کد خبر: 866540
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
مروري بر بيش از 8 سال آزادگي در گفت‌وگوي «جوان» با آزاده جانباز حسين يوسفي
جواني 16 ساله با شنيدن پيام حضرت امام(ره) مبني بر حضور در جبهه‌ها، خود را براي شركت در عمليات آزادسازي خرمشهر به مناطق عملياتي مي‌رساند.
  احمد محمدتبريزي
جواني 16 ساله با شنيدن پيام حضرت امام(ره) مبني بر حضور در جبهه‌ها، خود را براي شركت در عمليات آزادسازي خرمشهر به مناطق عملياتي مي‌رساند. در مرحله سوم عمليات مجروح مي‌شود و تير خلاصي بعثي‌ها كار را تمام نمي‌كند تا بيش از هشت سال اسارت براي حسين يوسفي آغاز شود. هشت سال آزادگي و زندگي كنار مرحوم ابوترابي حرف‌ها و خاطرات زيادي دارد كه براي بازگفتنش نياز به ساعت‌ها گپ و گفت است. يوسفي 40 درصد جانبازي دارد و در گفت‌وگو با «جوان» بخش‌هايي از دوران آزادگي را برايمان بازگو مي‌كند تا بيشتر در حال و هواي آن دوران قرار بگيريم.

در چه مقطعي از جنگ پاي شما به عنوان رزمنده به جبهه باز شد؟
سال 1361 حضرت امام (ره) پيام معروفي صادر كرد مبني بر اينكه جوانان و مردم حضور فعال‌تري در جبهه داشته باشند و به عنوان نيروي جايگزين به جبهه بروند تا قديمي‌ترها خسته نشوند. من حدوداً 16 ساله بودم كه با كسب اجازه از پدر و مادرم از طريق سپاه براي اعزام ثبت‌نام كردم. نزديك يك ماه در پادگان امام حسين(ع) بودم و در نهايت در تاريخ 28/12/1360 به اهواز رفتم. ابتدا در يك كارخانه نساجي متروكه مستقر شديم. بعد تقسيم نيرو انجام شد و من را به روستايي در همجواري رود كارون اعزام كردند. زماني كه به كارخانه نساجي رسيديم برخي نيروها به مدت شش ماه در آنجا مستقر بودند ولي توفيق حضور در جبهه را پيدا نكرده بودند. اما از شانس خوبمان در چند روز اولي كه آنجا مستقر بوديم ما را به خط مقدم اعزام كردند. حضور من در جبهه با عمليات بيت‌المقدس مصادف شد. مرحله اول عمليات ساعت 12 شب 10/2/1361 با رمز يا علي(ع) شروع شد كه تا صبح ادامه داشت. بعد از مرحله دوم عمليات، در سومين مرحله كه در تاريخ 20/2/1361 از ناحيه كتف و كمر مجروح شدم و بعد از مدت‌ها ماندن زير آتش هر دو طرف منطقه آرام شد. چون به خاكريز عراقي‌ها نزديك بودم عراقي‌ها با نيروي پياده آمدند و به كساني كه روي زمين بودند چند گلوله ‌زدند. به خاطر حفظ امنيت خودشان هر كسي كه روي زمين بود را مي‌زدند. بالاي سرم آمدند و به سينه‌ام زدند. عقب‌تر رفتند و 10 نيروي بسيجي كه در حال عقب‌نشيني بودند را گرفتند. در برگشت مجدداً تيرخلاصي مي‌زدند. بالا سر من كه رسيدند احساس كردند هنوز نيمه‌جاني در بدن دارم. يکي از عراقي‌ها اسلحه را براي شليك آماده ‌كرد و من با همان زبان بي‌زباني به او گفتم آخري را بزن و كار را تمام كن. وقتي حاضرجوابي‌ام را ديد يقه‌ام را گرفت، بلندم كرد و به بيمارستان صحرايي برد. آن زمان هنوز خرمشهر هنوز آزاد نشده بود. من و دو نفر ديگر مجروح بوديم كه چشمانمان را بستند و سوار جيپ عراقي كردند و تا نزديكي‌هاي خرمشهر بردند. آنجا مي‌شنيدم كه مي‌گفتند حمله سنگيني انجام شده و مجروحان خودمان در بيمارستان خرمشهر هستند و اينها را به بصره ببريد. ما را به بيمارستاني در شهر بصره انتقال دادند و ‌حدود 10 روز آنجا بودم. مجروح ايراني زياد بود و كساني كه بهبود پيدا مي‌كردند را به استخبارات عراق انتقال مي‌دادند. موضوع قابل توجه اين بود كه روزي يك يا دو مجروح به شهادت مي‌رسيدند. مشخصات شهدا را با ماژيك روي سينه‌هايشان مي‌نوشتند كه شنيديم بعدها اطلاعات را روي كاغذ مي‌آوردند تا اگر بعدها تبادل اسرا شكل گرفت حداقل اطلاعاتي داشته باشند.
بعد از بيمارستان چه سرنوشتي پيدا كرديد؟
در استخبارات اتاقي 25 متري حدود 40 عراقي كه از ديد خودشان خاطي به حساب مي‌آمدند را حبس كرده بودند. كارگران سوداني و مصري كه به عنوان كارگر ساده با كسي درگيري پيدا كرده بودند هم جزو اين 40 نفر بودند. از طرفي هم ما 33 نفر بوديم كه در جريان عمليات بيت‌المقدس اسير شده بوديم. وضعيت بسيار اسفباري داشتيم. به لحاظ وضعيت بهداشتي شرايط فوق‌العاده بود. تقريباً 75 نفر در يك اتاق 25 متري با وضعيت بدي زندگي مي‌كرديم. نزديك 10 روز در اين ساختمان بوديم. در طول اين مدت ما را براي مصاحبه مي‌بردند تا بتوانند استفاده تبليغاتي كنند. نكته جالب توجه اينجا بود كه اگر كسي جواب سربالا مي‌داد يا در پاسخ‌ها درشتي مي‌كرد و جواب موردنظرشان را نمي‌داد، فرد را با كابل مي‌زدند. در اتاق مصاحبه فرياد كسي كه در اتاق كتك مي‌خورد مي‌آمد.
با عراقي‌هاي خاطي كه هم‌بندتان بودند صحبتي داشتيد؟
خير، با آنها صحبتي نداشتيم و آن زمان هنوز زبان عربي را به خوبي بلد نبوديم. آنها به پاسدارها «حرس خميني» مي‌گفتند كه معناي حراست‌كننده و نگهبان امام مي‌داد. به دليل كمبود اطلاعات و سواد ما خيال مي‌كرديم آنها لغت «حرص» را به كار مي‌برند و زماني كه «حرس خميني» مي‌گويند به حضرت امام توهين مي‌كنند. شخصي به نام غلامعلي كابلي از مشهد داشتيم كه نتوانسته بود كارت سپاهش را معدوم كند و به خاطر همين موضوع خيلي اذيتش كردند. او را زير دوش مي‌بردند خيسش مي‌كردند و با كابل مي‌زدند. همزمان هم موج انفجار گرفته بود كه از دماغ و گوشش پيوسته خون مي‌آمد. عراقي‌ها به خاطر كارتي كه از او گرفته بودند پشت سر هم به او «حرس خميني» مي‌گفتند و او هم در جواب خودتونيد مي‌گفت. به يكي از سروان‌هاي عراقي به نام عماد گفتم چرا انقد او را مي‌زنيد كه گفت چون «حرس خميني» است. گفتم «حرس خميني» يعني چه كه برايم توضيح داد. بعدها كه زبان عربي‌مان بهتر شد فهميدم اين لغت معني نگهبان مي‌داد.
در آن سن كم تا پاي مرگ رفتيد و آمديد. آن زمان چه احساسي را تجربه كرديد؟
يكي دو بار من شهادتين را گفتم و به تقليد از حضرت علي(ع) «فزت و رب الكعبه» گفتم. مدتي گذشت و خبري نشد كه با خودم گفتم حالا كه توفيق شهادت نصيبم نمي‌شود كاري كن تا انتهاي اين مسير را بروم و ببينم چه مي‌شود. هرچند اصلاً فكر نمي‌كردم انتهاي اين مسير به اسارت ختم شود.
ترس و وحشت به شما غالب شده بود؟
نه به آن صورت. نمي‌گويم آدم بي‌باكي بودم ولي نمي‌دانم چه حكمتي بود ترس آنچناني نداشتم. شايد يكي از دلايلش اين بود عرق و وابستگي ما به دنيا و متعلقاتش خيلي كم بود. چون ما آن زمان مجرد بوديم تمام آمال و آرزويمان خشنودي و شادي پدر و مادر بود. اسارت براي كساني كه متأهل بودند خيلي سخت‌تر بود و مي‌ديديم كه به لحاظ روحي رنج بيشتري مي‌برند.
چطور متوجه آزادي خرمشهر شديد؟
هنوز در بيمارستان بصره بوديم كه تعدادي از اسرا را آوردند كه من از آن جمع آقاي مجيد شجري، فرامرزيان و مجيد كتابي كه همگي اهل مشهد بودند را به ياد دارم. اين دوستان كه آمدند چشمشان اشك و لبشان خندان بود. از اينكه نمازشان را در مسجد جامع خرمشهر خوانده بودند خوشحال بودند.
از شهدا اسم خاصي در خاطرتان هست؟
جعفر خزايي را خاطرم هست و خيلي خوشحالم از اينكه فرصتي پيش آمد از اين شهيد ياد كنم. ايشان آشپز يكي از بيمارستان‌هاي شيراز بود كه چند دختر داشت و به لحاظ مجروحيت اوضاع خيلي وخيمي داشت. تركش‌هاي متعددي خورده بود و يك روز من احساس كردم پهلويش كه سوراخ شده هوا مي‌كشد كه بهبودي پيدا نمي‌كند. به دكتر عراقي گفتم به نظرم از اينجا هوا مي‌كشد و به محل زخم آب ريخت و متوجه هوا رفتن به زخم شد. اين شهيد بزرگوار درد و رنج زيادي كشيد و در آخر به شهادت رسيد.
بعد از آن اتاق به كجا منتقل شديد؟
ما را به استخبارات بغداد بردند. بعد از آن ما را به اردوگاه موصل يك بردند. اردوگاهي كه اسراي قديمي اول جنگ و تعدادي از پيرمردهاي عرب و اكراد ايراني را گرفته بودند داخلش حضور داشتند. در اين اردوگاه ملغمه‌اي از همه جور نگرش و فكري بود و همين باعث اختلاف نظر بين اسرا شده بود. عراقي‌ها هم كه منتظر گرفتن ماهي از آب گل‌آلود بودند دنبال تفرقه‌افكني بين بچه‌ها بودند. بعد از مدتي اردوگاه به دو گروه شرقي و غربي تقسيم شد و گاهي برخوردهايي هم پيش مي‌آمد. تا اينكه مرحوم ابوترابي قدمش را به آن اردوگاه گذاشت و بچه‌ها را روشن كرد كه همه ما به عبارتي در يك جبهه هستيم و همه ايراني و مسلمان هستيم و زيبنده ما نيست اينجا در دل دشمن چنين اختلافاتي را دامن بزنيم. مرحوم ابوترابي وضعيت اردوگاه را سر و سامان داد. برخي اسرا هنوز اردوگاه را با جبهه اشتباه گرفته بودند و تا اتفاقي مي‌افتاد فرياد «الله‌اكبر» سر مي‌دادند و با نگهبانان عراقي درگير مي‌شدند. حداقل امكاناتي كه براي خودمان ترتيب داده شده بود را مي‌شكستند. حاجي كه آمد روحيات بچه‌ها را تغيير داد و گفت كه سربازي كه به او توهين مي‌كنيد يا حرفش را گوش نمي‌كنيد او هم از سينه يك مادر شيعه ارتزاق كرده و از روي ناچاري اينجاست. مقداري موضع اسرا را تعديل كرد. از آنجا به بعد يك مقداري تحمل اسارت بهتر شد.
يعني حضور و وجود مرحوم ابوترابي تا اين اندازه تأثيرگذار بود؟
بله، اگر حاجي نبود خيلي‌ها جانشان را در اسارت از دست مي‌دادند. به هرحال در اسارت افراد افراطي كه جانب احتياط را نمي‌گرفتند وجود داشتند. حاجي ابوترابي خيلي انسان باتدبير و سياستي بود. ما فرمانده‌اي داشتيم كه به لحاظ ظاهر و تيپ خيلي به صدام شبيه بود. سرواني به نام خميس بود. زماني كه حاجي ابوترابي با او صحبت مي‌كرد پنجه در پنجه هم مي‌كردند وسط اردوگاه با هم قدم مي‌زدند. مسائلي كه حاجي به ذهنش مي‌رسيد را با او مرور مي‌كرد. به حاجي ابوتراب مي‌گفت و ادامه مي‌داد: « من نظامي هستم و نظامي جايز نيست در امور سياسي دخالت كند. من قضاوت نمي‌كنم كه جنگ را كي شروع كرد و چه كسي مقصر است. اما با شناختي كه من در اين مدت از تو پيدا كرده‌ام اعتراف مي‌كنم چنانچه ساير روحانيوني كه در ايران هستند همانند تو باشند و مثل تو فكر و زندگي كنند ما در اشتباهيم كه با شما مي‌جنگيم.»
دوران اسارت شما چند سال به طول انجاميد؟
من هشت سال و سه ماه و 11 روز اسير بودم.
پس از بازگشت به ميهن تحصيل را ادامه داديد؟
بله، ديپلمم را كه به صورت جهشي در مجتمع رزمندگان گرفتم و دانشگاه در رشته علوم اجتماعي قبول شدم. نزديك فارغ‌التحصيلي‌ام بود كه تشكيل خانواده دادم و به تشويق همسرم مجدداً فوق‌ليسانس علوم سياسي شركت كردم. تافل دكتري را هم پشت سر گذاشتم كه مشغله‌هاي كاري اجازه خواندن در مقطع دكتري را به من نداد.
به نظرتان بزرگ‌ترين دستاورد دوران آزادگي برايتان چه بوده و موجب چه تغيير و تحولاتي در وجودتان شده است؟
نخست اينكه ما را انسان‌هايي بسيار قانع بار آورد. ديگري آنكه ارزش داشته‌هاي خودمان را بيشتر شناختيم. كاش مجال و فرصتي پيش مي‌آمد كه بچه‌هايم گوشه‌اي از سختي‌هاي دوران اسارت را تجربه مي‌كردند چون براي آينده‌شان بسيار راهگشا و كارساز بود. متأسفانه نسل امروز را نسلي مرفه و رفاه‌زده مي‌بينم. نسل امروز بايد قدر داشته‌هايش را بداند و گاهي اوقات فكر مي‌كنم قدر نعمت و امكاناتي كه دارند را نمي‌دانند و همين باعث مي‌شود توقعات فزاينده داشته باشند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار