صغري خيل فرهنگ
تقصير مادر شهيد نيست كه امروز چيز زيادي نميتواند از فرزندش در اختيار ما بگذارد. قصور از طرف ماست كه دير به سراغش رفتيم. آنقدر دير كه به سختي در لابهلاي خاطرات و عكسهاي شهيدش به دنبال جرقهاي ميگردد تا ما را با بهترين خاطرات دردانهاش آشنا كند. كوثر عظيميپور مادر شهيد ابوالقاسم مختاري كه كنارمان مينشيند كهولت سن و سالش شرمندهمان ميكند. او در خانهاي پذيراي ماست كه در تمام ايام ماه مبارك رمضان محل برگزاري هيئت است. براي اينكه از شهيد ابوالقاسم مختاري بيشتر بدانيم به اين خانه آمديم تا با مادر شهيد گفتوگو كنيم، اما چون كهولت سن اجازه گفتوگوي طولاني با مادر را نميداد، با عطاءالله مختاري برادر و جانباز عسگر جعفري همرزم شهيد نيز به گفتوگو پرداختيم.
مادر شهيد نذري براي انقلاب16 - 15 سال بيشتر نداشتم كه گريه كنان من را به عقد خيرالله مختاري كه پسر عمهام بود در آوردند. همسايه هم بوديم. پدر بچهها هم كشاورزي ميكرد و هم مديرعامل تعاوني روستا بود. من چهار دختر و سه پسر داشتم. خدا را شكر همگي انقلابي بوديم.
انقلاب كه پيروز شد حاج آقا نذر كرده بود گوسفندي را قرباني كند كه با پيروزي انقلاب نذرش را ادا كرد.
بسيجي رزمنده پسرم سن و سال زيادي نداشت كه به سفارش و تشويق پدر در بسيج ثبت نام كرد. آن روز را خوب به ياد دارم. ابوالقاسم از مدرسه آمده بود كه پدرش به او گفت پسرم همه به بسيج رفتهاند و تو در خانه نشستهاي. نزديك اذان مغرب بود كه ابوالقاسم از خانه بيرون رفت. شب شد اما به خانه نيامد. من به پدرش گفتم حاج آقا اين كجا رفت؟ شب است. بچه را دعوا كردي... يك ساعت نگذشت كه قاسم آمد. گفتم كجا رفتي؟ گفت رفتم شاهين ويلا و در بسيج ثبت نام كردم. از آن زمان به بعد مرتب بسيج ميرفت. با كيف پر از كتاب، قلم و دفتر. همين بسيجي شدن بعدها زمينه رزمنده شدنش را هم فراهم كرد. يك پايش اين طرف بود و يك پايش آن طرف.
سعادت شهادت اين كه ميگويند خانواده شهدا بعداز شهادت فرزندانشان شهيدشان را خاصتر ميشناسند راست گفتهاند. اينها خيلي خوب بودند و يك جور خاصي خوب هستند. يك بار ابوالقاسم جلوي آينه ايستاده بود و در حال رسيدگي به ظاهرش بود. هميشه تميز بود و معطر. گفتم ابوالقاسم تو خودت را شهيد ميبيني ؟ گفت مادر، آنها سعادت داشتند من ندارم...
خاطرات خوب جنگاولين بار 18 سالش بودكه رفت. ديپلمش را گرفته بود. وقتي قرارشد به جبهه برود، ما هم به خدا توكل كرديم و گفتيم تو را به دست خدا ميسپاريم. خطر اسارت، جانباز ي و شهادت بود، اما من و پدرش خدا را شكر هيچگاه نگفتيم نرو. سه سالي در مسير جبهه رفتوآمد ميكرد. هر سه ماه يك بار به مرخصي ميآمد. ابوالقاسم هميشه از خاطرات خوب جنگ برايمان صحبت ميكرد. هيچ وقت از تلخيهاي جنگ برايمان نميگفت. يك روز شب عيد به مرخصي آمده بود. به من گفت مادر چه خبر است؟ گفتم هيچ خبر. گفت خانه عوض شده؟ گفتم نه. فقط يك خانه تكاني ساده كردهايم. ناراحت شد گفت الان در شرايط جنگ هستيم شما چه ميكنيد؟ يك بار هم برادرش عطاءالله يك كفش برايش خريد. از من خواست تا به ابوالقاسم بدهم. وقتي كفش را به ابوالقاسم دادم ناراحت شد و گفت مگر من از اين كفشها ميپوشم. اينجا كه هستم كتاني پايم ميكنم و در منطقه هم پوتين. يكبار هم هديه برادرش را پايش نكرد.
سجده شكرمن خانه بودم كه محمد پسر كوچكم آمد و گفت يعقوب شهيد شده است. يعقوب زرناني رفيق و همرزم ابوالقاسم بود. خيلي ناراحت شدم گفتم حتماً ابوالقاسم هم شهيد شده است. همه پيش مادر يعقوب زرناني رفتيم. آنجا همه به من نگاه ميكردند. ته دلم شهادت ابوالقاسم را باور كردم. شب شد كه به خانه آمديم ديدم همه فاميلها گريهكنان در خانه ما جمع شدهاند. آنجا بود كه مطمئن شدم ابوالقاسم شهيد شده است. كمي بعد پسرم عطاءالله با پدرش به سردخانه رفت تا پيكرشهيد را ببيند. همسرم وقتي پيكر ابوالقاسم را ديده بود همانجا سجده شكر به جا آورد.
برادر شهيد رزم در جبهههاي غرب من از برادرم پنج سال بزرگتر بودم. ابوالقاسم متولد 45 بود و من متولد 40 . آغازين روزهاي جنگ تحميلي من به مدت دو ماه درسرپل ذهاب مشغول خدمت بودم. از اين رو تمام دو سال جنگ رادرجبهههاي غرب كرمانشاه گذراندم. وقتي از جبهه برگشتم، خانواده ما به باغستان كرج مهاجرت كرده بودند. من در مغازه موزائيكسازي مشغول به كار شدم و ابوالقاسم هم پيدرس و مشقش بود. متأسفانه جو انقلابي چنداني در سالهاي 1363 يا 64 در باغستان حاكم نبود. پدرمان حسينيهاي را آنجا تأسيس كرد با اين وجود چند سال در آنجا با افرادي كه اعتقاد نامناسب و طاغوتي داشتند درگير بوديم اما به لطف خدا كمي بعد شرايط آماده حركتهاي فرهنگي و انقلابي شد. بعدها كه بستگان ما به باغستان مهاجرت كردند ما يك انجمن اسلامي تشكيل داديم و پايگاه شهيد قرهي راه اندازي شد كه مأمن اصلي فعاليت شهيد ابوالقاسم، همرزمان و دوستانش شد.
رهروي ولايت ابوالقاسم 18 سال داشت كه به جبهه رفت و 24 فروردين سال 1366 در سن 20 سالگي به شهادت رسيد. در بخشهايي از وصيتنامهاش همه خواهران را به حفظ حجاب اسلامي توصيه كرده و گفته بود در روزهاي نبودنم گريه و شيون نكنيد كه اين كار شما دشمن را شاد ميكند. رهرو خانواده شهدا و امام خميني باشيد كه ما هرچه داريم از اين مسير و راه است. از همه حلاليت طلبيده و حتي نوشته بود من يك 50 توماني به نانوايي محل بدهكارم.
همرزم شهيد
رزمنده لشكر 10 من هم مثل ديگر بچههاي آن دوران كه شوق رفتن به جبهه و شركت در جهاد و دفاع مقدس را داشتند، با ذوقي وصف ناپذير راهي شدم. 14سال داشتم كه به عنوان يك نيروي بسيجي وارد پايگاه شهيد قرهي شدم. با دست بردن در شناسنامه و تغيير تاريخ تولد توانستم به جبهه اعزام شوم. خوب به خاطر دارم اسفند ماه سال 1364، سال اول دبيرستان بودم اما خانواده با اين تصميم من مخالفت كرده و گفتند شما بمان و نرو. براي شما خيلي زود است، اما گوش من بدهكار اين حرفها نبود، به هرشكلي بعد از هماهنگيهاي اوليه، از طريق سپاه به پادگان آموزشي اعزام شدم. در نهايت توفيقي حاصل شد و توانستم دوران آموزشي را در پادگان آموزشي 21 حمزه سپري كنم. در دوران آموزشي من با آقاي حسين كيا و آقاي سيامك فريادرس كه از بچههاي پايگاه شهيد قرهي بودند همدوره بودم. بعد از اتمام دوران آموزشي از طريق لشكر 27 محمدرسولالله(ص) حضرت رسول تهران به جبهه اعزام شدم و اواخر سال 1365 بعد از مرحله اول عمليات كربلاي 5 با بچههاي كرج و دوستان شهيدي چون ابوالقاسم مختاري كه از ما يك سال جلوتر بودند در گردان امام سجاد لشكر 10 سيدالشهدا همراه شديم. آشنايي من و ابوالقاسم به نسبت فاميليمان بر ميگشت. ايشان پسردايي من بود. من و ابوالقاسم از كودكي با هم بوديم از اين رو به دليل عشق و علاقهاي كه به هم داشتيم، خيلي سعي كرديم در جبهه با هم باشيم.
چراغ هدايت من و ابوالقاسم هميشه با هم بوديم. ايشان تكيهگاه و چراغ هدايتگر زندگي من بود. نه در مورد من بلكه در مورد همه بچههاي پايگاه اين حساسيت را از خود نشان ميداد و اگر در رفتار و كردار ما اشتباهي مشاهده ميكرد، خيلي دلسوزانه تذكر ميداد. يكي از آمرين به معروف و ناهيان از منكري بود كه خود اهل عمل بود. ابوالقاسم هميشه حاضرترين و فعالترين شخص پايگاه بود. هر كار سختي در پايگاه بود، خودش داوطلب انجامش ميشد. بعد از اتمام برنامههاي پايگاه ميايستاد و پايگاه را جارو ميزد و نظافت ميكرد. پيشتر هم گفتم شهيد نمونه عملي حرفها و تذكراتي بود كه به ما ميزد.
هميشه شهردارابوالقاسم خيلي با اخلاق بود. در جبهه رسم بر اين بود كه بچهها هر روز از بين خودشان يك شهردار انتخاب ميكردند. شهردار بايد از صبح كه بلند ميشد چايي درست ميكرد، صبحانه بچهها را آماده ميكرد، چادر و اطراف چادر را تميز ميكرد. ناهار را تحويل ميگرفت. خلاصه همه كارهاي چادر تا فردا غروب كه شهردار جايگزين شود را انجام ميداد اما ما احساس ميكرديم شهيد مختاري هميشه شهردار است. هركسي هم كه شهردار ميشد ايشان كمكش ميكرد. مثلاً اگر نياز بود اردوگاه به دليل لو رفتن و امكان بمباران دشمن تغيير مكان پيدا كند، اين كار دو روز طول ميكشيد، اما شهيد ابوالقاسم هميشه پاي ثابت اينطور كارها بود.
حنابندان براي شهادت در مرحله دوم عمليات كربلاي 5 كه در اسفند ماه سال1365 اجرايي شد من توفيق داشتم با شهيد مختاري و زرناني همرزم باشم. قبل از عمليات ديديم ابوالقاسم در اردوگاه ظرف حنا گذاشته و دست و پايش را حنا ميگذارد. بچههاي ديگر را هم دعوت ميكرد. من رفتم پيش او و گفتم چه كار ميكني ابوالقاسم؟! با همان حالت شوخي هميشگياش دستش را زد داخل ظرف حنا و چسباند به سينه من و گفت بيا اين هم براي تو. من هم با ديدن اين صحنه گفتم باشد حالا به تو نشان ميدهم! حنا را برداشتم و به صورتش ماليدم. عينكش كاملاً حنايي شد و دنبالم افتاد.
رفتار دوستانه با اسير عراقي كمي بعد از پيشروي در مرحله دوم عمليات كربلاي 5 چند اسير عراقي گرفتيم. من مشتي به شكم يكي از اين عراقيها زدم كه دستانش بسته بود. شهيدمختاري آمد دست گذاشت روي شانه من و گفت براي چه ميزني؟ خودت هم اسير شوي يكي با شما همين برخورد را كند به نظرت صحيح است؟ در ميان حملات سنگين و پاتكهاي دشمن به سمت نيروهاي اسلام در حالي كه ما خسته در گوشه و كناري مشغول استراحت بوديم، بارها ديدم شهيد ابوالقاسم مختاري در حال خواندن دعاي توسل است. انگار كه بيخيال شرايط سخت عمليات بود و از خواندن دعاي توسل زير گلولههاي دشمن لذت ميبرد. به او گفتم ابوالقاسم اينها را ميخواني خمپاره صاف ميآيد رو سرمان. اگر ميخواهي شهيد شوي برو سنگر بغلي، تو دعايت را بكن تا شهيد شوي ما هم برويم به زندگيمان برسيم! عجيب كه همين طور هم شد. ابوالقاسم شهيد شد و ما مانديم تا به زندگي دنياييمان برسيم. ابوالقاسم دائم الذكر بود يا دعا ميخواند يا زير لب ذكر ميگفت. امروز كه به آن ايام فكر ميكنم متوجه ميشوم كه آنها را خدا انتخاب كرده بود. در آن لحظات سخت در آن شرايط با آن همه صداي مهيب توپ و تانك، او با خدايش بود و در هر فرصتي با معبودش خلوت ميكرد. شايد اينطور بايد گفت كه ما قدرت درك و فهم آن شرايط را نداشتيم كه بدانيم اين شهدا به درجهاي از عرفان و سلوك معنوي رسيدهاند كه جز خدا چيزي ديگر را نميديدند. اينطور برايتان بگويم كه آنها همه چيز را ميديدند و همين باعث شد كه خدا انتخابشان كند. من و امثال من جا مانديم.
لحظه شهادتآقاي هاشمي يكي از همرزمان شهيد برايمان از لحظه شهادت ابوالقاسم اينگونه روايت كرد كه ما سه نفري در سنگري كه در يكي از كانالهاي منطقه شلمچه قرار داشت مستقر بوديم. عراق پاتك زد و من بلند شدم بروم فشنگ بياورم كه خمپاره به سنگر اصابت كرد و تركش نصف گردن و سر شهيد ابوالقاسم مختاري و يعقوب زرناني را برد. هر دو در جا به شهادت رسيدند. آنها رفتند و ما همچنان عاشق ولايت و شهادت هستيم و آرزوي شهادت همچنان در دلهاي ما باقي مانده است.