيجي‌وار راهي ميدان جهاد شد. اولين بار به عنوان بسيجي از طرف شركت سايپا اعزام شد به همراه شهيد رضاقلي تاج‌الديني كه از اقوام بود. همه دوستان و آشنايان براي بدرقه‌شان آمده بودند. صابر ابتدا در گردان زهير بود بعد در تيپ فرات وارد عمل شد. تيپ فرات تيپ غواصان و سكانداران بود.
 غواص گروهان الحديد
در عمليات والفجر 8 بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش جانباز شد و در مدت درمان در بيمارستان كسي از ايشان اطلاع نداشت. بعد‌ها به خاطر بروز سردرد‌هاي شديد متوجه مجروحيتش شديم. صابر در اعزام بعدي راهي گردان آبي– خاكي حضرت زينب (س) ‌مي‌شود و بعد به عنوان غواص به گروهان الحديد مي‌رود و در نهايت در مرحله اول عمليات كربلاي5 به شهادت مي‌رسد. برادرم هميشه در كار خير و كمك به بستگان پيشقدم بود. خيلي باعاطفه و باگذشت بود. در ميدان رزم هم شجاع و نترس بود.

پوران بابا، خواهر شهيد
 معجزه خدايي

همه فرزندان براي مادرم خيلي عزيز بودند اما صابر بين بچه‌ها خاص‌تر بود. مادر و پدر نگاه خاصي به صابر داشتند. صابر از همان دوران كودكي با كار كردن كمك حال پدر و خانواده 10نفره‌مان بود. روزها با دستفروشي، درآمد ناچيز و مبلغ كمي را براي رفاه حال خانواده مهيا مي‌كرد. داداش صابر علاقه خاصي به مادرم داشت طوري كه بعد از شهادت صابر همه فاميل مي‌گفتند مادر شهيد چطور مي‌خواهد تاب و دوام بياورد اما من اين معجزه را با چشمانم ديدم كه خدا واقعاً به مادرم صبر داد.
 شهيد دستفروش
در ميان بستگان و آشنايان، صابر زبانزد بود. همه دوستش داشتند. با اينكه خودش دستفروشي مي‌كرد اما دستگير نيازمندان و افراد كم‌توان فاميل و آشنايان بود. از همرزمان شهيد شنيدم كه صابر فردي شجاع و نترس بود. در ميدان نبرد خيلي شجاعانه پيشروي مي‌كرد. در كربلاي 5 هم جزو غواصان خط‌شكن بود. زمان شهادت صابر، مادر باردار بود. فشار روحي كه مادر تحمل كرد باعث شد خواهرمان ياسمن  با وضعيت جسمي يعني سندروم دان به دنيا بيايد و مادر بعد از شهادت صابر با اين نوزاد سرگرم باشد تا اين هديه خدايي، باعث شود غصه دوري و دلتنگي شهيد كمتر به سراغش بيايد. وقتي برادرم بهادر مجروح و در بيمارستان بستري شد مادر هميشه كنار ايشان بود و در اين مسير تا بهبودي برادرم سختي زيادي كشيد. آن زمان مادر باردار هم بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار