کد خبر: 862775
تاریخ انتشار: ۲۷ تير ۱۳۹۶ - ۲۱:۲۸
تأملي پيرامون نگاه تجددمآبانه سيدجواد طباطبايي
سيد جواد طباطبايي در سال 1324 شمسي در شهر تبريز ديده متولد شد.
حسين روحاني
 
سيد جواد طباطبايي در سال 1324 شمسي در شهر تبريز ديده  متولد شد. وي پس از تكميل تحصيلات ابتدايي و متوسطه و اخذ ليسانس حقوق از دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران براي ادامه تحصيل راهي دانشگاه سوربون فرانسه شد و درآنجا از رشته فلسفه سياسي فارغ‌التحصيل شد. طباطبايي درسال 1363 با نگارش رساله‌اي درباره تكوين انديشه سياسي هگل جوان، درجه دكتراي دولتي سوربون را دريافت كرد و بعد از بازگشت به ايران به عضويت هيئت علمي دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران درآمد و در همان حال با حمايت‌هاي مسئولان وقت دولتي به كسوت هيئت علمي بنياد دايره‌المعارف درآمد. طباطبايي بعد از چند صباحي فعاليت در حوزه آكادميك، به صورت منفرد و به دور از فضاي رسمي دانشگاهي ايران به تحقيق درباره انديشه سياسي روي آورد. اين پژوهشگر انديشه سياسي در سال‌هاي اخير با نوشتن رديه‌هايي آتشين و توفنده بر مخالفان فكري و سياسي خويش تاخته است و يكي از آخرين حملات او متوجه داريوش آشوري (‌نويسنده و مترجم سكولار) بود كه داريوش آشوري در پاسخ به طباطبايي، وي را «كين توز به اقتضاي طبيعت» خطاب كرد. طباطبايي دل درگرو آراي فيلسوفاني چون هگل، ماكياولي و فيخته دارد و با توشه‌گيري از آراي اين انديشمندان درصدد است پروژه تجدد در ايران را صورتبندي كند.
   
تجددگراي دو‌آتشه
 طباطبايي در تشريح فرهنگ غربي، براي عنصر عقل اهميت خاصي قائل مي‌شود؛ از نظر وي عقل غربي التزامي به دين و سنت ندارد و اين وجه فارق آن با انديشه شرقي است كه هميشه در حدود شرعي و سنتي تعريف شده است. طباطبايي اعتقاد راسخي به عقل‌باوري رنسانس و عصر روشنگري دارد؛ عقلي كه به زعم وي خارج از مؤلفه‌هاي قرون وسطي و توسط دكارت، كانت و هگل به شكلي خود‌بنياد و خودكاو عرضه شد و دوران مدرن را در گذار از دوره باستان و دوره ميانه به وجود آورد؛ عصري كه از آن به مدرنيته يا تجدد نام برده مي‌شود. طباطبايي بر اين باور است كه ريشه اصلي رنسانس در قرن دوازدهم ميلادي است و آن وقتي است كه مسيحيت متوجه شد كه در كنار شرع، عقلي هم وجود دارد كه مي‌تواند مستقلاً عمل كند. از نظر‌گاه وي، اگر رنسانس امكان‌پذير شد در واقع از همين زاويه طرح عقل و تحليل آن بود كه بعدها نقد خرد نام گرفت. تشخيص قدرت ابداع‌كنندگي براي عقل و بالا بردن جايگاه عقل به وجهي آنتولوژيك، در حيطه انديشگي، فلسفه سوژه باور يا سوبژكتيويسم را براي بشر مدرن به وجود آورد. اساس و پايه خردورزي مدرن، رخ‌نمايي انسان به عنوان فاعل شناسا و كارگزار تاريخ بود كه ارائه چنين تصويري از انسان، عملاً اسباب لازم جهت نضج‌گيري اومانيسم و فردگرايي در مغرب زمين را فراهم ساخت. مهم‌ترين حاصل فلسفه مدرن، مسئله مطرح شدن فرد در فكر و انديشه غربي است. بنابراين از نظر طباطبايي تنها با شكل‌گيري فرديت است كه دولت‌هاي ملي تشكيل مي‌شوند. برخي از صاحبنظران، مدرنيته را مقطع تاريخي‌اي مي‌دانند كه به دنبال يك سري جريانات اجتماعي و سياسي و تحول در آموخته‌هاي فكري و فرهنگي انسان غربي از اواخر قرن شانزدهم (رنسانس هنري و علمي) تا قرن هجدهم (عصر روشنگري و خردگرايي) چهره مغرب زمين را دگرگون كرد و برهه‌اي نوين در تاريخ انسان‌ها پديد آورد.
 
ماكس وبر بر اين باور است كه اساس مدرنيته، همانا افسون‌زدايي و از ميان رفتن قدسيت است. او اخلاق پروتستاني را زمينه‌ساز دنياي جديد مي‌داند و معتقد است كه رونق گرفتن سرمايه‌داري، مديون پروتستانتيسم و ارائه تفسيري جديد از كتاب مقدس است.
البته ماكس وبر در عين حال كه از مدرنيته استقبال مي‌كند اما به خصلت بوروكراتيك و تكنوكراتيك آن نيز اشاره مي‌كند و بر اين باور است كه مدرنيته قفس آهنيني را براي انسان‌ها به وجود آورد كه نتيجه آن بحران معنا و مسخ‌شدگي انسان است. مهم‌ترين شاخصه‌هاي عصر مدرن را مي‌توان ذيل عناصر و دقايقي چون علم‌گرايي، خرد‌‌باوري خالص، فردگرايي، انقلاب صنعتي، جنبش اصلاح ديني، رفورماسيون و عصر روشنگري مورد شناسايي قرار داد. البته در اينكه عقل‌گرايي يا علم‌گرايي پايه و اساس مدرنيته است ميان متفكران اختلاف‌نظر وجود دارد. دكارت و كانت در زمره متفكراني هستند كه پايه مدرنيته را بر ستون عقل‌گرايي بنا مي‌كنند. البته كانت بر خلاف دكارت رويكردي احتياط‌آميز در قبال حدود و ثغور عقل دارد و بر اين باور است كه عقل تنها مي‌تواند حوزه پديدارها را مورد شناسايي قرار دهد ولي همين عقل در خصوص حوزه ماوراءالطبيعه به نوعي لاادري‌گري (نمي‌دانم) مي‌رسد. آلتوسر (‌متفكر مشهور فرانسوي) بر‌خلاف دكارت و كانت سقف مدرنيته را بر ستون علم بنا مي‌نهد و بر اين باور است كه علم هميشه بر عقل تقدم داشته است.
 
رويكرد فلسفي طباطبايي به مدرنيته
 طباطبايي كه استاد انديشه سياسي است، رويكردي فلسفي و فكري به مدرنيته دارد و درست از اين روست كه وي بر خلاف دو سنت آنگلوساكسون و فرانسوي كه مدرنيته را به ترتيب در تجربه‌گرايي (آمپريسم) و پراتيك سياسي (‌كنشگري سياسي) تعريف مي‌كنند، از چشم‌اندازي سوبژكتيويستي بر مدرنيته نظر مي‌افكند. وي در باب مدرنيته مي‌نويسد:‌«پديده مدرنيته، ماهيتاً فرهنگي است؛ زيرا اساس غرب و تمايز آن با شرق، فرهنگي است... اين واقعيت فرهنگي در حدود 8 - 7 قرن قبل از ميلاد در يونان بروزكرد و سپس تا رم گسترش يافت و آنگاه به مسيحيت منتقل شد-  كه آن هم از نظر فرهنگي ميراث خوار رم و يونان است. سپس آن انديشه يوناني- رمي به اضافه مسيحيت به فرهنگ دوره جديد غربي- اروپا- تبديل شده است.‌» وي خاطرنشان مي‌كند: «آنچه كه از نظر شناخت غرب مهم و اساسي است، دقت به اصل فرهنگي و اصل انديشه عقلاني است و بقيه امور را بايد با توجه به آن در نظر گرفت؛ يعني اقتصاد، سياست وحدود و ثغور جغرافيايي بسط و تحقق غرب را دراصل تفكر غرب جست‌وجو كنيم.‌» طباطبايي در تمجيد از مدرنيته مي‌نويسد: «يكي از اساسي‌ترين بحث‌هاي انديشه فلسفه غربي از همان آغاز انديشه در سپيده‌دم يونان، انديشه درباره انحطاط شهرهاي يوناني بوده است. انديشه فلسفي يونان به ويژه در كوره بحران دموكراسي آتني گداخته و آبديده شده و با سقراط گفت‌وگويي خردمندانه درباره پرسش‌هايي كه از ژرفاي شهر و دموكراسي برخاست، به بحث اساسي انديشه فلسفي تبديل شد.
 
افلاطون چنان منظومه فلسفي بنياد گذاشت كه انديشه انحطاط، پراهميت‌ترين عنصرآن بود و هم او به درستي دريافته بود كه تنها راه برون‌رفت از انحطاط جز با انديشه منظم فلسفي نمي‌تواند همراه شود.‌» طباطبايي كه مدرنيته را در وجه فكري و فلسفي آن برجسته مي‌كند اين سخن را به ميان مي‌آورد كه دليل امتناع انديشه و تفكر در ايران زمين، به فقدان ديدگاه نظري باز‌مي‌گردد و تا زماني كه مشكل بنيادين دوران جديد تاريخ ايران يعني مشكل امتناع انديشه امكان طرح نيابد، بي‌هيچ ترديدي وضعيت فرهنگ و تمدن ايران راه هموار زوال و انحطاط مقاومت‌ناپذير خود را همچون سده‌هاي گذشته ادامه خواهد داد. به نظر وي تا پرسش از انحطاط مطرح نشود و درباره آن تأمل نشود راه به جايي نخواهيم برد. او بر اين باور است كه بايد مانند غربيان پاسخي خردمندانه و عقلاني به پرسش از انحطاط داد. طباطبايي كه مجذوب مدرنيته و پارادايم فلسفه آگاهي مترتب بر آن است همه متفكران ايراني را زير ضرب مي‌گيرد و آنها را به اين امر متهم مي‌كند كه يا سنت يا تجدد را نفهميده‌اند. او اين سخن را به ميان مي‌آورد كه در شرايط امتناع كنوني و وضعيت بحراني و بن‌بستي كه ايران زمين و تمدن ايراني چند سده‌اي است در غرقاب آن فرو رفته است، پرسش از بنياد سنت و نقادي آن در بوته محك پرسش‌هاي دوران جديد و انديشه تجدد چونان يگانه راهيست كه در برابر ما قرار گرفته است.
 
طباطبايي امكان نوزايي در سنت را جز در حوزه‌هايي چون شعر و ادبيات غير ممكن مي‌داند و مدام بر اين ترجيع‌بند خويش اصرار مي‌ورزد كه تنها از طريق مدرنيته آن هم برداشتي فكري و فلسفي از تجدد هست كه مي‌توان نهال تجدد را در ايران كاشت. از نظر وي تا زماني كه انديشه‌ها و ارزش‌هاي سنتي متحول نشده و نظم اجتماعي نويني را پديد نياورده‌اند، هرگز نمي‌توان به جامعه‌اي مدرن دست يافت. بنابراين وي ذره‌اي علاقه و دلدادگي خويش به مدرنيته را پنهان نمي‌كند و گاه و بيگاه به سنت و يكي از عناصر مقوم آن يعني دين حمله مي‌كند و چنين استدلال مي‌كند كه سنت در ايران دچارخمودگي و ركود فكري (‌بخوانيد امتناع و انحطاط) شده است و توانايي نوزايي و انطباق با عهد جديد را ندارد.
   
امتزاج شرق‌گرايي و مدرنيته
طباطبايي به عنوان نويسنده تجددگرا به تأسي از برداشت خاصي از آراي هگل كه اين فيلسوف را به متفكري ايده‌آليست و انتزاعي تقليل مي‌دهد، خواستار‌ گذار از سنت به مدرنيته است و براي نيل به اين منظور از سنت شرق‌شناسي وام‌گيري مي‌كند. شرق‌شناسي يك متد پژوهشي و معرفتي است كه در آن غرب به عنوان معيار حقيقت شناخته مي‌شود و هرآنچه در تقابل با غرب قلمداد شود، مذموم و مطرود شناخته مي‌شود. در شرق‌شناسي اين غرب است كه به سمت شرق حركت مي‌كند و براي آشنايي و به دست آوردن تعريف، با آن تماس مي‌گيرد نه بالعكس. شرق‌شناسي، شيوه‌اي انسجام‌يافته و هدفدار است كه به وسيله آن شرق به عنوان موضوعي براي آموزش، كشف، تمرين و ممارست مورد توجه غرب واقع مي‌شود.
 
شرق‌شناسي يك شيوه پژوهشي است كه هركس مي‌تواند از آن استفاده كند. يعني حتي نويسنده‌اي شرقي كه زادگاهش درشرق است با اين متد و نگاه مي‌تواند مستشرق قلمداد شود. طباطبايي نيز ملهم از اين متد، پژوهش‌هاي خويش را بر مبناي معرفت و فلسفه غرب بنا نهاده و با احترام به لوازم و تبعات روش و الگوي استشراق، با يك نگاه بيروني و از كرسي تجدد اروپايي به چند و چون تاريخ، فرهنگ، انديشه و تمدن شرقي مي‌پردازد. با چنين نگاه و رويكردي، بايكوت سنت‌ها و قائل شدن به سير واپسگرايانه تاريخ انديشه و حركت قهقرايي شرقي و اسلامي و اعلام نظريه انحطاط و امتناع انديشه هيچ غريب و بعيد نمي‌نمايد. شرق‌شناسي بيش از هر شاخه و ديگر شاخه‌هاي مطالعات علمي جامعه‌هاي انساني، آلوده به پيش‌داوري‌ها و فضاي تاريخي پديدآمدن خود بوده و كوشش آن اين بوده است كه از نظريات غربي در قرن نوزدهم به اين واقعيت كه شرق ناميده مي‌شود معنايي بدهد و شرق‌شناسي، به ذات، يك دانش اروپايي است كه تمام پيش‌داوري‌ها و ارزش‌گذاري‌هاي قرن نوزدهمي درآن نهفته است. طباطبايي با در پيش گرفتن موضعي شرق‌شناسانه و نسخه‌شناسانه (فيلولوژيك) بر آن است نوعي همساني و اين هماني ميان عقلانيت غربي و انديشه خرد ايرانشهري برقراركند و چنين وانمودكند كه عامل به اصطلاح انحطاط(!) ايران زمين، امتزاج تصوف و شريعت(!) بوده است.
   
تفكر ايرانشهري
طباطبايي ريشه و نسب آراي تمامي انديشمندان ايراني را به ايران باستان و انديشه ايرانشهري برمي‌گرداند و خاطرنشان مي‌كند: «فارابي از يكسو به يونان اقتداكرده و از سوي ديگر به وجدان ايراني و معنويت ايرانشهري. فارابي به‌رغم اينكه در دوره فرهنگ جديد اسلامي و خلافت پرورش يافته، ولي او فيلسوف ايران است.‌» طباطبايي درجاي ديگري با تحريف آشكار انديشه فارابي كه مؤسس فلسفه اسلامي است، مي‌نويسد:‌«انديشه سياسي فارابي بيش از آنكه الهي باشد، سياسي است و او مانند افلاطون و ارسطو ميراث خوار فيلسوفان يوناني است.‌» اين گزاره‌هاي متصلب و آلوده به پيش فرض‌هاي مدرنيستي و ايرانشهري در باب انديشه فارابي و ديگر فيلسوفان و متكلمان ايران زمين رنگ و بويي شرق شناسانه دارد و به وضوح نشان دهنده تلاش طباطبايي جهت كنارزدن دين و برگرفتن انديشه ايرانشهري آن هم با قرائتي سوبژكتيويستي و اومانيستي است. طباطبايي در جاي ديگري بر ضرورت مدرن شدن جامعه ايراني تأكيد مي‌ورزد و مي‌نويسد:‌«طرح سنت در نسبت با انديشه تجدد و دوران تجديد، از مجراي تغيير موضعي اساسي درآگاهي و پرداختن به مبادي، تنها موضعي است كه مي‌تواند مؤدي به تجديد عهدي با انديشه فلسفي نوآيين باشد و اين انديشه فلسفي نوآيين جز در مخالفت با ايدئولوژي يعني منطق ايدئولوژي و نه ظاهر آن امكان‌پذير نخواهد شد.‌» مدلول اين سخن طباطبايي بدان معناست كه گذشته غرب، آينده ماست و او همچون فتحعلي آخوند‌زاده (روشنفكر لائيك دوران مشروطيت) بر قله مدرنيته مي‌ايستد و دين را زير سايه پاك كن خود قرار مي‌دهد. 
 
اين موضع طباطبايي در تحميل صورت تاريخي انديشه مغرب زمين بر دين و انديشه ايرانشهري، بر گرفته از روش شناسي ميشل فوكو مبني بر گسست معرفتي از سنت است، چراكه فوكو نيز همچون نيچه از مرگ ارزش‌هاي سنتي استقبال مي‌كند، ولي تفاوت اصلي طباطبايي با فوكو و نيچه اين است كه اگرچه اين دو فيلسوف مطرح پست مدرن در وهله نخست از مرگ ارزش‌هاي سنتي ابراز خرسندي مي‌كنند، ولي در ادامه فعاليت فكري خويش بر اين نكته انگشت مي‌گذارند كه جهان مدرن با به حاشيه راندن متافيزيك و ارزش‌هاي سنتي گرفتار نيهيليسم شده است و بي‌جهت نبود كه فوكو در پاسخ به بحران معنا و بي‌متافيزيك شدن جهان از انقلاب اسلامي ايران و از نقش مذهب در جهان بي‌روح و فسرده امروز دفاع مي‌كند و نيچه نيز با متشبث شدن به مفهوم ابرانسان سعي در رهايي از بن بست نيهيليسم دارد. ولي نكته جالب و حيرت‌انگيز در باب انديشه طباطبايي اين است كه به‌رغم نقدهاي گزنده و تند و تيزي كه بعد از دهه 60 ميلادي عليه سوبژكتيويسم و مدرنيته شده است، او در يك عقبگرد و بازگشت ارتجاعي به عصر روشنگري و با اقتباس مقلدانه و بعضاً تحريف‌آميز از آثار متفكران قرن هجدهم اروپا خواستار تحقق مدرنيته در ايران است. مدرنيته‌اي كه حتي در خود غرب با نقدهاي بنيان فكن نيچه، فرويد و ماركس روبه‌رو شد و امروز كمتر كسي را در جهان تفكر مي‌توان يافت كه حاضر به دفاع كوركورانه از ارزش‌هاي جهان مدرن باشد.
 
* دانشجوي دكتراي فلسفه
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر