کد خبر: 862746
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۷ تير ۱۳۹۶ - ۱۶:۰۸
گفت‌وگوي «جوان» با مادر شهيد بهرام محمدي حاجي
وارد خانه كه مي‌شوم چشمم به قاب عكس روي ديوار مي‌افتد. قابي كه انگار همه دارايي مادر و پدر شهيد بهرام محمدي حاجي از داشته‌هاي دنيايي است. اما صفا و مرام پدر و مادر شهيد بهرام محمدي وصف‌ناشدني است.

صغري خيل فرهنگ

وارد خانه كه مي‌شوم چشمم به قاب عكس روي ديوار مي‌افتد. قابي كه انگار همه دارايي مادر و پدر شهيد بهرام محمدي حاجي از داشته‌هاي دنيايي است. اما صفا و مرام پدر و مادر شهيد بهرام محمدي وصف‌ناشدني است. خديجه مهدوي حاجي مادر شهيد ،حسينعلي محمدي حاجي پدر شهيد ، كوكب محمدي خواهر شهيد از شهيدشان بهرام محمدي حاجي برايم روايت مي‌كند. مادري كه با رويي گشاده راوي روزهاي زندگي تا مفقودالاثري و شهادت فرزندش مي‌شود.

پدر شهيد: حسينعلي محمدي حاجي

اداره خانواده 10 نفره با شغل صحافي

سال1312 در بابل متولد شدم. مادرم سيد ام البنين از ارادتمندان به مكتب اباعبدالله (ع)‌بود كه ما را در دامان پرمهر وحسيني خويش تربيت كرد. ازاين روبهترين خاطره‌اي كه من ازمادر به ياد دارم اين است كه 40سال تمام در ايام ماه محرم براي ابا عبدالله الحسين (ع) آشپزي و عزاداران هيئات امام حسين (ع) را بانذري‌هاي خود همراهي كرد.

27سال داشتم كه با خديجه مهدوي حاجي ازدواج كردم. به لطف خدا با در آمدي كه از شغل صحافي در دانشكده ادبيات و حقوق داشتم توانستم خانواده 10نفري مان را اداره كنم. من دو پسرو شش دختر داشتم. ابوالقاسم متولد اول دي ماه سال 1341 و بهرام متولد1343 است كه ابوالقاسمم جانباز دفاع مقدس است و بهرام به درجه شهادت نائل آمد.

سعي نكنيد شهيد شويد

وقتي بهرام و ابوالقاسم مي‌خواستند براي دفاع از اسلام به جبهه‌ها اعزام شوند، من و مادرش هيچ مخالفتي نكرديم. مگر مي‌شد كه به بچه‌ها بگوييم براي دفاع از اسلام كاري نكنند!تنها سفارش پدرانه ام به بچه‌ها اين بود كه سعي نكنيد شهيد شويد، تمام تلاشتان اين باشد كه دشمن را از بين ببريد.

پسرم بهرام هم با همان خنده‌ها و شوخي‌هاي هميشگي‌اش مي‌گفت:اگر من شهيد شوم آن دنيا مراقب شما هستم. هيچ‌گاه چهره بهرام را بدون لبخند‌هاي محبت آميزش نديدم. فرقي برايش نداشت در همه شرايط مي‌خنديد و شوخي مي‌كرد و مي‌گفت من بهرام گور هستم به دشمن پشت نمي‌كنم. من مي‌كشم اما شهيد نمي‌شوم. وقتي دوستانش به پسرم مي‌گفتند كه بهرام هنوز شهيد نشدي؟!مي گفت من هنوز لياقت شهيد شدن را پيدا نكردم. هرزمان كار مي‌كرد و درآمدي به دست مي‌آورد بي‌آنكه من نيازي به آن پول داشته باشم، بي‌درنگ در اختيار من قرار مي‌داد. بهرام با همه خوبي هايش با همه مهرباني هايش آسماني شد و همسرم با همه صبوري و صلابت مادرانه، خبر شهادت و مفقودالپيكري دردانه ام را به من داد.

بند بند وصيتنامه بهرام محقق خواهد شد 


مادر شهيد: خديجه مهدوي حاجي

بهرام از كودكي مقيد بود

من متولد 1310و اهل بابل هستم. در خانواده‌اي مومن و معتقد پرورش پيدا كردم. پدرم آيت الله حيدر مهدوي حاجي همزمان با حضور امام خميني(ره )‌در نجف به تحصيل علوم حوزوي پرداخت و از مريدان ايشان بود. باب آشنايي خانواده ما با امام خميني و بعد‌ها انقلاب اسلامي از همراهي پدر با امام خميني (ره ) ريشه گرفت و شكوفا شد. من در سال 1337با حسينعلي محمدي حاجي ازدواج كردم. آن زمان 16سن داشتم و ايشان 27سال داشت. زندگي آرام و شيرين مان با درآمد حلالي كه از دسترنج كار صحافي به دست مي‌آمد مي‌چرخيد. من 8 فرزند داشتم. 2پسرو 6دختر. ابوالقاسم و بهرام پا به پاي هم در تظاهرات‌ها و راهپيمايي‌هاي عليه رژيم شاهنشاهي حضور داشتند. بهرام از همان دوران بسيار مقيد و حساس بود. آنقدر كه به حضور دختر‌ها و پسر‌ها در كنار هم در كلاس درس و يك محيط معترض بود. آن زمان دوران دبستان درس مي‌خواند اما اين موضوع او را بسيار ناراحت كرده بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با شروع درگيري‌هاي غرب كشور، ابوالقاسم براي مقابله با دشمنان و مبارزه با ضد انقلاب كوردل راهي كردستان شد. 16ماه در سرزمين مجاهدت‌هاي خاموش به مبارزه پرداخت و درنهايت هم بر اثر موج گرفتگي به افتخار جانبازي از ناحيه اعصاب و روان نائل آمد.

عبور از ميدان مين با امداد غيبي

مخالفت مدير مدرسه با اعزام بهرام به جبهه

وقتي زمزمه جنگ تحميلي به گوش رسيد، حال و هواي بهرام هم تغيير كرد. سن و سال زيادي نداشت اما عزم رفتن كرده بود. 16سال داشت كه از من خواست همراهش به مدرسه بروم و از مدير شان خواهش كنم تا اسم او را در ليست رزمنده‌ها بنويسد. دل بي‌قرارش من را هم بي‌تاب كرده بود. خوب آن روز را به ياد دارم. چادرم را سر كردم و با هم به مدرسه رفتيم. ما به اعتقادات بچه‌ها و مسير ي كه انتخاب مي‌كردند احترام مي‌گذاشتيم. موضوع را با مدير مدرسه‌اش در ميان گذاشتم. ايشان مخالفت كرد و گفت بهرام سن و سالي ندارد، فعلا كوچك است اجازه بدهيد تا درسش را بخواند. بهرام وقتي شنيد مدير مدرسه اسمش را در ليست نيرو‌هاي اعزامي ثبت نكرده است، گويي غم عالم به دلش نشسته باشد خيلي ناراحت شد اما همه اينها خللي در اراده‌اش وارد نكرد. يكسال درس خواند و 17سالش كه شد خودش رفت و در پادگان امام حسن شهر ري ثبت نام كرد. بعد هم به مدت 40روز در پادگان يزد آموزش ديد. آن زمان ما تازه به كرج آمده بوديم. يك روز كه رفته بود هنرستان شهر ري ثبت نام كند در مسير ميدان انقلاب متوجه شده بود گردان به سمت جبهه در حركت است. ديگر به خانه باز نگشته بود و شب را در پادگان مانده و صبح زود به سمت انديمشك حركت كرده بود.

كمي بعد،از انديمشك با همسرم تماس گرفت. وقتي پدرش صداي بهرام را ازجبهه انديمشك شنيد حرفي نزد. اصلا ما مخالفتي با فعاليت‌هاي انقلابي بچه‌ها نداشتيم. ما نگران بچه‌ها و وضعيت شان نبوديم. دوست داشتند بروند و ما هم همراهي شان كرديم.

بهرام حدود يك سال در جبهه‌هاي حق عليه باطل حضور داشت. مرخصي كه مي‌آمد روز سوم نشده دوباره ساكش را بر مي‌داشت و راهي مي‌شد. با هر بار رفتن، وقتي مي‌خواستيم بدرقه‌اش كنيم، نمي‌پذيرفت و مي‌گفت نه مادر نياييد. من بادمجان بم هستم. بادمجان بم كه آفت ندارد.

از جبهه زياد برايمان صحبت نمي‌كرد. اگر هم حرفي مي‌شد يا مي‌خواست خاطره‌اي برايمان نقل كند سعي مي‌كرد از زيبايي‌هاي جبهه و جهاد رزمنده‌ها بگويد. يك بار برايم از امداد‌هاي غيبي روايتي زيبا تعريف كرد. بهرام مي‌گفت شب عمليات با بچه‌ها شبانه مسيري تقريبا 300متري را براي رسيدن به منطقه مورد نظر طي كرديم. بعداز انجام عمليات بايداز همان مسير بر مي‌گشتيم اما وقتي به آن منطقه رسيديم آنچه را كه ديديم باور كردني نبود. تمام آن مسير 300متري كه ما شبانه در تاريكي هوا طي كرديم، ميدان مين بود. هيچ كدام از مين‌ها عمل نكرده بود. اين تنها امداد غيبي بود كه به لطف خدا، شامل حال بچه‌ها شده بود. درنهايت بهرام خمس فرزندانم شد و شهد شهادت را در جوار مادر مان حضرت زهرا (س) نوشيد. اخرين باري كه رفت اواخر سال 1361بود. 40روز در منطقه ماند تا در نهايت در 24فروردين ماه سال 1362آسماني شد. در نامه‌اش نوشته بود من براي ايام عيد هم نمي‌توانم به خانه باز گردم، چراكه اگر بيايم داداش ابوالقاسم از من مي‌خواهد بمانم تا خودش راهي شود. براي همين نمي‌توانم بيايم. بهرام زياد به مرخصي نمي‌آمدكه ماندگار نشود. 40روز از آخرين وعده ديدار مان مي‌گذشت، آنقدر ماند تا شهيد شد.

تشييع پيكر مفقودالاثر بهرام را در خواب ديدم

بعداز عمليات فتح المبين از بهرام بي‌اطلاع بوديم. براي پيگيري وضعيت بهرام به تنهايي به تهران رفتم تا از همرزمانش در گردان حبيب بن مظاهر تيپ محمد رسول الله (ص)خبري بگيرم. دو روزي در تهران پيگير وضعيت پسرم بودم. به مسئولان مربوطه شان گفتم من مادرش هستم هر اتفاقي كه افتاده بگوييد من تحملش را دارم. آنها هم گفتند كه بهرام شهيد شده اما مفقودالاثر است. از من هم خواستند تا عكس بهرام را بدهم تا شايد در ميان اسرا پيدايش كنند اما خودشان هم مي‌دانستند اين كارها فايده‌اي ندارد و شهادت بهرام تأييد شده است. بعد از شنيدن خبر مفقودالاثري بهرام به خانه بازگشتم. همه بستگان و فاميل جمع شدند. براي تسلي خاطر آنها هم كه شده هفت روز مراسم گرفتيم. من ايمان داشتم كه فرزندم شهيد شده است اما پيكرش براي هميشه مفقود خواهد بود. وقتي 40روز شهادتش را ختم گرفتيم، خواب ديدم كه پيكر بهرام را در بياباني تشييع مي‌كنند و ناگهان پيكر ايشان به آسمان رفت. آنجا ديگر يقين پيدا كردم كه بهرام شهيد شده است.

ايمان دارم، بند بند وصيتنامه بهرام محقق خواهد شد

ساك وسايل بهرام را 40روز بعد از شهادتش برايمان آوردند. من اصلاً چشم انتظار بازگشت پيكر فرزندم نيستم و نخواهم بود؛ چراكه ايمان دارم بند بند وصيتنامه بهرام محقق خواهد شد. پسرم در وصيتنامه‌اش نوشته كه دعا كنيد من اسير و جانباز نشوم، فقط شهيد شوم. ايشان تأكيد كرده بود كه جسد من پيدا نمي‌شود. مادر جان تو هم مانند مادر وهب نصراني كه از سر فرزندش گذشت، از پيكر من بگذر و هيچ توقعي نداشته باش. برايم كه نامه مي‌نوشت در نامه تأكيد مي‌كرد كه ما در راه خدا مال و جانمان را مي‌دهيم بي‌هيچ توقعي. نبودن هايش سخت است مادرم و دلتنگي‌هاي خودم را دارم اما چون مي‌دانم بهرام اين مسير الي الله را دوست داشت، آرام مي‌شوم.

اجازه نمي‌داد برايش زياد خريد كنيم

بهرام بسيار خوش اخلاق و خوشرو بود. اجازه نمي‌داد برايش زياد خريد كنيم. يك بار پدرش مي‌خواست برايش گوسفندي قرباني كند اجازه نداد گفت شما هزينه خريد گوسفند را بدهيد من به حساب امام واريز كنم.

بسيار به نماز تأكيد داشت

برايش مزار يادبود هم نگرفتم؛ چراكه وصيت كرده بود كساني كه امام خميني (ره ) را قبول ندارند و نماز نمي‌خوانند بر مزارم حاضر نشوند. بسيار به نماز تأكيد داشت. در نامه به برادرش نوشته بود نمازهايت را در اول وقت بخوان كه اگر در مسير جهاد و مبارزه شهيد شدي در راه خدا باشد. يكي از نكات مهمي كه بهرام در وصيتنامه‌اش به آن توجه كرده بود، بحث نمازهايي بود كه به قول خودش با ريا خوانده شده‌اند. پسرم نوشته بود من به اندازه دو سال نماز قضا دارم؛ چراكه فكر ميكنم دو سال با ريا نماز خوانده ام. ما هم دو سال نماز برايش ادا كرديم.

حضو ر در نماز جمعه وصيت بهرام بود

بعد از شهادت بهرام هر جمعه در نماز جمعه حاضر مي‌شوم؛ چراكه حضور منسجم در صفوف نمازگزاران جمعه وصيت ايشان بود. وقتي تشييع شهداي گمنام مي‌شود حال و هواي من هم شهدايي مي‌شود و به راه مي‌افتم تا دوشادوش مادرانشان به بدرقه فرزندان شهيد بروم هرچند مي‌دانم بهرام من در ميان هيچ كدام آنها نيست.

حرف‌هاي نا حق برخي‌ها دلمان را آزار مي‌داد

اما امان از حرف مردم. آن زمان كه بچه‌ها براي دفاع از اسلام راهي ميدان كارزار مي‌شدند حرف‌هاي نا حق مردم دلمان را مي‌آزرد. مردم به كنايه مي‌گفتند كه اينها براي پول به جبهه مي‌روند. بهرام از اين طعنه‌ها ناراحت مي‌شد و مي‌گفت مامان ما خودمان دوست داريم كه در اين بزم جهاد حاضر شويم. دشمن وارد خاك كشور ما شده است و اينها نمي‌دانند امنيت شان را مرهون جانفشاني رزمندگان هستند. ببينيد كه چه حرف هايي پشت سر ما مي‌زنند. مامان آنها تا خرمشهر آمده‌اند و اگر ما و امثال ما نرويم وارد شهر‌هاي ديگر هم خواهند شد، تو خودت چهار تا دختر داري ،نمي‌دانيد چه بر سر زنان و دختران خرمشهري آمد. من هم گفتم مردم بگويند. مردم خيلي حرف مي‌زنند شما كار خودتان را بكنيد كه ان شاء الله حق پيروز است. من نه پرونده‌اي براي فرزند شهيدم داشتم و نه براي فرزند جانبازم. اما خود سپاه به خانه ما آمد و به اصرار از ما خواست كه پرونده تشكيل دهيم؛چراكه سن و سالمان رو به پيري مي‌رود.

خدا بهرام را براي شهادت نگه داشت

بعضي اوقات خوابش را مي‌بينم و خواب دوران بچگي‌اش را وخواب دوراني كه از جبهه به خانه مي‌آمد. خدا بهرام را در فراز و نشيب‌هاي روزگار براي خودش نگه داشت تا شهيدش كند. بحق گفته اند: «من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبني و من احبني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلي ديته و من علي ديته فانا ديته »

«آن كس كه مرا طلب كند، من را مي‌يابد و آن كس كه مرا يافت، من را مي‌شناسد و آن كس كه مرا شناخت، من را دوست مي‌دارد و آن كس كه مرا دوست داشت، به من عشق مي‌ورزد و آن كس كه به من عشق ورزيد، من نيز به او عشق مي‌ورزم و آن كس كه من به او عشق ورزيدم، او را مي‌كشم و آن كس را كه من بكشم، خون‌بهاي او بر من واجب است و آن كس كه خون‌بهايش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهاي او هستم».

بهرام من سه بار تا مرگ رفت اما به خواست خدا ماند. هفت ماه بيشتر نداشت كه وبا گرفت. هر كس او را مي‌ديد مي‌گفت ماندني نيست اما گويي تقدير خدا چيزي ديگر براي او رقم زده بود. مرتبه دوم با برادرم به شمال رفته بود و بي‌اطلاع از اهل خانه داخل حوض وسط حياط افتاده بود. كمي بعد از سقوطش به داخل حوض بر حسب اتفاق همسر برادرم شست پايش را مي‌بيند و او را از حوض آب بيرون مي‌كشد و دوباره حيات به كالبدش باز مي‌گردد.

مرتبه سوم هم در حكومت نظامي سال‌هاي انقلاب بود. بهرام عادت داشت كه درخواب راه برود. در يكي از شب هايي كه دستور حكومت نظامي داده شده بود بهرام از خانه خارج مي‌شود. تا ما مطلع شويم وارد كوچه شده بود. سريع پيدايش كرديم و نزديك در حياط خانه بوديم كه تير‌هاي سربازان شاه يكي پس از ديگر از كنارش رد شد و ايشان هيچ آسيبي نديد. آنقدر ماند تا خدا براي خودش او را خريد.

انفاق كت در 14 سالگي

بهرام بچه كار درستي بود. آنقدر كه امروز هر چه فكر مي‌كنم مي‌بينم شهادت برازنده‌اش بود. هر بار لباسي نويي برايش مي‌خريدم، آن را آب مي‌كشيد، بهترين لباس‌هايش را هميشه مي‌شست و مي‌پوشيد. نمي‌خواست زياد به چشم بيايد و نو نوار ديده شود كه نكند دل كسي از نداشتن آن غمگين شود. يك بار ديدم كفش هايش را هم با واكس سياه مي‌كند. گفتم بهرام چه مي‌كني ؟گفت مادر نمي‌خواهم آنها كه كفش نو ندارند ناراحت شوند، اجازه بدهيد كفش‌هايم كهنه به نظر برسند. يك بار در هواي بسيار سرد و برفي زمستان بهرام كه 14سال داشت وارد خانه شد. قبل از خروج از خانه كت به تن داشت اما وقتي به خانه باز گشت كتي نداشت. از پسرم پرسيدم پس كت كو ؟گفت يك پسر بچه را ديدم كه از سرما به خود مي‌لرزيد كتم را در آوردم و به او دادم و گفتم بپوش.

شكرگزار خداوند براي چنين فرزنداني هستيم

ما كه خودمان لياقت نداشتيم اما بچه‌ها در نهايت عاقبت بخير شدند و سعادت جانبازي و شهادت را پيدا كردند. باشد كه در محضر خدا سر مان بالا باشد. من خدا را شكر مي‌كنم كه چنين اولادي داشتم كه شهيد شد.

 بند بند وصيتنامه بهرام محقق خواهد شد

كوكب محمدي خواهر شهيد بهرام محمدي

بهرام بسيار مردمدار بود

من متولد بهمن 1341هستم و شهيد متولد آبان 1343. من از بهرام يك سال و نيم بزرگ‌تر هستم. بهرام مردمدار و مهربان بود. هواي پدر و مادرمان را داشت. رابطه‌اش با برادر‌ها و خواهرها يش خوب بود. مي‌خواهم از مردمداري‌اش خاطره‌اي برايتان نقل كنم. يك بار زمستان برف زيادي باريده بود. بهرام تازه از جبهه به خانه رسيده بود، هنوز لباس‌هاي رزمش را به تن داشت كه متوجه شد پشت بام خانه همسايه بغلي مان كه پيرزني رنجور بود پر از برف است. پارو را بر داشت و رفت بالاي پشت بام رفت تا خانه پيرزن روي سرش خراب نشود. در نبودن‌ها و روزهاي دلتنگي، مادر بسيار قوي و با صلابت ماند. اگر چه دلسوخته است اما ميخواست كه به توصيه پسرش خط به خط عمل كند. بهرام برايمان نوشته بود مبادا در شهادتم مويه و گريه كنيد كه دشمنتان را شاد خواهيد كرد. از اين رو بود كه مادرهرگز گريه نكرد.

شهدا زنده‌اند او را در خانه ديده ام

من به اين فرموده كه شهدا زنده‌اند ايمان دارم. هم مادر وهم خودم بهرام را در خانه ديده‌ايم. خوب ياد دارم دوم ماه مبارك رمضان بود. بلند شدم تا وضو بگيرم و باقي خانواده را براي خوردن سحري بيداركنم، آشپزخانه مان پنجره ا ي داشت كه به پذيرايي مشرف مي‌شد. ناگهان متوجه سايه مردي شدم كه دائم پشت پنجره در حركت بود. ابتدا گمان كردم يكي از اعضاي خانواده است كه قبل از من بيدار شده، اما باز با خود گفتم اينجا كه همه خواب هستند، رفتم به سمت آشپزخانه بهرام را از پشت سر ديدم كه در ظرف غذا را بر داشته بود و به داخل آن نگاه مي‌كرد. ان روز مادر براي سحري قرمه سبزي پخته بود. بهرام عاشق قرمه سبزي بود. همين كه خواستم به سمتش برو م رفت.

مرخصي نمي‌آمد تا در حضور در عمليات‌ها را از دست ندهد

من مشوق برادرم شدم تا براي دفاع به جبهه اعزام شود. ان زمان من دوم دبيرستان بودم و بهرام در مقطع راهنمايي تحصيل مي‌كرد. وقتي جنگ شد خيلي مشتاق بودم كه براي امداد و كمك رساني به جبهه بروم اما اصلاً اجازه ورود ما را به خطوط جبهه ندادند. براي همين به بهرام گفتم من را كه نمي‌گذراند بروم، تو بيا برو. بسيار هم از حال و هواي جبهه و جنگ و رزمنده‌ها برايش صحبت كردم. گويي منتظر بهانه‌اي باشد، رفت و ثبت نام كرد و در يزد آموزش ديد. بعد از سه ماه براي مبارزه با مواد مخدر او را به غرب فرستادند. چند باري هم از آنجا نامه نوشت و وقتي آمد به من گفت آبجي آنجا اصلاً آنطور كه تو تعريف كردي نبود. گفتم نه داداش جبهه‌هاي جنوب فرق مي‌كند، جنوب معنويات خاصي دارد. درنهايت به جبهه‌هاي جنوب اعزام شد. بهرام در دو عمليات والفجر مقدماتي و والفجر يك شركت داشت. بهرام به مرخصي نمي‌آمد كه عمليات‌ها را از دست ندهد.

سرانجام شهادت در كانال 123

درنهايت بعد از پيگيري‌هاي مادر، خبر شهادت و مفقودالاثري‌اش تأييد شد. نحوه شهادتش را ما از زبان همرزمان و دوستانش شنيديم. بهرام در روند اجراي عمليات فتح المبين در شمال فكه فرمانده دسته و خمپاره انداز. وقتي عمليات در شمال فكه لو رفت، بچه‌ها در كانال 123 زير آتش هجوم دشمن قرار گرفتند. بهرام با تمام توان به اين طرف و آن طرف مي‌دويد و به آنها مهمات مي‌رساند اما بعثي‌ها او را به رگبار بستند. بهرام باز هم ايستاد. باز هم جنگيد تا در نهايت در ساعت 17عصر روز24فروردين ماه سال 1362با اصابت گلوله به سينه و پايش شهيد شد و به داخل كانال 123افتاد. بعد از اتمام عمليات آن منطقه مدت‌ها دست نيرو‌هاي عراقي بود اما بعد‌ها ما نتوانستيم پيكر شهيد را پيدا كنيم و به عقب برگردانيم. دوستانش گفتند مطمئن باشيد كه بهرام شهيد شده است. آخرين باري كه او را ديدم خيلي نوراني شده بود با خود گفتم بهرام رفتني است. هميشه آن چهره نوراني در ذهنم ماندگار شد تا به امروز.


وصیت نامه شهید بهرام محمدی

بسم الله الرحمن الرحیم

ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون

هرگز مپندارید کسانی که در راه خدا کشته می شوند مردهاند ، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی میگیرند.

با سلام و درود بر منجی انسانها و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام و درود بر شهیدان راه حق که تا آخرین قطره خونشان برای اسلام و انقلاب اسلامی جنگیدند.

من بعنوان یک فرد مسلمان و به حکم وظیفه شرعی و دینی که داشتم قدم در این راه گذاشتم و خداوند بزرگ را شکر میکنم که چنین سعادتی نصیب من کرد و چنین رهبری در جلو راهم قرارداد و ذره ای نور ایمان در من روشن نمود تا خود و خدای خود را بشناسم .

اکنون اکنون که در میا شما نیستم و خداوند لیاقت شهادت را نصیب من کرد ، چنانچه خود را لایق نمیدانستم پیام من را به گوش این منافقان کوردل و دشمنان اسلام که ما را ناآگاه میپندارند برسانید که ما پیروزیم و جبهه حق همیشه پیروز است .

من با باری از گناه بسوی خدا رفتم . خداوندا مرا ببخش ، از غیبتهایی که کردم تهمتهایی که زدم مرا ببخش که خود را در این دانشگاه معنویت نتوانستم کاملا خالص کنم . خداوندا مرا بیامرز که چه بسیار نماز بجای آوردم امام نمازی سر تا پا ریاء . خداوندا مرا بیامرز که هر گاه سخن می گفتم و گوینده بودم شنونده را نادان و خود را عالم می پنداشتم.

پدر و مادر عزیزم می دانم که مرگ من باعث ناراحتی شما می شود ولی چه کنم اسلام در خطر است . اگر ما در این جنگ شرکت نکنیم و به امام عزیزمان پشت کنیم باعث نابودی اسلام و انقلاب اسلامی مان می شویم و در آن دنیا در صف دوزخیان قرار میگیریم . برای من گریه نکنید چون شهادت من و رزمندگان باعث به حرکت در آمدنه ملت ایران بلکه مسلمین جهان می شود و به شهید مانند قلبی می ماند که خون را به زبان در می آورد و شهید نظر می کند به وجه الله و بدانید من در جنگی رفتم که اگر هم جسدم را نددند دلگیر نباشید که ما به سوی خدا خواهیم رفت ( همه ) و شمایید که باید صبر و و استقامت داشته باشید همچون حضرت زینب سلام الله علیها که تحمل 72 شهید را داشت و این آزمایش است برای شما.

برادر عزیزم تو هم با شرکت کردن در این جنگ و دفاع از حریم جمهوری اسلامی و پاسداری از خون شهیدان می توانی به ندای هل من ناصران ینصرونی امام امت لبیک بگویی و در صف مبارزان جهان ضربه ای را به دشمنان وارد آورید که ریشه کن بشوند و اگر هم شهید شدی پیش خداوند اجر عظیمی داری .

خواهران عزیزم ، آنهایی که رفتند کاری حسینی کردند و آنهایی که ماندند بایدکاری زینبی (س) کنند ما هم با پشتیبانی از امام و جمهوری اسلامی و با شرکت در نماز جمعه و راهپیمائیها می توانید پاسداری از خون شهیدا و جمهوری اسلامی کنید و رنباله رو شهیدان باشید.

پیامی به ملت عزیز ایران :

ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید که امام حسین علیه السلام در میدان نبرد شهید شد . ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که امام علی علیه السلام در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه امام حسین علیه السلام شهید شد.

ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب حضرت زینب سلام الله را بدهید.همه مثل خاندان وهب جوانمردانه به جبهه های نبرد بروید و حتی جسد خود را تحویل نگیرید زیرا مادر وهب فرمودند سری را که در راه خدا داده ام پس نمیگیرم.حضورتان را در جبهه های حق علیه باطل ثابت نگه دارید.

بدانید این ابر قدرتهای مستکبران ملت ایران دیگر زیر بار ذلت شما نخواهند رفت و شما را ریشه کن خواهند کرد و پرچم توحید را به رهبری امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی در سراسر جهان به اهتزاز در خواهند آورد و عدالت را بر جهان حاکم خواهند کرد.

من از خانواده عزیزم و فامیل و دوستان عزیز می خواهم که ان شالله مرا ببخشند و برایم آمرزش خواهند.من از خانوده عزیزم مخصوصاً پدر و مادر عزیزم تقاضاهایی دارم که امیدوارم به آن عمل کنید.من 18 سال نماز قضا دارم از شما میخواهم برایم بخوانید اگر نمیتوانید به کسی دیگر واگذار کنید اگر جسد من را پیدا نکردید و یا چیزی از جسد من باقی نماند زیاد هم دنبال جسد من نگردید. اگر جسد من پیدا شد من را در بهشت زهرا در بین شهدا دفن کنید . من راضی نیستم کسانی که نماز نمیخوانند و به امام توهین میکنند و خدا رو شکر نمیکنند سر قبر من بیایند.در ضمن خرجی در رابطه با مرگ من نکنند و بجای آن به جبهه ها و دولت کمک کنید.سلامتی خانوده عزیزم و آشنایان و دوستان عزیز را خواستارم و اگر شهید به حساب آمدم در آ دنیا شفاعتتان خواهم کرد . به امید پیروزی حق بر باطل . خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

بهرام محمدی


نامه شهيد به خانواده :

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ

و پیش روى آنان حائل و سدّى و پشت سرشان نیز حائل و سدّى قرار دادیم، و به طور فراگیر آنان را پوشاندیم، پس هیچ چیز را نمى‏بینند.

با سلام و درود بر امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی و شهدای اسلام و خانواده هایشان و با سلام بر خانوده عزیزم امیدوارم که حالتان خوب باشد و بر خدمت به اسلام و انقلاب موفق باشید .

اگر از احوال بنده بخواهید خوب هستم و سلامتی شما و امام را خواستارم امیدوارم که دعاهایتان را فراموش نکنید و برای امام و رزمندگان اسلام دعا کنید که رمز پیروزی دعا است و صبر و و استقامت داشته باشید که خداوند با صبرکنندگان است ، ان الله مع الصابرین ، بدرستی که خداوند با صابرین است و امیدوارم که در این سال نو بتوانید خود را از لحاظ اخلاقی و معنوی بسازید خانواده ای که بوی عشق به خدا و اخلاق اسلامی نباشد ملائکه آن خانواده را لعنت می فرستد.و برکت و نعمت از آن خانواده سلب می گردد و مواظب باشید که غرور نگیرتتان که بگویید ما پسرانمان را به جبهه فرستادیم پس پیش خداوند اجر عظیم داریم .

بفکر اعمال خودتان باشید که عاقبت برای پرهیزگاران است ، آنانی که از کارهای نامناسب پرهیز کردند پیش خداوند اجر عظیمی دارند مانند غیبت نگفتن تهمت نزدن دروغ نگفتن با خشونت حرف نزدن حجاب اسلامی را رعایت کردن که خودتان اینها رو بهتر از من میدانید.

من کوچک تر از آنم که بخواهم شما را نصیحت کنم سلام من ا به همه اقوام برسانید ، دیگر عرضی ندارم.التماس دعا دارند رزمندگان اسلام خداحافظ . به امید پیروزی حق بر باطل .

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

والسلام

بهرام محمدی

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
حمید رضا ناطق
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۳۷ - ۱۳۹۸/۰۶/۰۱
0
0
مطلب امده در کد خبر ۸۶۲۷۴۶ در ارتباط با مصاحبه با خانواده شهید والا مقام مفقود الاثر بسیار آموزنده دلنشین وارامبخش وراهنما بود با تشکر فراوان
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار