فريده موسوي
شهيد اميرالله چگيني از فوتباليستهاي بنام جنوب غرب تهران بود. جواني مستعد و توانمند كه در يك مقطع به صورت حرفهاي در باشگاه پاس تهران بازي ميكرد. امير هنگام شهادت در ارديبهشت ماه 1361 تنها 24 سال داشت. يعني در اوج دوران فوتبالياش بود كه زمين سبز فوتبال را رها كرد و براي حفظ ميهن اسلامياش راهي جبهههاي جنگ شد. متن زير واگويههاي حسن چگيني برادر اين شهيد بزرگوار است كه پيش رو داريد.
جوان پر كارمن پنج، شش سال از امير بزرگتر بودم. ما يك خانواده پر جمعيت بوديم و شش برادر و دو خواهر داشتيم. امير سال 37 به دنيا آمد. كودكي خوش سيما، قوي بنيه و خوش سر و خجالتي كه خيلي زود محبوب خانواده و اقوام شد. امير جوان پركاري بود كه هم در بيرون از خانه كار ميكرد و هم داخل خانه كمك حال مادرمان بود. از هر دست اين پسر هنر ميباريد. بعد از اينكه خواهرمان ازدواج كرد و به خانه بخت رفت، امير خودش غذا درست ميكرد و دستپخت خوبي هم داشت. موقع انقلاب شهيد حدود 19 يا 20 سال داشت. تازه به دوران جواني رسيده بود و سرش پر از شور و شوق انقلابي بود. يكسري فعاليتهايي را هم با بچههاي محله داشت و خلاصه آرام و قرار نداشت. آن زمانها امير چند كار را با هم انجام ميداد. هم براي امرار معاش كار ميكرد، هم به كار داخل خانه ميرسيد، هم مبارزات انقلابي داشت و هم فوتبال بازي ميكرد.
فوتباليست بينظيردر زمين فوتبال كسي حريفش نبود. دريبلهاي بينظيري ميزد. در كنارش درسش را هم ميخواند و تا كلاس يازدهم نظام قديم خواند. ما نفهميديم چطور شد كه امير در فوتبال پيشرفت زيادي كرد. تا آنجا كه عضو تيم پاس تهران شد. خيلي به آينده او اميد داشتيم، اما وقتي جنگ شروع شد، ديگرنتوانست پاهايش را فقط در كتاني فوتبال ببيند. او نميخواست تنها در زمين چمن بدود و بيخيال جبهه و جنگ باشد. نميخواست هواي خنك استاديوم هوش و حواسش را طوري ببرد كه ياد حضور رزمندهها در هواي گرم و داغ جنوب را فراموش كند. بنابراين پوتين پايش كرد. بندهايش را محكم بست و راهي جبهه شد.
گل در شلمچهبرادرم در عمليات الي بيتالمقدس به شهادت رسيد. در اين عمليات رزمندهها گل كاشتند و امير هم ميخواست گلي به دروازه حريف وارد كند. رفت و جنگنده ظاهر شد و خودش را تا دروازه حريف رساند. شلمچه آن روزها گلوگاه دشمن در خرمشهر بود. رزمندهها كه گلوگاه را در اختيار گرفتند، عراقيها داخل خرمشهر محاصره شدند. يك قدم مانده بود تا دروازه حريف باز و خرمشهر آزاد شود، اما اين بازي بدون خون شهدا پيش نميرفت. بايد خون جوانهايي مثل امير ريخته ميشد تا ايران گلي به استكبار جهاني بزند و با آزادسازي خرمشهر دل مردم ايران شاد شود.
به همين خاطر بود كه امير باز هم پيشقدم شد و با سري كه بارها و بارها دروازه حريفان را باز كرده بود، به استقبال تركشهاي دشمن رفت. در شلمچه بود كه گلوله خمپارهاي كنار او و دوستانش منفجر شد و تركشهايش با اصابت به سر برادرم، او را به شهادت رساند.
جوان سر به زيراز من بپرسند ميگويم آن چيزي كه امير را عاقبت بخير كرد، معصوميتش بود. شهيد جواني سر به زير، خجالتي و البته با غيرت بود. غيرت داشت كه نخواست تنها بازيكن باشد. خواست رزمنده هم باشد و در دو ميدان نبرد كند. امير را پاي سجاده، مسجد و قرآن زياد ديديم. اين صفت خيلي از جوانهايي بود كه آن سالها رسم مردانگي را تمام كردند و رهسپار ميدان نبرد شدند.
وقتي امير به جبهه ميرفت، مادرمان دلش قرص بود. ميگفت راه بدي نميرود كه جلويش را بگيرم. وقتي هم كه شهيد شد، مثل هر مادر ديگر ناراحت شد و گريه كرد اما افتخار ميكرد كه پسرش در راه درستي قدم برداشته است. شايد اگر امير ميماند در بازي فوتبال پيشرفتهاي زيادي ميكرد. شايد اگر ميماند اكنون از او به عنوان يك پيشكسوت فوتبال ياد ميكردند. شايد اگر ميماند خيلي از جوانها پوستر امير را دست به دست ميكردند، اما او رفت تا خاك مملكتمان توسط دشمن دست به دست نشود.
امير يك پوتين از جبهه به غنيمت آورده بود كه او را خيلي دوست داشت. وقتي جبهه ميرفت اين پوتين را ميپوشيد. بار آخر كه رفت و شهيد شد، پوتينش را به من دادند. من ماندم و يك پوتين و خاطرات برادري كه مرد بود.
برادرم در وصيتنامهاش نوشته است: «پشتيبان ولايت فقيه باشيد. يادمان هم باشد كه جمهوري اسلامي نعمتي پر بهاست كه براي حفظش بايد تلاش كنيم. من به راهي ميروم كه شهادت دارد و دوست دارم شهادت من خار چشم دشمنان شود...»