حسين كشتكار
تعطيلات تابستاني تازه شروع شده بود. 16ساله بودم و عاشق موتورسواري. توي روستاي ما موتورسيكلت خيلي كم بود. رانندگي موتور را با مجيد پسر خاله ام يادگرفته بودم.اوپشت سرم مي نشست و مي گفت كه چطور موتور برانم. يك روز صداي زنگ در خانه بلندشد. وقتي در را باز كردم بابا را سوار بر موتور ديدم. بابا با گاز دادن، موتورسيكلت قرمز رنگ را داخل حياط خانه آورد وگوشه اي، روي جك گذاشت. او كه از علاقه من به موتورسواري خبر داشت رو كرد به من وگفت: « اين موتور مال مش رحمان دوستمه. داده اين چند روز كه من تو شهر كار دارم باهاش برم و برگردم. سهيل، نكنه يه وقت شيطون گولت بزنه بخواي سوار بشي، اين امانته ها؟»
گفتم: «مگه خودش لازم نداره؟» گفت: «حتماً داره ولي لطف كرده ديگه.» دو سه روزي كه موتور مشرحمان در خانه ما بود من قرار و آرام نداشتم. خيلي دلم ميخواست با موتور يك دور بزنم. وقتي آدم تازه چيزي ياد ميگيرد دلش ميخواهد تجربه كند. بعد از ناهار بابا تازه خوابيده بود. بد جور وسوسه موتورسواري قلقلكم ميداد. با خودم گفتم: «امروز وقتشه. معلوم نيست ديگه همچين موقعيتي گيرم بياد. بابا تازه خوابيده و تا يكي دو ساعت ديگه بيدار نميشه.» تصميم خودم را گرفتم. در اتاق گشتم و سوئيچ موتور را از تاقچه برداشتم. مادرم كه سرگرم كارهاي خودش بود متوجه من نشد. آرام در حياط را باز كردم و موتور را به سمت بيرون خانه بردم تا با روشن شدن موتور بابا بيدار نشود. وقتي به اندازه كافي از خانه دور شدم پريدم روي موتور و هندل زدم. موتور با هندل اول روشن شد. كمكم گاز دادم و موتور حركت كرد. خيلي كيف داشت. فاصله روستاي كوچك ما تا روستاي بعدي زياد نبود. تصميم گرفتم تا روستاي بعدي بروم و برگردم. لذت موتورسواري حساب زمان را از دستم برد. بنابر اين وقتي به خودم آمدم كه هوا كم كم تاريك ميشد. با عجله برگشتم اما در وسط راه موتور خاموش شد. هرچه هندل زدم موتور روشن نشد كه نشد.من وارد نبودم ولي حدس زدم بنزين تمام شده.
جاده خلوت بود و صداي هيچ جنبندهاي نميآمد!
به ناچار موتور را كنار جاده همانجا ول كردم. داشتم برميگشتم كه صداي زوزه سگ به گوشم خورد .ترس من بيشترشد. چندتا ازسنگهاي كنار جاده را توي بغلم جمع كردم. وقتي خم ميشدم تا سنگ بردارم سگها فرار ميكردند و چند متر دورتر دوباره تعقيبم ميكردند. شنيده بودم سگها با فرار آدم بيشترحملهور ميشوند. به همين خاطر فقط راه مي رفتم و هر از گاهي برمي گشتم و سنگ به طرفشان پرتاب ميكردم. تا اينكه رسيدم به يك باغ. از خوشحالي چند تا سنگ پرت كردم و همه سگ ها فرار كردند. رفتم و با سنگ به در آهني باغ زدم. چند لحظه بعد در باز شد و مردي ميانسال روبهرويم مرا نگاه ميكرد. سلام كردم. مرد در حاليكه چراغ نفتسوز را نزديك صورتم آورد و نگاهم مي كردگفت: «ببينم تو سهيل پسر حبيب آقا نيستي؟» با خوشحالي گفتم: «چرا شما بابام را ميشناسي؟» گفت بله، ما با هم دوستيم. ولي بابات كو؟ تو اينجا چيكار ميكني؟»من قضيه را گفتم. مرد گفت: «همرات ميام تا موتور را پيدا كني، فقط بذار چند ليتر بنزين و چوبدستيام را بردارم تا اگه سگا حمله كردن بتونيم از خودمون دفاع كنيم.»
به راه كه افتاديم مرد مدام سؤال ميكرد كه چرا من تنها و با موتور آنجا آمدهام، قضيه علاقهام به موتورسواري را گفتم.مدتي گذشت تا موتور را پيدا كرديم. مرد يك دبه 4ليتري بنزين توي باك موتور ريخت. بعد رو كرد به من گفت: «روشن كن ببينم چقدر واردي؟» من با يك بار هندل زدن موتور را روشن كردم. مرد گفت: «ببينم چقدر مهارت داري؟» من گفتم:« رانندگي بلدم، تازه ياد گرفتم ولي تو اين تاريكي راه را بلد نيستم.» مرد پشت سرم نشست و گفت: «مشكلي نيست پسرم من راهنماييات ميكنم. حالا حركت كن ببينم!» من گاز دادم و به طرف خانه حركت كرديم.
هر چه نزديك خانه ميشدم دلم بيشتر شور ميزد. ميتوانستم حدس بزنم چقدر بابا و مادرم دلواپس من شدهاند. وقتي كه رسيدم ديدم بابا با مامان منتظرم ايستادهاند.
پدرم كه خيلي عصباني به نظر ميرسيد با ديدن من و مش رحمان انگار كه خيالش از سلامت من راحت شده باشد گفت: «به به مش رحمان، شما كجا اينجا كجا؟ ببخشيد سهيل براتون دردسر درست كرده. من به اين پسره سر به هوا گفتم دست به موتورتون نزنهها ولي انگار گوشش بدهكار اين حرف نيست. باشه تا بعدا به حسابش برسم الان جلوي شما درست نيست و من ميدونم و خودش.» من تازه متوجه شدم مش رحمان همون صاحب موتور است. مش رحمان كه علاقهام به موتور را فهميده بود گفت: « نه حبيب آقا، من همون اول فهميدم سهيل پسر شماست و براي همين اينجا آمدم تا خواهش كنم شما از سر تنبيهش بگذري. سهيل هم در عوض بايد قول بده امانتدار خوبي باشه و به حرف بزرگترش عمل كنه. ضمناً حالا كه سهيل اين قدر به موتورسواري علاقه داره من يه كار خوب براش سراغ دارم تا هم به موتورسواريش برسه و هم اين تابستونو بيكار نمونه كه كار دست خودش بده.» بابا گفت: «شرمندهام مشرحمان چه كاري هست؟ سهيل تجربه چنداني با موتور نداره.»
مش رحمان گفت: «نه، من امتحانش كردم رانندگيش خوبه، شما كارت كه با موتور تموم شد،موتور را بده سهيل بياد باغ من. اين روزا كه فصل برداشت ميوه است صندوق ميوهها رو ببره به انباري داخل روستا و برگرده. اينطوري هم رانندگي ميكنه هم مزدشو ميگيره هم ديگه بيكار نيست. بيكاري براي پسر بچههاي شيطون خوب نيست. شما موافقين؟»
من از بس ذوقزده شده بودم قبل از اينكه بابا جواب مش رحمان رو بده گفتم: «عاليه...»
بابا كه اينطور ديد گفت: «اي پسره خيرهسر! تو به اندازه كافيمنوشرمنده مش رحمانكردي.صبر كن بذار...»
مشرحمانحرفباباراقطعكردوگفت:«حبيب آقا بهخاطرمن سهيل را ايندفعهببخش.قولميده ازاينبهبعدديگهتكرارنكنه.»
چند روز بعد كارم شده بود موتورسواري. ميوههاي باغ مشرحمان را به روستا ميآوردم. باورم نميشد به اين زودي به آرزويم رسيده باشم.