سميه عظيمي
بهمن 93 دانشكده خبر قبول شدم. باورم نميشد كه بالاخره تونستم بهش برسم. يادم مياد از دوران دبيرستان هميشه عمو كوچيكم ميگفت تو روحيهات به خبرنگارها ميخوره، همون موقع پيش خودم ميگفتم من كجا، خبرنگاري كجا؟ دبيرستان كه علوم تجربي خوندم، بعد هم كه دانشگاه زيستشناسي قبول شدم. دو ترم آخر ديگه دست و دلم به درس خواندن نميرفت. به اين باور رسيده بودم كه دارم عمرم و وقتم رو هدر ميدم براي همين اين دو ترم رو مرخصي گرفتم تا با خودم يه دو دوتا چهارتايي كنم و به نتيجه برسم با خودم چند چندم. دي ماه 90 بود كه خيلي تصادفي موقعي كه داشتم تو اينترنت سرچ ميكردم چشمم به خبر خورد. پذيرش دانشجو براي رشته خبرنگاري. يه دفعه اون نصيحت و توصيه عمو و رؤياي قديميام انگار تو وجودم جوونه زد.
بي فوت وقت ثبت نام كردم و رفتم از زيستشناسي انصراف دادم. خيلي زود نتيجهها اومد. بدون كنكور دانشجوي كارداني رشته خبرنگاري شدم، اما بلندپرواز بودم. برخلاف زيستشناسي كه رو هوا انتخاب كردم و رفتم سراغش، اما علاقهام به خبرنگاري آنقدر زياد بود كه ترم دوم با كمك يكي از اساتيدم مشغول كار شدم. با اين وجود خبرنگاري رو توي بهترين شكلش ميخواستم. خبرنگاري تو دانشكده خبر ميچسبيد. وقتي چشم باز كردم خودمو سر كلاساي دانشكده خبر ديدم. من و سه تا از دوستام، كه دوتاشون به خاطر سختي رفت و آمد انصراف دادن و مونديم دو نفر، ثابت قدم و مصمم. عين دو سال رو بيوقفه بدون هيچ غيبت غير موجهي صبح زود ساعت 6-5 از قم راه ميافتاديم كه به كلاساي ساعت 5/8 برسيم و شبها ساعت 5/7 به سمت قم برمي گشتيم.
تقريباً ساعت 11 شب ميرسيديم. سخت بود. مخصوصاً اينكه من و فاطمه هر دو سر كار هم ميرفتيم و خبرنگار بوديم. يك روز در ميون ميرفتيم سر كار و دانشگاه. اما همه سختي اين نبود. گاهي به سختي خودمونو ميرسونديم دانشكده و بعد مطلع ميشديم كلاس كنسل شده. گاهي استاد بدون اطلاع ساعت كلاس رو جابهجا ميكرد و ما مجبور بوديم زودتر بريم يا ديرتر برگرديم. هوا هم سرما و گرما داشت. گاهي ماشين بود، گاهي هم مثل ايام بعد از تعطيلات، اربعين و مناسبتهاي خاص نبود. گاهي رانندههاي بداخلاق به پستمون ميخورد گاهي هم نه. گاهي پول رفت و آمدمونو نداشتيم. گاهي فرصت غذاخوردن پيدا نميكرديم و تا برسيم خونه سردرد شديد ميگرفتيم. گاهي هم تو ترافيك سنگين ميمونديم يا تو مترو له ميشديم. مثلاً وقتايي كه نمايشگاه بود يا نزديك ايام عيد. همه اينا ولي آنقدر برامون شيرين بود كه روز آخر وقتي ميخواستيم از هم خداحافظي كنيم دوتايي تو آغوش هم يه دل سير گريه كرديم. حالا كه به گذشته نگاه ميكنم ميبينم اگر يه تصميم تو زندگيم گرفته باشم كه از ته دل بهش ببالم قطعاً اين انتخابم بود. اگر باز هم به گذشته برگردم همين كار رو ميكنم.