ليلا جعفري
هيچوقت دلم نميخواست لباسي بپوشم كه نظيرش بر تن ديگري است يا اينكه در بشقابي خوراكم را بخورم كه در خانه ديگري پيدا ميشود. يادم نميآيد از مبلماني خوشم آمده باشد كه در خانه فاميل و دوستان ديده باشم. من هميشه به دنبال اجناس و لوازم و پوشاك خاصي بودهام. اين دست خودم نبود، چيزهاي تكراري دلم را ميزد. دلم ميخواست همه چيز برايم تك و خاص باشد، كسي نظيرش را نديده باشد و در جايي جز خانه خودم پيدايش نكرده باشم.
نميدانم اين خوب بود يا بد، ولي اين را ميدانم كه هر كسي كه به خانه من ميآمد، از ديدن همه چيز لذت ميبرد. همه ميگفتند، اين جاشمعي را از كجا خريدهاي؟ اين ديس را از كجا تهيه كردهاي؟ فلان تابلو را از كدام فروشگاه تهيه كردهاي؟ اينها خيلي خوشحالم ميكرد، چون با اين پرسشها مطمئن ميشدم كه آنچه دارم نظر همه را جلب ميكند. براي همه سؤال پيش ميآمد كه اينها از كجا آمده و در كجا پيدا ميشود و اين يعني اينكه كسي نظيرش را در جايي نديده و همه ميخواستند آن را داشته باشند. اگر بد بود كه كسي به دنبال منبعي براي تهيهاش نميگشت، حتماً خيلي خوب بود كه ديگران را وادار ميكرد تا دربارهاش سؤال بپرسند. حتي يكي از افراد فاميل كه هميشه اشيا و وسايل بسيار گرانقيمت و مجللي در خانهاش داشت هر وقت به خانهام ميآمد، ميخواست بداند وسايل جديد خانه را از كجا تهيه كردهام.
بيشتر اين افراد پس از اينكه پاسخ من را ميشنيدند، تعجب ميكردند. چون معمولاً پاسخي به آنها ميدادم كه انتظارش را نداشتند. معمولاً انتظار داشتند به آنها بگويم از فلان فروشگاه معروف يا فلان برند جهاني يا فلان خيابان مرفهنشين شهر وسيله مورد توجه تو را خريدهام، ولي جا ميخوردند كه معمولاً از هيچكدام از مكانهايي كه نام ميبرند، خريد نكردهام.
بيشتر وقتها وسايلم را از نزديكترين جاي ممكن، بيآنكه به نام و نشاني فروشگاه توجهي داشته باشم، ميخريدم. اگر احساس ميكردم شيء يا وسيلهاي كه ديدهام، متعلق به من است، آن را ميخريدم، كاري هم نداشتم كه مارك و نشانش چيست و چه فروشگاهي و در چه خياباني آن را ميفروشد.
اين روش باعث شده بود تا خودم را به مغازهها و خيابانها و برندهاي خاصي محدود نكنم و به خواسته دلم توجه كنم.
اين خريدها و تكپسنديها و خاصپسنديهاي من تا همين دو، سه سال پيش ادامه داشت،يعني تا زماني كه هنوز به مؤسسه خيريه نرفته بودم و در آنجا به همكاري داوطلبانه مشغول نشده بودم.
يك بار يكي از دوستان قديمم را به طور اتفاقي در پاركي ديدم. او از لباسهايي كه به تن داشتم و تناسب خاص آنها آنقدر خوشش آمد كه به شوخي پيشنهادي به من داد. او برايم توضيح داد كه در مؤسسه خيريهاي داوطلبانه مشغول به كار است و براي برگزاري آيين گشايش جشنوارهاي كه به خاطر كسب درآمد مؤسسه برگزار ميشود، به دنبال فردي ميگردد كه طراحي لباس هنروران آن مراسم و همينطور چيدمان دكور آن را انجام دهد. او كه از لباسها و به اصطلاح تيپم، خوشش آمده بود، به من پيشنهاد داد اگر تمايل به اين كار دارم، به مؤسسه رفته و در آنجا مشغول به كار خيريه شوم.
من كه به جز خانهداري و رسيدگي به امور فرزند بزرگسالم كار ديگري انجام نميدادم و بيشتر وقتم در روز آزاد و خالي بود، دعوت او را پذيرفتم.
جشنواره قرار بود دو ماه ديگر اجرا شود، براي همين زمان زيادي براي شناخت افراد هنرور شركتكننده در آيين گشايش و طراحي و خريد آنچه بايد ميپوشيدند، نداشتم. از سوي ديگر قرار بود برخي از مسئولان هم در آن روز حضور داشته باشند، از اينرو نوع و طراحي لباسها و همينطور دكور صحنه اهميت خاصي داشت.
براي اينكه كارم را خوب انجام بدهم، درباره مراسم برگزار شده در جاهاي ديگر و همينطور كشورهاي ديگر تحقيق كردم و روزهاي متوالي درباره آنها كتاب خواندم، مجله ورق زدم و سايتهاي اينترنتي را زير و رو كردم.
اين تحقيق مستلزم مراجعه به كتابخانه، برخي سازمانها، گيشههاي روزنامهفروشي و همين طور صرف وقت طولاني در فضاي مجازي بود.
پس از تحقيق زياد، بالاخره توانستم طرحي كه براي لباسها و چيدمان دكور بهتر و مناسبتتر ديدم را درنظر گرفته و روي كاغذ بياورم.
وقتي آنها را به دوستم نشان دادم، او هم خيلي خوشش آمد و از من خواست اگر امكانش را دارم، خودم براي تهيه آنها به بازار يا اماكن مناسب رفته و چيزهاي لازم را خريداري كنم. من هم پذيرفتم و شخصاً اين كار را انجام دادم. انجام اين كار هم زمان زيادي از من گرفت، چون برايم مهم بود كه خريد و تهيه اين وسايل و پوشاك هم با دقت انجام شود.
همه چيز به خوبي پيش رفت تا جايي كه روز برگزاري آيين گشايش، مسئول مؤسسه در برابر هزار نفر شركتكننده در مراسم و همين طور دولتمرداني كه در آن حضور داشتند از من تشكر و براي اين تشكر با هديهاي هم از من قدرداني كرد.
از آن روز به بعد چند پيشنهاد خوب درباره طراحي و انتخاب لباس و چيدمان صحنه و... به من داده شد كه يكي دو مورد از آنها را نيز پذيرفتم تا جايي كه كم كم در اين راه توانستم درآمد خوبي هم به دست بياورم.
يك سالي از اين ماجرا گذشت و من در كنار كار خانه و رسيدگي به امور مربوط به خانواده اين كار را دنبال ميكردم.
يك روز برخي از اعضاي فاميل و خانواده را در خانه مهمان كرده و دور هم جمع شده بوديم كه متوجه چيزي شدم. آن روز مهماني ساده و خوبي داشتم و ميشود گفت كه به همه خيلي خوش گذشت. آن روز كسي از من نپرسيد كه فلان چيز را از كجا خريدهاي يا چقدر پول بالاي آن پرداختهاي؟
آن روز يكي از اعضاي فاميل به من گفت: «تو چقدر فرق كردهاي»!
به سر و وضعم نگاه كردم، لباسهاي خاصي تنم نبود، نظيرش را بر تن يكي دو نفر ديگر كه در مهماني همان روز حضور داشتند هم ميديدم. به ظروف گذشته و چيدمان خانه هم اثاثيه و وسايل خاصي اضافه نشده بود. اگر هم شده بود خيلي خاص و بينظير به نظر نميرسيد. در اين يك سال آنقدر فرصت نداشتم كه بتوانم خيلي زياد به اينجور چيزها توجه كنم و برايش وقت صرف كنم ولي تحسين و تمجيد در نگاه آن شخص پيدا بود. اين فرد، همان فردي بود كه هر بار كه به خانهام ميآمد چيزي نظرش را جلب ميكرد و سراغ فروشگاهي كه ميشد آن كالارا از آنجا تهيه كرد، ميگرفت.
او اين بار رفتار خودمانيتر و صميميتري داشت و دلش ميخواست بيشتر با من حرف بزند. وسيله تازه يا خاصي براي جلب نظرش نميديد، او اين بار با خود من راحتتر حرف ميزد. حتي موقع رفتن، به من پيشنهاد داد كه در گروهي از دوستانش شركت كنم و با آنها دوست و همكلام شوم.
مهماني كه تمام شد، احساس كردم چيزي در زندگيام تغيير كرده است كه خودم از آن آگاه نبودم، آن چيز تغيير يافته در وجود من براي خود من خيلي خاص و بينظير به نظر ميآمد و اين خيلي راضيام ميكرد. نميدانم كه آن تغيير دقيقاً چيست و چگونه است، ولي هر چه هست كه از رخ دادنش خيلي خوشحالم؛ تغييري خاص و بينظير كه در وجود خود من اتفاق افتاده بود و بدون شك نه ميشد قيمتي روي آن گذاشت و نه كهنه و تكراري و از مدافتاده ميشد!