کد خبر: 862961
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي جوان با فاطمه دهقاني همسر سردار شهيد ابوالفضل رفيعي كه به تازگي پيكرش شناسايي شده است
خبر اين بود كه پيكر پاك سردار شهيد ابوالفضل رفيعي پس از 34 سال از طريق آزمايش دي ان‌اي شناسايي شد.
 صغري خيل فرهنگ
خبر اين بود كه پيكر پاك سردار شهيد ابوالفضل رفيعي پس از 34 سال از طريق آزمايش دي ان‌اي شناسايي شد. ابوالفضل رفيعي در 11 فروردين 1334 در روستاي سيج از توابع شهرستان كلات متولد شد و 12 اسفندماه 1362 در حالي كه جانشيني محمد باقر قاليباف در لشكر 5 نصر را بر عهده داشت، در عمليات خيبر در جزيره مجنون به شهادت رسيد. پيكر مطهرش در منطقه باقي ماند تا اينكه 19 ارديبهشت 90 اين پيكر به عنوان شهيد گمنام به خاك سپرده شد. اما اين پايان ماجرا نبود و چند روز پيش با تطبيق دي ان‌اي شهيد با دي ان‌اي خانواده‌اش، پس از سال‌ها چشم‌انتظاري پيكر شهيد سردار شهيد ابوالفضل رفيعي شناسايي شد. شنيدن اين خبر بهانه‌اي شد تا بعد از پيگيري و ارتباط با خانواده شهيد، پاي صحبت‌هاي همسري بنشينيم كه معناي جهاد و صبوري را به شكل كامل معنا كرده است. روايت امروز ما روايت فاطمه دهقاني است؛ زني 63 ساله كه از 34 سال چشم‌انتظاري مي‌گويد.

شما بعد از 34 سال از سرنوشت عزيزتان با خبر مي‌شديد، چه واكنشي داشتيد بعد از شنيدن اين خبر؟
شايد تا چند روز پيش كه سردار باقر‌زاده با ما تماس گرفت و خبر تشخيص هويت پيكر ايشان را به ما داد، بچه‌ها شهادت پدر را باور نداشتند. من به بچه‌ها گفتم همه جا تصميم‌گيرنده خودش بود. از وقتي گمنام شد گفتيم خواسته خودش است. الان هم كه آمده خواسته خودش بود كه به نام شهيد گمنام دفن شود. پيكرهمسرم به همراه پيكر شهيد عبدالحسين برونسي و چند شهيد ديگر در 19 ارديبهشت 1390 تفحص شده بود. پيكر ايشان به عنوان شهيد گمنام به دانشگاه فردوسي رفت و به خاك سپرده شد. ولي دلتنگي ما از همان وقتي كه رفت شروع شده بود. بچه‌ها دلتنگ مي‌شدند اما به ظاهر بروز نمي‌دادند. زمان جنگ در هر عملياتي كه تلويزيون رزمنده‌ها را نشان مي‌داد، من و مادر شهيد با دقت نگاه مي‌كرديم تا او را ببينيم. اما ايشان مي‌گفت: منتظر نباشيد كه من را در تلويزيون ببينيد. هميشه هم مي‌گفت: دوست ندارم جنازه‌ام برگردد. طبق خواسته‌اش نيز سال‌ها مفقود بود و حتي بعد از تفحص هم گمنام تشييع شد و در روز وفات حضرت زهرا(س) به خاك سپرده شد. ابوالفضل مي‌گفت: مادر شما مي‌خواهي كه من شهيد شوم و يك عكس هم از من دستت بگيري و در صف اول مراسم مانور بدهي. نه مادر من از اين خبرها نيست. من خيلي دوست دارم مثل مادرم زهرا(س) گمنام دفن بشوم. مي‌گفت: دوست دارم نه جانباز شوم و نه اسير فقط مفقودالاثر. مي‌دانم الان هم ناراحت است كه شناسايي شده و اين همه عكس و بنر را مي‌بيند. چراكه هرگز دنبال اينها نبود. همسرم نه حكم مأموريت داشت و نه دنبال چيزي بود. پيگير درجه و مقام هم نبود. امروز كه بعد از 34 سال شناسايي شده مي‌گويند ايشان درجه‌شان جانشين فرمانده لشكر5 نصر بوده است.
چقدر مشتاق شهادت بود؟
همسرم خيلي درباره شهادت صحبت و گريه مي‌كرد. كارش گريه بود. به مادرش مي‌گفت شما دعا نمي‌كنيد اگر دعا مي‌کرديد نمره ما 20 مي‌شد. به من مي‌گفت خانم شما دست گذاشتي روي نقطه صفر من، نمي‌گذاري بيايد پاي دو و 20 شود. تا نمره من 20 نشود امام حسين قبولم نمي‌كند. بايد هم رضايت شما دو نفر باشد. هر چي مي‌گفت ما مي‌خنديديم. بعد از شهادتش وقتي مادرش بي‌تابي مي‌كرد يكي ازدوستانش مي‌گفت: مادر چرا گريه مي‌كني؟ ابوالفضل شير شما را خورده است. گريه نكن كه بچه شير به دنيا آوردي و شير تحويل جبهه‌هاي اهواز، سوسنگرد و دزفول داده‌اي. مقصر خودت هستي! مي‌خواستي بچه شير شجاع تربيت نكني.
چطور با شهيد رفيعي آشنا شديد؟
يكي از خواهرهايم بعد از ازدواج همراه همسرش به نجف رفته بود. خواهرم در نجف با مادر ابوالفضل كه براي زيارت آمده بود، آشنا مي‌شود. سر صحبت كه آنجا باز مي‌شود، مادر ابوالفضل عكس ابوالفضل را نشان مي‌دهد و از خواهرم مي‌خواهد تا دختري مناسب براي او معرفي كند. آغاز آشنايي من و ابوالفضل از نجف رقم خورد. در نهايت بعد از انجام خواستگاري و مراسم ديگر، در سال 1350 من و همسرم زندگي مشتركمان را آغاز كرديم و سال 1351 اولين فرزندم اصغر به دنيا آمد. حاصل زندگي مشترك 12 ساله من و ايشان چهار فرزند سه پسر و يك دختر است.
شغل ايشان چه بود؟
همسرم روحاني بود و در حوزه علميه خيرات خان كه در حال حاضر تبديل به دانشگاه رضوي شده، مشغول بود. در دوران مبارزات مردمي عليه شاه، همراه مردم و همپاي روحانيون انقلابي حضور مستمر داشت. همان زمان هم كه به خواستگاري من آمدند گفتند كه در زمره روحانيون مبارزي هستند كه عليه ظلم خواهند ايستاد. با اينكه تنها سواد قرآني داشتم اما تا حدودي به اوضاع و احوال آشنا بودم. آنقدر فعاليت‌هاي ابوالفضل زياد شده بود كه ديگر به تدريس در حوزه نمي‌رسيد من هم دعا مي‌كردم و هر چه در توان داشتم انجام مي‌دادم تا حكومت شاهنشاهي نابود شود و انقلاب به پيروزي برسد.
ايشان كه روحاني بودند چطور شد كه به عنوان رزمنده به جبهه رفتند؟
بعد از پيروزي انقلاب ابوالفضل ديگر لباس روحانيت به تن نكرد و براي مبارزه با منافقين راهي غرب كشور شد. حدود سال‌هاي 1361- 1360 هم به جبهه جنوب رفت. ابوالفضلم در عمليات بيت المقدس، والفجر 1 و چند عمليات ديگر حضور داشت و بارها مجروح شده بود. قبل از اينكه كامل خوب شود باز به جبهه مي‌رفت. با بدن مجروح و با تركش‌هاي به يادگار مانده از جنگ مجدد خودش را به قافله همرزمانش مي‌رساند. شهيد رفيعي از سال 59 تا 1362 در جبهه حضور داشت و حماسه‌سرايي مي‌كرد.
از آخرين وداعتان چه خاطره‌اي داريد؟
ابوالفضل روز آخر ساعت 5 صبح براي جلسه‌اي به سپاه رفت. ساعت 8- 7 صبح كه به خانه آمد بچه‌ها خواب بودند. خداحافظي كرد و رفت. اما ساعت 10- 9 مجدد در خانه را زد. آمده بود بچه‌ها را ببيند و برود. علي‌اصغر و جعفر يكباره ناپديد شدند. حاجي رفت بيرون از در خانه و سراغ آنها را گرفت اما خبري نبود. داخل ماشينش تا سقف پر بود از پتو و وسايلي كه مي‌خواست براي رزمنده‌ها ببرد. هر چه گشتم بچه‌ها را پيدا نكردم. ابوالفضل خداحافظي كرد و رفت. آمد در خانه به يكباره گفت نكند داخل ماشين هستند. رفت لاي پتو‌ها را گشت. علي‌اصغر و جعفر ميان پتوها پنهان شده بودند. حاجي بچه‌ها را گذاشت روي دوشش و بوسيد. دخترمان را بغل كرد و لپ‌هاي دخترمان را گاز گرفت و گفت اين هم مهر ابوالفضلي. نام دخترم تكتم است مي‌گفت نام مادر امام رضا(ع) را مي‌گذاريم كه خود امام رضا(ع) نگهدارش باشد. بعد گفت از خدا خواستم و شما هم دعا نكنيد جنازه‌ام برگردد. دعا كنيد مفقود‌الجسد باشم. حاجي روز آخر از همه فاميل‌ها و بستگان خداحافظي كرده بود. بعد از 15 روز با خانه تماس گرفت و گفت فردا عمليات داريم. اهل نامه نوشتن نبود. به ما هم مي‌گفت نامه ندهيد خدايي ناكرده نامه‌ها دست دشمن مي‌افتد. اما اصغر آخرين نامه را برايش نوشت. وقتي به دست ابوالفضل رسيده بود، آن را داخل جيبش گذاشته بود كه زمان شهادتش همرزمانش آن را برمي‌دارند و به ما مي‌رسانند. همه زندگي من با ايشان مملو ‌از خاطره است؛ خاطراتي كه وقتي مي‌خواهي تعريف كني، نمي‌تواني كاملش كني و يك جا گير مي‌كني.
وقتي همسرتان به شهادت رسيدند شما چهار فرزند داشتيد، چه مي‌كرديد با فرزندان و نبود همسرتان و سي و چند سال بي‌خبري؟
نبودن‌هايش سخت بود. خانواده ايشان خيلي هواي من و بچه‌ها را داشت. هرگز نمي‌گذاشتند كه ما درگير تنهايي خودمان شويم. اما خب به هرحال نبودن ايشان سختي‌هاي خودش را داشت. وقتي همسرم مفقود شد، همان موقع‌ها خبر شهادت رمضان عامل همرزم و دوست همسرم را به من دادند. آنجا بود كه فهميدم شهادت ابوالفضل و تنهايي من هم نزديك است. در حياط خانه داشتم وضو مي‌گرفتم كه پسرم آمد و گفت مادر رمضان عامل شهيد شده است. كنارحوض نشستم. گفت: چرا نشستي مادر جان؟ گفتم مادر اگر عامل شهيد شده بابايت هم ديگر برنمي‌گردد. پرسيد: چرا؟ گفتم: آنها آنقدر به هم وابسته بودند و به هم علاقه داشتند كه هميشه كنار هم بودند. بعدها همرزمانش گفتند كه وقتي همسرم خبر شهادت رمضان عامل را شنيد نيمه‌هاي شب در تاريكي بالاي سر شهيد نشست و با او وداع كرد و گفت: تو رفتي و من را تنها گذاشتي. خاطرت جمع من پشت سرت مي‌آيم و با همان حالت گريه هم از شهيد جدا شد. همان شب راهي منطقه و در عمليات خيبر به شهادت رسيد و مفقود شد. شهيد رمضان عامل خيلي شهيد مظلومي است.
در سختي‌هاي زندگي به شهيدتان متوسل شديد؟
ابوالفضل در تمام اين سال‌ها قدم به قدم همراه ما بود و هست. من و ابوالفضل 13 سال با هم زندگي زميني داشتيم و 34 سال زندگي آسماني.
به نظر شما چه شاخصه‌هاي اخلاقي ايشان را به مقام شهادت رساند؟
همسرم علاقه شديدي به ائمه داشت؛ به ام‌البنين(س) و به حضرت ابوالفضل(ع). خودش روضه‌خوان بود. همين كه مي‌نشست براي حضرت رقيه(س)، حضرت ام‌البنين(س) و حضرت زهرا(س) و آقا ابوالفضل(ع) مي‌خواند و گريه مي‌كرد. به نماز شب، دعا و قرآن تأكيد داشت. هر شب مي‌پرسيد كه سوره واقعه را خواندي مي‌گفتم نه. مي‌گفت پاشو بخوان بعد بخواب. بسيار از امامان غريب مي‌گفت و روضه مي‌خواند. مي‌گفت اينها غريبند و هيچ كسي را ندارند. علاقه شديد به دعاي ندبه، كميل و حديث كسا داشت. همسرم با همه مهربان بود.
كمي به عقب برگرديم از آن روزي كه خبر شهادت و درنهايت مفقود‌الاثري را به شما دادند.
خيلي سخت بود و سخت‌تر از همه اين بود كه ما نمي‌توانستيم، قبول كنيم. چون هيچ چيزي براي ما نياوردند. همسرم در 12 اسفندماه 1362 در حالي كه جانشيني فرماندهي لشكر 5 نصر را بر عهده داشت در عمليات خيبر در جزيره مجنون به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در منطقه باقي ماند و به عنوان شهيد مفقودالجسد معرفي شد.
سفارشي براي آينده بچه‌ها داشت؟
مي‌گفت من كه رفتم اجازه ندهي كه بچه‌ها بدون وضو بخوابند. نمازهايشان را بخوانند. دعاي كميل و ندبه‌شان ترك نشود. در مراسمات تشييع جنازه شهدا و راهپيمايي‌ها حضور داشته باشند. بعداز شهادتش يك هفته هم بهشت رضايمان ترك نشد. بچه‌ها كه مي‌گفتند مادر ما هر هفته داريم مي‌رويم بهشت رضا !اما من در پاسخشان مي‌گفتم شهدا زنده‌اند، به اين اميد راهي مي‌شدم كه شايد كه نه، قطعا خودش آنجا حضور دارد.
 خانم دهقاني حكايت آن عكس كه از شهيد به يادگار مانده چيست؟
آن تصوير به ياد ماندني مربوط به ارتفاعات كله قندي كردستان است. دوستانشان بعد از شهادت ايشان روايت آن عكس را اينگونه برايمان بازگو كردند كه در حول و حوش درگيري با منافقين و ياد ياران سفر كرده و بچه‌هايي كه داخل كانال‌ها با سيم‌هاي برق رها شده در آب كانال خشك شده و به شهادت رسيده بودند، همه فكر حاجي را مشغول كرده بود. ايشان به پايان جنگ در غرب و مبارزه با ضد انقلاب و آغاز جنگ در جنوب مي‌انديشيد. همين لحظه بود كه عكاس از ايشان اين تصوير را گرفت و براي هميشه به يادگار ماند.
 در پايان اگر صحبت خاصي داريد بفرماييد.
توقع داريم كه حداقل امر به معروف در رسانه‌هايمان اجرايي شود، آن هم به حرمت خون شهدا. رسانه‌ها بايد به گوش مردم برسانند كه جبهه و جنگ و انقلاب براي چي بوده است و اين امنيت امروز‌مان اتفاقي نيست. همه حرف‌ها و كنايه سهميه دانشگاه بچه‌ها و اينكه آنها بدون زحمت وارد دانشگاه مي‌شوند را كنار نبودن‌هاي پدرانه بگذارند و ببينند انصاف است. ما يك عيد نوروز در كنار هم پاي سفره هفت سين ننشستيم. حرف‌هايي كه هيچ گا ه تمامي ندارد.
 روايت همرزم شهيد رفيعي از لحظه شهادت وي
اسم اسارت كه آمد شهيد شد!

عباس پارسايي داماد خانواده شهيد رفيعي است و كسي كه تا آخرين لحظات در كنار ايشان بوده است. پارسايي در معرفي خودش مي‌گويد: من بسيجي دوران دفاع مقدس بودم كه در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر 1، والفجر 3و خيبر در سال 1362 در تيپ امام صادق(ع)‌ حضور داشتم. ما فرماندهي چون سردار ابوالفضل رفيعي داشتيم كه جانشين لشكر نصر بود و تحت امر ايشان وارد خط عمل‌كننده جزيره مجنون شديم. اين سعادت را داشتم كه تا آخرين لحظات شهادت و گمنامي شهيد ابوالفضل رفيعي همراهش باشم و بعد هم كه به مدت هفت سال به اسارت درآمدم.
 گردان قهار تنها ماند
 صبح چهارم اسفند 1362 از هورالهويزه عازم منطقه عملياتي شديم. چند ساعتي را با قايق رفتيم تا به جريزه البيضه در هور كه نيروهاي عمل‌كننده قبل از ما آن را گرفته بودند، رسيديم. بعد به الصخره رسيديم كه در تصرف نيروهاي خودي بود و اين دو با بلم‌ها با هم در تماس بودند. يك جاده شني پيدا كرديم كه به الازير و العماره راه داشت. هدف گردان ما تصرف العماره بود تا نيروهاي عمل‌كننده در مجنون در وضعيت امن‌تري خط مقدم را تثبيت كنند.
نزديك منطقه الازير بوديم كه به فرمان شهيد ابوالفضل رفيعي بعد از خواندن نماز صبح وارد عمل شديم. دقيقاً بعد از نماز درگيري ما شروع شد كه تا حدود ساعت 10 يا ده و نيم ادامه داشت. متأسفانه نيروهاي عراقي توانستند ما را دور بزنند. ما يگ گردان بيشتر نبوديم. گردان قهار تنها ماند و اين در حالي بود كه بايد زمان ورود ما به الازير نيروي كمكي به ما ملحق مي‌شد. براي همين نتوانستيم از پل الازير عبور كنيم. در اين شرايط شهيد رفيعي بعد از تماس با فرماندهان دستور عقب‌نشيني نيروها را به سمت الكساره، البيضه و الصخره را كه 10 كيلومتر با ما فاصله داشتند، صادر كرد. خوب به ياد دارم جانباز آزاده آقاي علیدوست(ايشان در اين عمليات اسير شد) در حالي كه مجروح بود با تيربارش شروع كرد به تيراندازي و بچه‌ها را زير آتش ايشان به عقب منتقل كرديم.
45 دقيقه به سمت خط پشت البيضه و الصخره رفتيم. از روي تپه‌هاي الازير پي ام پي‌هاي عراقي با سرعت بالايي خودشان را به ما رساندند. چيزي از گردان قهار نمانده بود. من به همراه شهيد حميد آزمايش و شهيد ابوالفضل رفيعي بودم. در حركت بوديم كه تك‌تيراندازهاي دشمن ما را نشانه گرفتند و من و شهيد حميد آزمايش و شهيد رفيعي رفتيم با دشمن درگير شديم. در حالي كه به سمت دشمن تيراندازي مي‌كرديم و نارنجك مي‌انداختيم، يك گلوله به شاهرگ حميد خورد و نتوانست ادامه بدهد. من و شهيد رفيعي تنها مانديم. همينطور كه مي‌رفتيم سؤال كردم ممكن است عراقي‌ها بين الكساره نيرو هليبرد كنند. گفت بعيد نيست. يك نگاه ديگر به من كرد. من گفتم يعني امكان دارد اسير شويم. تا اين را گفتم يك حالتي در وجود ايشان رخ داد. در همين حين تيري به سرش اصابت كرد و با صداي آه روي زمين افتاد.  بالاي سرش نشستم. خون با حالتي كه حباب مي‌شد از سرش بيرون مي‌زد و روي صورتش پخش مي‌شد. سريع از داخل جيبش كالك عملياتي و كلت منور را درآوردم و آرم سپاه را از لباسش جدا كردم. كالك عملياتي خودم را هم همراه كالك عملياتي ايشان چند متر آن طرف‌تر با يك نارنجك منفجر كردم. تا بلند شدم حركت كنم عراقي‌ها صدايشان درآمد. ايست مي‌دادند و تيراندازي مي‌كردند. من هم كه ديگر چاره‌اي نداشتم دست‌هايم را بالا بردم و اسير شدم. از 4 اسفند ماه سال 1362 تا سال 1369به مدت هفت سال در اسارت دشمن بعثي بودم. بعد از آن لحظه آخر ديگر از پيكر شهيد اطلاعي نداشتم. پيكر ايشان در منطقه‌اي بين الكساره و الازير ماند. بعد از آزادي محل شهادت شهيد حميد آزمايش و رفيعي را نشان دادم. البته پيكر شهيد آزمايش تفحص شده بود. در نهايت پيكر شهيد رفيعي به صورت گمنام در 19 ارديبهشت سال 1390 همراه با پيكر شهيد برونسي تفحص و تشييع شد. از اين رو گمنام دفن شد  چون هيچ مدرك شناسايي همراه شهيد رفيعي نبود. تا اينكه هويت ايشان با آزمايش دي‌ان‌اي مشخص شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار