نويسنده: حسين كشتكار
اصلاً تقصير من چه بود كه نازي، آبجي كوچكم با دستاي شكلاتياش چند صفحه از كتاب را كثيف و پاره كرده بود. حالا كه داداش محمود زورش به اين بچه سه ساله نميرسد بايد دق دلش را سر من خالي كند؟ حقيقتش داداش محمود خيلي هم بيربط نميگفت چون من كتابش را بياجازه از قفسه برداشته بودم و يادم رفته بود سر جايش بگذارم. داداش ميگفت: «اگه تو مواظب بودي و وقتي كتاب خوندنت تموم شد ميگذاشتي سر جاش، دست نازي نميافتاد و اينجوري نميشد.» در جوابش گفتم: «داداش حالا اينطوري شده من كه نميدونستم نازي بازيگوشي ميكنه.
تو گذشت كن .قديميها ميگن گذشت خصلت مردان است.» محمود دستبردار نبود و مدام غر ميزد. من هم براي اينكه از دست غر زدنهايش راحت شوم، تصميم گرفتم بروم و عين همان كتاب را بخرم و تحويلش بدهم. همان اول صبح وقتي محمود به همراه مادر براي خريدن وسايل خانه بيرون رفتند. بدون اطلاع محمود دوچرخهاش را برداشتم و به سمت بازار كتاب راه افتادم تا مشابه كتابي را كه كثيف شده بود، تهيه كنم تا اينقدر سرم غر نزند و براي اينكه بتوانم دقيقاً عين همان كتاب را تهيه كنم، كتاب را در زنبيل جلوي دوچرخه گذاشته بودم. اصلاً توي اين عالم نبودم. دعواي ديشب من و داداش محمود سر كثيف شدن كتاب مورد علاقهاش، فكرم را مشغول كرده بود. همينطور تو فكر بگو مگوهاي ديشب بودم و هي ركاب ميزدم و متوجه زياد شدن سرعتم نبودم . تندتند ركاب ميزدم و با خودم حرف ميزدم. سر چهارراه كه رسيدم با همان سرعت به طرف خيابان اصلي پيچيدم. در همين موقع يك دوچرخهسوار كه در مسير مخالف من حركت ميكرد، جلويم سبز شد. فوراً خواستم تغيير مسير بدهم تا به او برخورد نكنم اما ديگر دير شده بود و به شدت با او تصادف كردم و هر دو به زمين افتاديم.
از جا كه بلند ميشديم مردي كه شاهد ماجرا بود براي كمك نزديكمان شد و دستانش را به طرف من دراز كرد تا كمكم كند كه از جا بلند شوم. وقتي ايستادم به من گفت: «پسرم مگه تابلوي ورود ممنوع را نديدي؟ آدم تو خيابون يكطرفه، خلاف حركت مسير وسايل نقليه، اونم با سرعت بره همين ميشه ديگه. اين تابلو رو كه فقط براي ماشين و موتور نگذاشتن براي شما دوچرخهسوارها هم هست.» بعد وقتي ايستادم. ادامه داد: «خب حالا به خير گذشت، جاييتون درد نميكنه؟ چيزي تون نشده؟» به دوچرخهام و خودم نگاه كردم. خوشبختانه نه به من و نه دوچرخه محمود آسيبي نرسيده بود، به دوچرخهسوار نگاه كردم. پسري تقريباً درشت هيكل، حدودا 17 يا 18 ساله به نظر ميآمد. متوجه شكستن چراغ دوچرخهاش شدم.
با اينكه ميدانستم مقصر هستم ، قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند پيشدستي كردم و داد زدم: «اوهوي ي ي كجايي، حواست كجاست؟» پسر كه انگار از واكنش من شوكه شده بود فقط به من نگاه كرد. حس كردم ميخواهد چيزي بگويد و قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند و طلب خسارت شكسته شدن چراغ دوچرخهاش را بكند، دوباره پيشدستي كردم و با تندي گفتم: « حالا اگه جاي من يك بچه يا يك آدم پير و نابينا بود چي، نبايد حواست باشه؟» و سعي ميكردم با داد و بيدادهايم فرصت را از او بگيرم تا نتواند مرا محكوم كند. فوراً دوچرخه را برداشتم و قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند، آهسته طوري كه پسر بشنود، گفتم: «آدم از دست بياحتياطي شماها هيچ جا در امان نيست.» و فوراً حركت كردم به طرف بازارچه كتاب تا وانمود كنم كه دارم از شر قضيه ميگذرم. سوار شدم و تند تند ركاب زدم. هنوز چند متري نرفته بودم كه صداي زنگ دوچرخهاي را پشت سرم شنيدم. برگشتم ديدم همان پسر به فاصله نزديك تعقيبم ميكند. وقتي متوجه نگاه من شد با اشاره دست به من فهماند كه بايستم. حس كردم ميخواهد به تلافي شكستن چراغ دوچرخهاش با من گلاويز شود. توجه نكردم و تند تند ركاب زدم. از رفتن به بازارچه كتاب منصرف شدم. تصميم گرفتم به خانه برگردم. در اولين راه فرعي پيچيدم توي كوچه. من تند و فرز بودم و او درشت هيكل، فكر ميكردم به من نميرسد و من را گم ميكند. تندتند نفس ميزدم و از شدت ركاب زدن عرقم بيرون زده بود.
از چند كوچه گذشتم. به خانه كه نزديك شدم، برگشتم دوباره پشت سرم را نگاه كردم. با كمال تعجب او را ديدم كه سايه به سايه تعقيبم كرده است. از سماجتش لجم گرفت. باخودم گفتم مثل اينكه تا خسارت نگيرد دستبردار نيست. ديدم بهتره پولي به او بدهم و قضيه را ختم به خير كنم. نميخواستم با او دست به يقه شوم، مخصوصاً اگر داداشم من را با دوچرخهاش در حال دعوا كردن ميديد، خيلي بد ميشد. پسر نزديك شد و قبل از اينكه بخواهد پياده شود، گفتم: «آهاي چه خبرته برا ي چي دنبالم اومدي؟ خيلي خب همون اول ميگفتي من خسارتشو ميدادم. لازم نبود اينقدر خودتو به زحمت بندازي، اينم بگم من اهل دعوا و كتك كاري نيستم ولي اگر مجبور بشم از خودم دفاع كنم، كاري ميكنم كه پيشمون بشي.
فكر نكن از اون هيكل گندهات ميترسم. حالا بگو خسارت چراغت چقدر ميشه؟» بعد دست كردم تو جيبم تا مقداري پول به او بدهم اما كيف پولم نبود. به فكر افتادم كه كيف پول را كجا جا گذاشتهام. فوراً به زنبيل جلوي دوچرخه نگاه كردم. از كتاب هم خبري نبود و من به خاطر تعقيب و گريز اصلاً متوجه افتادن كتاب نشده بودم. مصيبت گم شدن كيف پول يك طرف، نخريدن كتاب داداش محمود هم يكطرف، حالا همان كتاب را هم از دست داده بودم. عصباني شدم. برگشتم با پسر دست به يقه شوم كه ديدم دست كرد توي كيسهاي كه در پشت دوچرخهاش قرار داشت وكتاب و كيف پولم را از آن بيرون آورد و با لبخند جلويم گرفت. تازه متوجه شدم موقع تصادف كيف و كتاب افتاده بودند. آن موقع بود كه با ايما و اشاره پسر فهميدم كه او توانايي حرف زدن نداشته و آن همه تلاش و تعقيب و گريز براي دادن وسايلم بود، نه دعوا . پسر چيزي نگفت و برگشت تا سوار دوچرخهاش شود. پشت دوچرخهاش تابلوي كوچكي ديده ميشد كه نوشته بود:گذشت خصلت مردان است.