کد خبر: 867024
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۳
زندگي و زمانه ميرزا رضا كرماني، درآئينه بازجويي‌هاي او
   احمدرضا صدري

.... از ميرزا رضا كرماني سؤالي مي‌پرسند با اين مضمون: از كجا به كشتن شاه شهيد عزم جزم كردي؟ جواب او بي‌نياز از هرگونه توضيح است: «از كجا نمي‌خواهد. از كندها و بندها كه بناحق كشيدم و چوب‌ها كه خوردم و شكم خودم را پاره كردم. از مصيبت‌ها كه در خانه نايب‌السلطنه و در اميريه و در قزوين و در انبار و باز در انبار به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زنجير و كند بودم و حال آن كه به خيال خودم خير دولت و ملت را خواستم، خدمت كردم. قبل از وقوع شورش تنباكو نه اينكه فضولي كرده بودم اطلاعات خودم را دادم بعد از آن كه احضارم كردند.»
درادامه بازجوي ميرزا رضا سعي دارد شاه را از اطرافيانش منزه سازد، از همين رو به ميرزا مي‌گويد: «ممكن است برخي تصميمات شاه شهيد معلول گزارش‌‌هاي نادرستي بوده كه صدراعظم و ديگران به او اطلاع مي‌دادند.»
 ميرزا رضا اين ادعا را برنمي‌تابد و با عتاب به بازجو مي‌گويد: «پادشاهي كه 50 سال سلطنت كرده باشد هنوز امور را به اشتباه كاري به عرض او برسانند و تحقيق نفرمايند و بعد از چندين سال سلطنت ثمر آن درخت وكيل‌الدوله، آقاي عزيز‌السلطان، امين‌الخاقان و اين اراذل و اوباش باشند، چنين شجر را بايد قطع كرد كه ديگر اين نوع ثمر ندهد. (ماهي از سر گنده گردد ني ز دُم) اگر ظلمي مي‌شد از بالا مي‌شد.».
روزهايي كه بر ما مي‌گذرد، تداعي‌گر سالروز قتل ناصرالدين شاه قاجار است. درباره ريشه‌هاي اين رويداد، تحليل‌هاي متنوعي را مي‌توان سراغ گرفت، حتي تحليل‌هايي كه در فضاي تاريخ نگاري رسمي ما، هنوز جايگاهي بايسته نيافته است. با اين حال در پيگيري حوادثي اينچنين، آغازين و ساده‌ترين راه اين است كه دلايل اين كار را، از زبان انجام‌دهنده آن بشنويم كه مقالي كه پيش رو داريد نيز درصدد چنين خوانشي است. او در بازجويي مفصل خويش پس از قتل ناصرالدين شاه، مجموعه علل و عواملي را براي اين تصميم خويش برمي‌شمارد كه در شناخت زمينه‌هاي اين رخداد، هيچ محققي را از آن گريز نيست. اميد آنكه تاريخ‌پژوهان معاصر را مقبول افتد.
   
   مگر سيد‌جمال چه كرده بود؟
ميرزا رضا كرماني مريد و دلباخته سيد‌جمال بود، دراين ترديدي نيست. اما بخش مهم ماجرا آن است كه وي در بازجويي‌هاي خويش، از ابراز تأثير‌پذيري خود از «سيد» چيزي نمي‌كاهد و رفتار شاه به هنگام تيرگي روابط با او را، به باد انتقاد مي‌گيرد. شايد اين امر، بتواند آئينه‌اي از صداقت ضارب و دوري وي از تذبذب‌هاي رايج تلقي شود. او در پاسخ به مستنطق و در اشاره به علل و انگيزه‌هاي خود براي مضروب ساختن شاه، نخست رفتار وي با سيد‌جمال را مورد اشاره قرار مي‌دهد و سپس ساير ادله و شواهد خويش را: «سال‌هاست كه سيلاب ظلم بر عامه رعيت جاري است مگر اين سيد‌جمال‌الدين اين ذريه رسول (صلوات الله عليه) اين مرد بزرگوار چه كرده بود كه با آن افتضاح او را از حرم عبدالعظيم (ع) كشيدند، زير جامه‌اش را پاره پاره كردند، آن افتضاح به سرش آوردند او غير از حرف حق چه مي‌گفت؟ آن آخوند را تكفير كرد، چه قابل بود كه بيايند توي انبار اول خفه‌اش كنند بعد سرش را ببرند. من خودم آن وقت در انبار بودم ديدم با او چه كردند، آيا خدا اينها را برمي‌دارد، اينها ظلم نيست، اينها تعدي نيست. اگر ديده بصيرت باز باشد ملتفت مي‌شود كه در همان نقطه كه سيد را كشيدند در همان نقطه گلوله به شاه خورد. مگر اين مردم بي‌چاره و اين مشت اهالي ايران ودايع خدا نيستند؟ قدري پايتان را از خاك ايران بيرون بگذاريد، در عراق عرب و بلاد قفقاز و عشق‌آباد و اوايل خاك روسيه هزار هزار رعيت بي‌چاره ايراني ببينيد كه از وطن عزيز خود از دست تعدي و ظلم فرار كرده كثيف‌ترين كسب و شغل‌ها را از ناچاري پيش گرفتند. هر چه حمال و كناس و الاغي و مزدور در آن نقاط مي‌بينيد همه ايراني هستند. آخر اين گله‌هاي گوسفند شما مرتع لازم دارند كه چرا كنند، شيرشان زياد شود كه هم به بچه‌هاي خود بدهند هم شما بدوشيد نه اينكه متصل تا شير دارند بدوشيد شير كه ندارند گوشت تنشان را بكلاشيد. گوسفندهاي شما همه رفتند متفرق شدند. نتيجه ظلم همين است كه مي‌بينيد. ظلم و تعدي بي‌حد و حساب چيست و كدام است و از اين بالاتر چه مي‌بينيد؟ گوشت بدن رعيت را مي‌كنند به خورد چند جره باز شكاري مي‌دهند. صدهزار تومان از فلان بي‌مروت مي‌گيرند، قباله ملكيت جان و مال و عرض و ناموس يك شهر يا يك مملكتي را به دست او مي‌دهند. رعيت فقير و اسير و بيچاره را در زر بار تعديات مجبور مي‌كنند كه يك مرد، زن منحصر به فرد خود را از اضطرار طلاق بدهد و خودشان صدتا صدتا زن مي‌گيرند و سالي يك كرور پول كه به اين خونخواري و بي‌رحمي از مردم مي‌گيرند خرج عزيز‌السلطان كه نه براي دولت مصرف دارد و نه براي ملت و نه براي حفظ نفس شخصي و غيره و غيره و غيره. آن چيزهايي كه همه اهل اين شهر مي‌دانند و جرئت نمي‌كنند بلند بگويند، حالا كه اين اتفاق بزرگ به حكم قضا و قدر من جاري شد يك بار سنگيني از تمام قلوب برداشته شد. مردم سبك شدند، دل‌ها همه منتظرند كه پادشاه حاليه حضرت وليعهد چه خواهند كرد. به عدل و رأفت و درستي جبران قلوب شكسته خواهند كرد يا خير؟ اگر ايشان چنانچه مردم منتظرند يك آسايش و گشايش به مردم عنايت فرمايند اسباب رفاه رعيت مي‌شود و بناي سلطنت را بر عدل و انصاف قرار بدهند البته تمام خلق فدايي ايشان مي‌شوند و سلطنتشان قوام خواهد گرفت و نام نيكشان در صفحه روزگار خواهد بود و اسباب طول عمر و صحت مزاج خواهد شد و اما اگر ايشان همان مسلك و شيوه را پيش بگيرند اين بار كج به منزل نمي‌رسد. حالا وقتي است كه به محض تشريف آوردن بفرمايند و اعلام كنند كه‌اي مردم حقيقتاً در اين مدت به شما بد گذشته است و كار به شما سخت بوده است. آن اوضاع برچيده شد حالا بساط عدل گسترده است و بناي ما بر معدلت است و رعيت متفرقه را جمع كنند و اميدواري بدهند و قرار صحيحي براي وصول ماليات به اطلاع ريش‌سفيدان از رعايا بدهند كه رعيت تكلف خود را بداند و در موعد مخصوص ماليات خودش را بياورد بدهد. هي محصول پي محصول نرود كه يك تومان اصل را ده تومان فرع بگيرند و...»
   حقايق اشيا پيش سيد مكشوف است
گفتيم كه ميرزا رضا مدت‌ها بود كه جامه مريدي «سيد» را بر تن داشت. پس از اخراج وي از ايران، هميشه ذكر او را برلب داشت و به كار پراكندن فضايل و مناقب وي بود. در كردار و گفتار خويش، در سفر و حضر، در مدح و ذم او را مي‌طلبيد و همانگونه كه اشارت رفت، اين ارادت براي وي، تا بدان پايه مهم بود كه براي آن دست به قتل شاه بزند. او در بازجويي، از توصيف و تجليل مرشد خويش دست نمي‌شويد و بخشي از سخنان خود را بدين امر اختصاص مي‌دهد: «هر كس كه اندك بصيرتي داشته باشد مي‌داند كه سيد دخلي به مردم اين روزگار ندارد، حقايق اشيا جميعاً پيش سيد مكشوف است، تمام فيلسوف‌هاي فرنگ و حكماي بزرگ ايشان و همه روي زمين در خدمت سيد گردنشان كج است و هيچ از دانشمندان روزگار قابل نوكري و شاگردي سيد نيست. واضح است حاج شيخ هادي هم شعور دارد مثل بعضي از آخوندهاي بي‌شعور نيست... هر كسي كه به اين علامات و آثار پيدا شد... خودش است. دولت ايران قدر سيد را نشناخت و نتوانست از وجود محترم او فوايد و منافع ببرد. به آن خفت و افتضاح او را نفي بلد كردند، برويد حالا ببينيد سلطان عثماني چطور قدر او را مي‌داند. وقتي كه سيد از ايران به لندن رفت سلطان عثماني چندين تلگراف به او كرد كه حيف از وجود مبارك تو است كه دور از حوزه اسلاميت به سر بري و مسلمين از وجود تو منتفع نشوند. بيا در مجمع اسلام اذان مسلمان به گوشت بخورد و با هم زندگي كنيم. ابتدا سيد قبول نمي‌كرد آخر پرنس ملكم‌خان و بعضي‌ها به او گفتند همچو پادشاهي آنقدر به تو اصرار مي‌كند البته صلاح در رفتن است. سيد آمد به اسلامبول، سلطان فوراً خانه عالي به او داد، ماهي 200 ليره مخارج براي او معين كرد، شام و ناهار از مطبخ خاصه سلطاني براي او مي‌رسيد. اسب و كالسكه سلطاني متصل در حكم و اراده‌اش هستند. در آن روزي كه سلطان او را در قصر يلدوز دعوت كرد و در كشتي بخار كه در توي درياچه باغش كار مي‌كند نشسته صورت سيد را بوسيد و در آنجا بعضي صحبت‌ها كردند، ‌سيد تعهد كرد كه عنقريب تمام دول اسلاميه را متحد كند و همه را به طرف خلافت جلب نمايد و سلطان را اميرالمؤمنين كل مسلمين قرار بدهد، اين بود كه به تمام علماي شيعه كربلا و نجف و تمام بلاد ايران باب مكاتبه باز كرد و به وعد و نويد و استدلالات عقليه بر آنها مدلل كرد كه ملل اسلاميه اگر متحد بشوند تمام دول روي زمين نمي‌توانند به آن‌ها دست بيابند، اختلاف لفظ علي و عمر را بايد كنار گذاشت و به طرف خلافت نظر افكند و چنين كرد و چنان كرد. در همان اوقات فتنه سامره و نزاع بستگان مرحوم ميرزاي شيرازي‌ (طاب ثراه) با اهل سامره و سني‌ها برپا شد. سلطان تصور كرد كه اين فتنه را مخصوصاً پادشاه ايران محرك شده است كه بلاد عثماني را مغشوش كند. با سيد در اين خصوص مذاكرات و مشورت‌ها كرد و گفته بود ناصرالدين شاه به واسطه طول مدت و سلطنت و شيخوخيت يك اقتدار و رعبي پيدا كرده است كه فقط به واسطه صلابت او علماي شيعه و اهل ايران حركت نمي‌كنند كه با خيال ما همراهي كنند و مقاصد ما به عمل نخواهد آمد، درباره شخص او بايد فكري كرد و به سيد گفت تو درباره او هر چه بتواني بكن و از هيچ چيز انديشه مدار.»
   از نيت كشتن شاه
 احدي غير از خودم و سيد اطلاع نداشت
رضاي شاه شكار در استنطاق خود سوگند مي‌خورد كه دروغ نخواهد گفت، صراحت كلام وي نيز اين گمانه درباره وي را تقويت مي‌كند. او اعتراف مي‌كند كه فكركشتن شاه را قبلاً، تنها با يك نفر در ميان گذارده و او نيز همان مراد فكري اوست. او براين باور است كه اگر فردي ديگر از اين نيت اطلاع مي‌يافت، كار او ابتر و بي‌نتيجه مي‌ماند و او چنين چيزي را نمي‌طلبيد. او برخي بدعهدي‌هاي ياران نيمه را در تصميمات و پيمان‌هاي قبلي، عاملي بر اين كتمان عنوان مي‌كند و اظهار مي‌دارد: «من چنانچه به شما قول دادم به شرف و ناموس و انسانيت خودم قسم است كه به شما دروغ نخواهم گفت، هم‌عقيده من در اين شهر و مملكت بسيار هستند، در ميان علما بسيار و در ميان وزرا بسيار و در ميان امرا بسيار و در ميان تجار و كسبه بسيار و در جميع طبقات بسيار هستند. شما مي‌دانيد وقتي كه سيد‌جمال‌الدين در اين شهر آمد تمام مردم از هر دسته و هر طبقه چه در طهران چه در حضرت عبدالعظيم به زيارت و ملاقات او رفتند و مقالات او را شنيدند، چون هر چه مي‌گفت الله و محض خير عامه مردم بود. همه كس مستفيض و شيفته مقالات او شدند و تخم اين خيالات بلند را در مزارع قلوب پاشيد، مردم بيدار بودند، هوشيار شدند. حالا همه كس با من هم‌عقيده است ولي به خداي قادر متعال كه خالق سيد‌جمال‌الدين و همه مردم است قسم، از اين خيال من و نيت كشتن شاه احدي غير از خودم و سيد اطلاع نداشت و سيد هم در اسلامبول است هر كاري به او مي‌توانيد بكنيد. دليلش هم واضح است كه اگر همچو خيال بزرگي را من با احدي مي‌گفتم حكماً منتشر مي‌گرديد و مقصود باطل مي‌شد. وانگهي تجربه كرده بودم كه اين مردم چقدر سست عنصر و حب جاه و حيات دارند و در آن اوقاتي كه گفت‌وگوي تنباكو و غيره در ميان بود كه مقصود فقط اصلاح اوضاع بود و ابداً خيال كشتن شاه و كسي در ميان نبود. چقدر از اين ملك‌ها و دولت‌ها و سلطنت‌ها كه با قلم و قدم و درم هم‌عهد شده بودند و مي‌گفتند تا همه جا حاضريم همين كه ديدند براي ما گرفتاري پيدا شد همه خود را كنار كشيدند من هم با آن همه گرفتاري اسم احدي را نگفتم، چنانچه به جهت همين كتمان سر اگر بعد از خلاصي يك دور مي‌زدم مبالغي مي‌توانستم از آنها پول بگيرم. ولي ديدم نامرد هستند، گرسنگي خوردم و ذلت كشيدم، دست پيش احدي دراز نكردم.»
 
   در يك قدمي امامزاده حمزه، تپانچه را آتش دادم!
ضارب در ادامه پاسخ‌هاي خويش به مستنطق، روايتي نيز از روز واقعه دارد. او آشكار مي‌دارد كه در آغاز در انديشه عريضه دادن به صدراعظم بوده كه به ناگاه و پس از ورود شاه به حرم حضرت عبدالعظيم(ع) دست به تپانچه شده و قصدجان شاه كرده. او مي‌گويد كه در آستانه حرم امامزاده حمزه (ع) بوده كه توانسته به عملي كردن نيت خود بپردازد: «نمي‌دانستم كه شاه به گردش شهر خواهد رفت و اين قوه را هم در خودم نمي‌ديدم. روز پنج‌شنبه شنيدم كه شاه به حضرت عبدالعظيم مي‌آيد. در خيال دادن عريضه به صدارت عظمي بودم كه امنيت بخواهم. عريضه را هم نوشته در بغل داشتم و رفتم در بازار منتظر صدراعظم بودم. از خيال دادن عريضه منصرف شدم و يك مرتبه به اين خيال افتادم و رفتم تپانچه را برداشتم. آمدم از درب امامزاده حمزه رفتم توي حرم قبل از آمدن شاه، تا اينكه شاه وارد شد، آمد حرم زيارتنامه مختصري خوانده به طرف امامزاده حمزه خواست بيايد دم در يك قدم مانده بود كه داخل حرم امامزاده حمزه بشود، تپانچه را آتش دادم... شاه مرا ديد و تكاني هم خورد كه تپانچه خالي شد، ديگر نفهميدم.»
 
   به من بگوييد ببينم بعد از اين واقعه بي‌نظمي در مملكت پيدا نشده است؟
ميرزا رضا در پايان بازجويي مطول خويش، با سؤالي از سوي مخاطب خويش روبه‌رو مي‌شود بدين مضمون: آيا عزاداري عمومي دركل ايران و در هر كوي و برزن و خانه، نشان از آن ندارد كه وي در فهم نگاه عمومي به شاه اشتباه كرده و جهت فكر عامه را به خطا تشخيص داده است؟ ميرزا در پاسخ به او، نه مناسك حكومتي و عزاداري‌هاي فرمايشي كه شرايط عمومي كشور پس از مرگ شاه را شاهدي بر درستي تشخيص خويش تلقي مي‌كند و تأكيد مي‌كند: «اين ترتيبات عزاداري ناچار مؤثر است اسباب رقت مي‌شود اما برويد در بيرون‌ها حالت فلاكت رعيت را تماشا كنيد. حالا واقعاً به من بگوييد ببينم بعد از اين واقعه بي‌نظمي در مملكت پيدا نشده است؟ طرق و شوارع مغشوش نيست؟ به جهت اينكه اين فقره خيلي اسباب غصه و اندوه من است كه در انظار فرنگي‌ها و خارجه به وحشي‌گري معروف نشويم و نگويند هنوز ايراني‌ها وحشي هستند.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر