محمدحسن صادقپور
غرب، با شروع دوره خردگرايي، كوشيد تا هرچه بيشتر خود را از ورطه متافيزيك رها ساخته و به دامن طبيعيات پناه ببرد. از همين رو مباني علوم انساني جديد نيز به گونهاي بنا شد كه اساسش بر طبيعيات باشد. اما آيا در حال حاضر، ميتوان گفت مفاهيم متافيزيكي هيچ جايگاهي در تئوريهاي علوم انساني مثلاً در حقوق و علوم سياسي ندارند؟
در طول تاريخ انديشه غرب، متافيزيك همواره عنصر مؤثري در ارائه مباني و هنجارها بوده است اما پس از ظهور مدرنيته، كوشش مجدانه براي حذف همه عناصر متافيزيكي با استفاده از روشهاي ابزاري شناخت مبتني بر تجربهگرايي و ساينتيسيسم صورت گرفت. پيرو تلاشهاي چند صد ساله غرب، شايد اكنون چنين پنداشته شود كه ميان مباني متافيزيك و تئوريهاي غيرمتافيزيكي، مرزي وجود دارد كه همواره اين دو را از يكديگر جدا ميكند اما حقيقت آن است كه چنين تمايزي به سادگي قابل اثبات نيست. حتي در غيرمتافيزيكيترين تئوريها، ميتوان رد پاي عناصر متافيزيكي را در مبانيشان جست و جو كرد.
مفهوم متافيزيك
متافيزيك در زمره موارد صعب و پيچيده براي گفتوگوهاي فلسفي است اما شايد بتوان با رهايي از بند واژگان، يك مفهوم ساده و عرفي براي آن يافت. مابعدالطبيعه را شايد بتوان هر آنچه وراي عالم مادي (فيزيك) وجود دارد، تعبير كرد. در اين صورت متافيزيك شامل همه ادعاها و گزارههايي ميشود كه درخصوص ماهيت واقعيت بيان ميشود اما از تجربه و آزمون قابليت بررسي ندارد. هرچند متافيزيك تجربهپذير نيست اما در سراسر زندگي خود با اين قبيل مفاهيم سر و كار داريم. از اعتقاد به خالق كه كمابيش در همه جوامع وجود دارد، تا تأمل در ذات و ماهيت خودمان.
تبلور نگاه متافيزيكي در طول تاريخ نسبت به مقولات علوم انساني در اعتقاد به «امر مقدس» قابل مشاهده است. از دل امر مقدس، دين استخراج ميشود كه نه فقط در بعد ذهني و فلسفي به تشريح ماهيت هستي و رابطه ما با آن ميپردازد، بلكه شيوهاي از زندگي را به دست ميدهد كه انسان، با درك خود در ميان جهاني مملو از پديدههاي فيزيكي و متافيزيكي، راه را جسته و در مسير نيل به تعالي و معنويت (از جنس متافيزيكي) حركت كند.
متافيزيك و علوم جديد
كافي است براي اثبات اين مدعا نگاهي به يكي از مقولات رشته حقوق، به عنوان يكي از علوم انساني مدرن بيندازيم. حق آدمي در مكاتب ديني و فلسفي اساساً برخاسته از «اراده خداوند» يا «فطرت انسانها» است. در مكتب ليبراليستي به عنوان سردمدار حقوق مدرن نيز، اساس بر «وضعيت بشر» است. حالات و وضع انسان برخاسته از «سرشت آدمي» است كه طبعاً و به اقرار خود ليبرالها، قابليت سنجش و آزمون تجربي ندارد و بايد بر اساس مفروضاتي براي آن به وضع قوانين پرداخت. مشاهده ميكنيم كه اينجا نيز سخن از مفروضاتي به ميان ميآيد كه ذاتاً متافيزيكي و غيرآزمونپذير است.
حقيقت آن است كه علم تجربي، همانقدر كه در درك هويت مفاهيمي چون روح و خدا عاجز است، نميتواند ارزشهاي اخلاقي را نيز كه مبناي سنجش و وضع قوانين حقوقي هستند، تعريف كند. همين حفره در علوم انساني غرب، منجر به بحث و جدالهاي جدي بر سر انكار علم تجربي در نگاههاي نومدرنيستي و پستمدرنيستي شد كه به ابزارهاي جديدي براي اعتبارسنجي گزارهها ميپرداخت (مثلاً روش ابطالگرايي پوپر كه كوشيده با اقرار به عدم امكان درك همه واقعيتها از طريق آزمون تجربي و تشكيك در غيرواقعي دانستن پديدههاي غيرآزمونپذير، شيوهاي ديگر براي اثبات گزارهها ارائه كند).
در خصوص رابطه انسان و ارزشها ميتوان گفت ارزشها جدا از انسانها نيستند و انسانها را نيز نميتوان از ارزشها جدا كرد - كما اينكه غرب پس از يك دوره انكار، اكنون مروج همين مسئله است- و اين ارزشها، از جنس فيزيك نيستند. شيوهاي علمي وجود ندارد كه بتواند ثابت كند از نظر اخلاقي، چه چيز خير است و چه چيز شر، چنين مقولههايي پاي خود را از «ساينس» فراتر گذاشتهاند و به طور كلي هر نظريهاي (خاصه در علوم انساني نظير حقوق، سياست و...) كه به ارزشگذاري سر و كار دارد به صورت سيستماتيك درگير انگارههاي متافيزيكي است. به عبارت ديگر علوم غربي هرچه بكوشند بنيان خود را بر درك فيزيكي از پديدهها بگمارند اما در علومي كه سوژگي آن «انسان» است، نميتوانند «ارزشها» را ناديده بگيرند. پس ناخواسته به سمت متافيزيك سوق داده ميشوند.
لاك، ليبراليسم و متافيزيك
جان لاك را به درستي پدر ليبراليسم خواندهاند و ليبراليسم هماكنون سرپرست و سردمدار علم مدرن است. هرچند از زمان مطرح شدن گزارههاي لاكي در ليبراليسم تا طرح تزهاي نئوليبراليستي متأخر در عصر ما، همين مفهوم نيز درگير تطورات و تجديدنظرهاي فراوان شده است، اما ليبراليسم ناب كه نگرش اومانيستي به جهان دارد و در متدولوژي به تجربهگرايي وابستگي دارد؛ چه ميزان در ادعاي خود صادق است؟
انديشه لاك در بسياري از مكاتب و سنتهاي فكري مدرنيته در علوم انساني پيشرو بوده است. وي با وضع انديشه ليبراليستي و همچنين وضع نظريه حقوق طبيعي و به تبع آن حقوق بشر است كه در روششناسي نيز به آمپريسم (اصالت حسگرايي) تأكيد دارد. روشي كه علم تحصيلي را در مرتبه نخست شناخت قرار ميدهد و ساير روشهاي رسيدن به شناخت را غيرعلمي و در مقابل «حواس طبيعي» فاقد اصالت ميداند. با همه اينها انديشههاي جان لاك با مدعيات او در موارد متعدد در تعارضند. به اعتقاد لاك، منشأ شناخت، حس است و در كتاب «دو رساله در باب حكومت» مينويسد: «حقوق طبيعي، چيزي جز حكم سادهاي كه از عمق جان آدمي صادر ميشود نيست». اما درباره اين بحث نميكند كه به اعتبار كدام سنجه از ابزارهاي فيزيكي، ميتوان نشان داد كه آدمي از چنين حقوق طبيعي برخوردار است؟ واضح است كه بنيان انديشه لاك بر يك برداشت متافيزيكي استوار است كه ريشه در سرشت و فطرت آدمي دارد. جان لاك البته براي هرچه بيشتر فيزيكي كردن اين مفاهيم كه ريشه در الهيات مسيحي دارد، تلاش دارد تا ابعاد تازهاي از نگرش به جهان را ارائه دهد. حاصل اين نگرش اصالت دادن به مفهوم «مال» و «دارايي» است كه در تقابل با حق مالكيت خدا ساخته ميشود. مفهوم مال و مالكيت، كانون مركزي انديشه سياسي لاك را تشكيل ميدهد. وي حق داشتن مالكيت را بخشي از «سرشت انساني» ميداند كه خداوند به عنوان موهبت به انسان داده است و اكنون ديگر منقطع از بعد متافيزيكي، صرفاً در اختيار انسانها قرار گرفته است، لذا در سياست، هر حكومتي كه به حق مالكيت اصالت بدهد و مالكان را فارغ از حقوق الهي و متافيزيكي، به رسمت بشناسد، حكومتي خوب معرفي ميكند.
حق مالكيت و ساير حقوق طبيعي انسانها، در نظر لاك، بايد ريشه وضع قوانين اجتماعي قرار گيرند و تكاليف سياسي را نيز ميتوان از دل همين حقوق فيزيكي استخراج كرد. در تئوري سياسي لاك، انسانها موجوداتي هستند كه در اصل آزادند و برابر كه در سلطه مفاهيمي چون نژاد، مليت، جنسيت و نظير آن قرار گرفتهاند. از منظر لاك، رشد و شكوفايي انسانها در پرتو «آزادي» شكل ميگيرد و حكومتي كه در تأمين آزادي كامل مردم بكوشد، آنان را به سعادت سوق ميدهد اما تلاقي مفهوم «آزادي» به عنوان پايه ارزشگذار «جامعه خوب» با سياست، كه از دل آن مفهوم ليبراليسم زاده شده است؛ الزاماً مفهومي است متافيزيكي چراكه توسط علم نميتوان ثابت كرد انسان براي شكوفا شدن، مهمترين چيزي كه نيازمند است «آزادي» باشد.
متافيزيك در ماركسيسم علمي!
دامنه متافيزيك صرفاً به مفروضات تئوريهاي سياسي ايدئولوژيك محدود نميشود و در هنجارها و وضع اصول مبتني بر ايدئولوژيها ادامه مييابد. به منظور بررسي اين مهم به سراغ ماركس ميرويم. فيلسوفي كه اساساً خداناباور است و ادعا و تأكيدش بر «علمي بودن» نظرياتش است. او حتي اعتقاد به لزوم فروپاشي سرمايهداري و ظهور كمونيسم را نه يك ارزش و هنجار اخلاقي، بلكه يك ضرورت جبري تاريخي قلمداد ميكند كه مستقل از درك ما نسبت به ارزشي بودن يا نبودن «كمونيسم» شكل خواهد گرفت و گريزي از آن نيست. با اين وجود در تئوري ماركس نيز ميتوان متافيزيك را مشاهده كرد.
«ماترياليسم تاريخي» و «ديالكتيك» ماركس، اساساً نظريهاي متافيزيكي است كه بر پايه يك فرض بنيادين در تعريف انسان استوار است: «انسان موجودي است ذاتاً آفريننده و سازنده، كه با «كار» جهان خود را ميسازد، اما به دليل استثمار طبقاتي حاكم شده بر جهان در طول تاريخ، اين ارزش از بشر دريغ شده است. اين تعريف ماركس از انسان در واقع سطوحي عميقتر از واقعيت عيني و مشهود دارد كه البته قابل آزمايش نيست.
اما برخلاف نگاه ليبراليستي كه بر مبناي «آزادسازي» و «رهاسازي» است، نگرش ماركسيستي از دل ارزشگذاري متافيزيكي خود، به اقدام و هنجارهاي عملي نيز گرايش پيدا ميكند. در فرآيند واژهسازي، مفاهيمي چون «استبداد»، «بهرهكشي»، «عدالت» و... شكل ميگيرند و برخورد خشن با مظاهر استبداد براي استقرار نظام عادلانه ماركسيستي براي احياي ارزش «كار» و نظام كارگري و از بين رفتن نظام طبقاتي تجويز ميشود.
مفهوم دولت و ايدئولوژي در ماركسيسم نيز نمونههاي ديگر از الصاق مفاهيم اخلاقي به مفاهيم سياسي است. در تئوري ماركسيسم، دولت به عنوان ابزار «ستم طبقاتي» ياد ميشود. ماركسيستها، مفهومي اخلاقي از دولت ارائه ميكنند، كه اساساً قابل سنجش يا اندازهگيري با سنجه تجربي نيست. «ايدئولوژي» نيز كه به اعتقاد ماركسيسم خود بخشي از سيستم است و در نظام سرمايهداري، داراي مكانيسمي ستمگرانه براي ازخودبيگانه كردن انسانهاست، و در نظام بيطبقه بايد به نفع پرولتاليا مصادره شود، ديگر عنصر متافيزيكي است كه در ماركسيسم به آن توجه ميشود. به همين دليل هم ماركسيستها از لزوم «ايمان» به ايدئولوژي سخن ميگويند چراكه در ماركسيسم «ايدئولوژي»، درست شبيه دين، نياز به اعتقاد و ايمان دارد و مظهر ايمان نيز «غيب» و فراواقعيت است كه سنجش آن از حدود توان ابزار و محسوسات خارج است.
فرجام سخن
همانگونه كه مشاهده ميشود، اساساً طرح رهايي از متافيزيك و تزئين آن با لعاب «علمي بودن» خصوصاً در علوم انساني، امري دور از ذهن و خلاف واقعيت است. مكاتب فلسفي مدرن خود براي تحميل و تبيين مباني خود لاجرم از مفروضات متافيزيك بهره ميبرند و بعضاً حتي در روشمندي، به تعاريف متافيزيكي چنگ مياندازند. مسئله متافيزيك، البته در غرب چندين دهه است از چالش عبور كرده و تقريباً عموم فلاسفه غرب، دست از انكار متافيزيك برداشته و حتي به لزوم آن در علوم انساني اذعان دارند اما در كشور ما و بين برخي اساتيدي كه همچنان با نظريات چند دهه گذشته فلاسفه غرب، تغذيه ميشوند، خصوصاً با توجه به پررنگ بودن عنصر «دين» به عنوان قويترين پديده متافيزيكي، اين چالش به صورت مستمر در بعد نظري و عملي وجود دارد و نخبگان را به سوي بيراههاي كشانده است تا از واقعيات جامعه و درك كاركرد علوم انساني براي حل مشكلات و معضلات به نزاع بر سر مسئله پيش پا افتاده «اصالت فيزيك يا متافيزيك» كه پاسخي آشكار دارد، فروكاست يابند.