زينب محمودي عالمي
بانو حميده تقدسي همسر شهيد مدافع حرم مصطفي مقدم از لشكر فاطميون است كه سالها پيش از شهر مزارشريف افغانستان به ايران آمده بود و اكنون در دفاع از حريم اهل بيت در سوريه به شهادت رسيده است. متن زير روايتهاي اين همسر شهيد است كه پيش رو داريد.
بايد بروممن متولد 1367 هستم و همسرم متولد 1362 بود. ما سال 85 ازدواج كرديم و خدا دختري به نام ادنا به ما هديه داد. زندگي خوب و آرامي داشتيم تا اينكه بحث تعرض وهابيها به حريم اهل بيت پيش آمد. مصطفي از اين مسئله خيلي ناراحت بود. يادم است اولين بار سر سجاده نماز بود كه حرف از رفتن پيش آورد. ادنا دخترمان هم سجاده انداخته بود كنار پدرش و نماز ميخواند. آقا مصطفي يك پايش را كه آسيب ديده بود دراز كرد و يكباره گفت: من بايد بروم. گفتم: كجا؟ گفت: سوريه! گفتم: همين كه بالاي سر بچهات باشي براي تو كافي است. بگذار مجردها بروند. ناراحت شد. گفت: مجردها كه ميگويند ما زن نگرفتيم آرزو به دل ميمانيم. بچهمان را نديديم. ما كه متأهل هستيم بگوييم براي زن و بچه بمانيم. پس كي قرار است برود. از آن روز همسرم براي رفتن تلاش كرد. اما چون مدرك شناسايي نداشت ثبت نامش نميكردند. ميگفتند تو ايراني هستي و ميخواهي با اسم افغاني سوريه بروي! آخرش گفتند بايد مدرك بياوري كه تأييد كند افغاني هستي.
روزي كه با ايشان به محل ثبتنام رفتم، ديدم سيل جمعيت زياد است. اين همه مشتاق رفتن شبيه يك معجزه بود. وقتي برگشتيم خانه، حال و هوايم عوض شده بود. با ديدن جمعيت بيشتر ترسيده بودم تا اينكه دلگرم شوم. وقتي دوباره فراخوان زدند، نگذاشتم آقا مصطفي برود. حتي يكبار رگ دستم را زدم تا درگير بيمارستان شود و نرود. اما او دست بردار نبود. دوست داشت برود و گفتم حداقل يكبار برو آرزو به دل نماني اما در همين اعزام اول بعد از سه ماه به شهادت رسيد. همسرم 30 بهمن 94 اعزام شد و 16 ارديبهشت 95 دقيقا روز سقوط خان طومان به شهادت رسيد. او از فرماندهان ميداني بود.
روحش را ديدمخبر شهادتش را برادر دوقلوي همسرم به ما داد. يك هفته قبلش در عالم رويا (شايد هم بيداري) متوجه شدم يكي دارد نگاهم ميكند. وقتي بيشتر نگاه كردم ديدم آقا مصطفي پا گذاشته روي پايش ولي صورتش را نميديدم. يك آن فكر كردم شايد جن ميبينم! به خواهرم گفتم: آبجي يك مرد روي مبل نشسته است. خواهرم گفت خيالاتي شدي! روي خودم را كه برگرداندم سمت مبل خالي بود. خواهرم خوابيد و يكي دو ساعت بعد با وضوح بيشتري ديدم مصطفي به سمت ادنا دخترمان خم شد و يادگارش را بوسيد. بعد از شهادت آقا مصطفي كه به چند جا زنگ زدم و سؤال كردم گفتند آنچه شما ديديد روح شهيدتان بود كه آمده بود سنگيني غم از دست دادنش را از روي شما بردارد.
صبري زينب گونهشنيده بودم خدا بعد از شهادت يك رزمنده به عزيزانش صبر ميدهد. صبري زينبي، اما باور نميكردم و ميگفتم آدمها بعد از مرگ عزيزشان سنگدل ميشوند. وقتي با غم از دست دادن مصطفي رو به رو شدم فهميدم صبرم از جنس سنگدلي نيست، صبري زينب گونه است.
دوست ندارم بگويم شهدا خيلي خاص بودند و براي جوانان افسانه درست كنم. ميگويم شهدا آدمهاي عادي بودند و همه نخبه نبودند. آقا مصطفي تا ابتدايي درس خوانده بود. ولي در همان درس خواندنش نقاشي و قرآنش عالي بود. بزرگتر كه شد به تيم فوتبال رفت باز هم عالي بود. اگر بگويم شهدا خيلي خاص بودند فكر ميكنم اينطور جوانها فاصله حس ميكنند و با شهدا انس نميگيرند. همين قدر ميگويم كه او اخلاق خوبي داشت. مصطفي اصلا مردسالار نبود و در كار خانه كمكم ميكرد. مصطفي از يك خانواده ايثارگر بود و عمويش شهيد ابراهيم احديمقدم نيز بيسيمچي سردار شهيد كاوه بود.
بابا توي ستارههاستادنا 24 مهر 92 به دنيا آمد و در سني نيست كه شهادت پدرش را درك كند. اما با اين طفوليتش هر لحظه و هر ثانيه ياد پدرش ميكند و با كوچكترين اتفاق حتي موقع خوردن شير صبحانه ياد پدرش ميافتد و ميگويد پدرم در اين ليوان به من شير ميداد. ادنا واقعاً نسبت به هم سالانش خيلي بيشتر ميفهمد. هر شب لالايياش اين است كه از من بپرسد بابا چرا رفت؟ و من برايش تعريف ميكنم كه بابا رفت تا از حرم حضرت رقيه(س) دفاع كند...
شبها كه بيقراري ميكند در آسمان يك ستاره پرنور نشانش ميدهم و ميگويم حضرت زينب(س) پدرت را دوست دارد و بابا را برده به آن ستاره پرنور. دخترم با ستاره بابايش حرف ميزند و درد دل ميكند. هم منتظر است برگردد و هم ميرود سر مزارش. سنگ مزار پدرش را ميبوسد و توي حياط سر به آسمان بلند ميكند و با ستارهاش حرف ميزند و سراغ پدرش را ميگيرد.