کد خبر: 863559
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۱:۴۶
شايد ما هم قرباني تمسخر ديگران باشيم
گاهي مسخره مي‌كنيم و مي‌خنديم ولي نمي‌دانيم با اين كار چه خسارت بزرگي را به خودمان و ديگران وارد مي‌كنيم.
هما ايراني
 
گاهي مسخره مي‌كنيم و مي‌خنديم ولي نمي‌دانيم با اين كار چه خسارت بزرگي را به خودمان و ديگران وارد مي‌كنيم. كسي را مي‌شناسم كه سرنوشت زندگي‌اش نمونه‌اي از نتايج خسارت‌بار تمسخر ديگران است. كسي كه بعد از سال‌ها سفره دلش را براي من، براي يك دوست، باز كرد و همه چيز را گفت. مرور زندگي او شايد روايت زندگي خيلي از ما باشد كه گاهي از تمسخر ديگران زخم خورده‌ايم.
    ***
او در سنين خردسالي از كم‌پشتي موهايش رنج مي‌برد. اين دختر زيبا چهره بانمك و سبزه‌اي داشت، با وجود سن كم بسيار مهربان و صميمي بود ولي نمي‌توانست با كودكان ديگر ارتباط دوستانه و خوبي برقرار كند چون بچه‌هاي ديگر او را مسخره مي‌كردند و به او مي‌گفتند كچل. اين تمسخرها هربار اشك را بر چشمان اين دخترك مي‌نشاند و غمگينش مي‌كرد. كم‌كم ياد گرفت كه بايد موهايش را جوري ببندد تا ديگر كسي كم‌پشتي موهايش را نبيند و مسخره‌اش نكند. او با اين كار خيلي محدود شد، چون ديگر نمي‌توانست مثل بقيه بچه‌ها جست و خيز و بازي كند، ولي با اين وجود همه چيز بهتر از قبل پيش مي‌رفت، تا اينكه يك روز كه در حال دويدن بود، موهايش از هم باز شد و كم‌پشتي موهايش پيدا شد. بچه‌ها دوباره مسخره‌اش كردند و از او فاصله گرفتند.
 
دخترك به سمت خانه دويد و شروع كرد با صداي بلند گريه كردن. او آنقدر احساس حقارت مي‌كرد كه ديگر به جمع دوستانش نرفت. او در حياط كوچك خانه در كنار باغچه مي‌نشست و با عروسك‌هايش بازي مي‌كرد. با گل‌هاي توي باغچه حرف مي‌زد و حشراتي كه توي حياط آمد و رفت مي‌كردند را نگاه مي‌كرد. گاهي خاك باغچه و گلدان‌ها را زير و رو مي‌كرد تا كرم‌هاي خاكي بي‌صدا و بي‌آزاري كه درون خاك پنهان شده بودند را بيرون بكشد و حركتشان را نگاه كند. اين دخترك گاهي حسود مي‌شد و دلش نمي‌خواست كه كسي بيشتر از خودش مو داشته باشد، براي همين گاهي موهاي عروسك‌هايش را با قيچي مي‌بريد و از ته كوتاه مي‌كرد. دخترك خشم داشت، چون نمي‌توانست به راحتي مثل بقيه در جمع دوستانش بازي كند و بخندد. اين دختر گاهي حشرات را مي‌كشت و كرم‌هاي خاكي را از وسط به دو نيم مي‌كرد و هربار كه يكي از دوستانش او را مسخره مي‌كرد خشمش را بر سر جانوران خالي مي‌كرد ولي او نمي‌دانست كه اين كار براي آنها دردآور است و با اين كار خود، جنايت بزرگي را در حقشان انجام مي‌دهد. دخترك در تنهايي بزرگ‌تر شد و به سن مدرسه رسيد. ديگر وقتش رسيده بود كه به جمع همسالانش بپيوندد، اين پيوند براي او خوشايند نبود. چون مي‌ترسيد كم‌پشتي موهايش دوباره كار دستش بدهد و او را از دوستان تازه‌اي كه پيدا مي‌كند، دور كند.
او در مدرسه روي نيمكتي كنار ديوار مي‌نشست و از حرف زدن زياد با بچه‌ها پرهيز مي‌كرد. هيچ‌كس نمي‌دانست كه اين دخترك معصوم با آن چهره مظلومي كه داشت، چرا تا به اين حد گوشه‌گير و تنهاست. مدتي كه از روزهاي مدرسه گذشت، دخترك هنوز هم تنها بود. تنها به حياط مي‌رفت. تنها تمرين‌ها را انجام مي‌داد، و تنهايي به حل تمام مسائلي كه آموزگار مطرح مي‌كرد، مي‌پرداخت.
 
رفته رفته بچه‌هاي كلاس سوژه تازه‌اي براي تمسخر او پيدا كردند. آنها به او مي‌گفتند تو تنهايي و هيچ‌كس دلش نمي‌خواهد با تو دوست شود. همين حرف‌ها عامل جديدي براي تنهاتر شدن اين دخترك بود. كسي نمي‌داند كه اين دخترك چرا تاب اين حرف‌ها را مي‌آورد و به آموزگار چيزي نمي‌گفت، يا اينكه چرا حتي با خود اين كودكان برخورد بدي نداشت و در برابرشان سكوت مي‌كرد ولي اين را مي‌شد فهميد كه چيزي روز به روز در او كمتر مي‌شد و با كمتر شدن آن چيز، اين دخترك روز به روز منفعل‌تر و به قول اطرافيانش سهل‌انگارتر مي‌شد. دخترك با اين برخوردها روز به روز بيشتر اعتماد به خودش را از دست مي‌داد و درنتيجه هر روز بيشتر از قبل احساس فاصله نسبت به سايرين پيدا مي‌كرد. او اين تمسخرها را گاه به گاه در جمع خواهر و برادران كوچكش هم داشت و از اين بابت رفته رفته احساس ناتوان بودن را در وجودش پيدا كرد.
 
او براي فرار از اين احساس به دنياي تخيلاتش وارد شد. در خيال خود دنياهاي زيبايي مي‌ساخت كه دوستان خوبي هم درونش بودند. او در دنياي خيالي‌اش دوستان صميمي و مهرباني داشت كه نه تنها مسخره‌اش نمي‌كردند كه گاهي از روي دوستي و مهرباني گل‌سر و سنجاق‌سرهاي مناسب موهاي او را هم برايش مي‌خريدند.
 
اين دوستان خوب در دنياي اين كودك آنقدر خوب بودند كه توانستند تنهايي او را پر كنند. فقط يك وقت‌هايي را دوست نداشت؛ وقتي كه آموزگار از او مي‌خواست به درس توجه كند. آموزگار گاهي براي اينكه او را به خود بياورد، به خشونت دست مي‌زد. اينجور وقت‌ها دخترك از معلم بدش مي‌آمد. او تنها كسي بود كه اينقدر بي‌رحمانه مي‌توانست او را از دوستان خوبش جدا كند. چون با اين كار باعث مي‌شد مسئولان مدرسه با پدر يا مادرش تماس گرفته و از آنها بخواهند كه دخترشان را توبيخ كنند. دخترك هر بار با اين تلفن‌ها تنبيه مي‌شد و گاهي محروميت‌هاي زيادي مي‌كشيد ولي باز هم سر كلاس هنگام تدريس آموزگار دلش نمي‌خواست از دوستان خيالي‌اش جدا شود. اين دخترك بزرگ و بزرگ‌تر شد و كم‌كم به سن ازدواج رسيد. ديگر به جاي دوستان خيالي با واقعيت‌هاي بيشتري روبه‌رو مي‌شد. هم‌سن و سالانش يكي يكي ازدواج مي‌كردند و مقوله پيدا كردن شريك زندگي، سوژه مهم و جديد زندگي‌شان بود.
 
دوستان مدرسه و خواهر و برادرهاي بزرگ‌ترش ديگر او را مسخره نمي‌كردند، همگي بزرگ شده بودند و بر خلاف كودكي، همه مي‌دانستند كه نبايد عيب و ايراد ديگران را به رخشان كشيد. از سوي ديگر كم‌پشتي موهاي او بهتر شده و كمتر از قبل كم‌مو به نظر مي‌رسيد. ولي خب... آنچه نبايد مي‌شد، شده بود و در وجود اين دختر شكل گرفته بود. او هنوز نتوانسته بود قلب شكسته و اثر زخمي را كه خانواده و دوستان بر دلش نشانده بودند مداوا كند. براي همين هنوز هم نتوانسته بود اعتماد به نفسي را كه براي پيدا كردن خود و درنتيجه پيدا كردن همسري مناسب داشت را در خود ايجاد كند. او هم مي‌خواست مثل سايرين انتخاب زندگي‌اش را انجام بدهد ولي ابزار لازم براي اين كار را نداشت. او خودش را باور نداشت و هنوز خودش را همان دختر نازيبايي مي‌ديد كه مستحق تحقير است و اين جمله خيلي زياد در ضمير او تكرار مي‌شد، اينكه: «من زيبا نيستم و لايق انتخاب بهترين نيستم».
 
براي همين به نخستين مردي كه به زندگي‌اش وارد شد و به او پيشنهاد ازدواج داد، بله را گفت. اين مرد از نظر خانواده مرد خوبي بود ولي خودش خوب مي‌دانست كه اين مرد خوب، مرد مناسبي براي زندگي با خودش نيست چون اختلاف سليقه و عقايد زيادي با يكديگر داشتند. اين بله گفتن برايش خيلي گران تمام شد، چون پيامدش درد و رنج و گرفتاري بود. او در كنار همسرش نامهرباني ديد و با دلي شكسته‌تر از قبل، با درد و اندوه مجبور به جدايي شد. اين كودك ديروز، خيلي دلش مي‌خواست بداند چرا اين همه گرفتاري برايش پيش آمده است؟ دلش مي‌خواست ريشه اين مشكلات را پيدا و حل كند. دوست داشت ضعف‌هايش را پيدا كرده و خودش را از شكست نجات بدهد ولي هنوز هم دلش نمي‌خواست يك چيز را به ياد بياورد چون بدترين اثر را بر روح و روانش گذاشته بود. آن هم تمسخر دوستان و خواهر و برادرهايش بود، كه هنوز هم گاهي در گوشش مي‌پيچيد و زجرش مي‌داد. او همه دردها و سختي‌هاي زندگي‌اش را مي‌توانست به ياد بياورد و با آنها دست و پنجه نرم كند ولي براي باور خودش، به يادآوري و درمان اثر تمسخرهاي كودكي‌اش نياز داشت.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر