کد خبر: 862635
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
يك همسايه شلوغي داشتيم به اسم حسين بهبودي، معروف به حسين فسقلي كه هر كاري از او برمي‌آمد. با اينكه 13 يا 14 سال بيشتر نداشت، دامنه شرش زمين و زمان را دربر مي‌گرفت.
 محمدرضا محمدي
 خاطره زير مربوط به آقاي رضا محمديان يكي از خوانندگان صفحه ايثار و مقاومت است كه طي يك تماس تلفني آن را برايمان تعريف كرد.
يك همسايه شلوغي داشتيم به اسم حسين بهبودي، معروف به حسين فسقلي كه هر كاري از او برمي‌آمد. با اينكه 13 يا 14 سال بيشتر نداشت، دامنه شرش زمين و زمان را دربر مي‌گرفت. يادم است خيلي از شب‌ها از ترس پدرش به پشت بام خانه ما فرار مي‌كرد! به اين ترتيب كه يك نردبان چوبي روي لبه پشت بام خودشان و پشت بام ما مي‌گذاشت و مثل كماندوها از ارتفاع چند متري كوچه عبور مي‌كرد تا شب را در پشت بام ما به صبح برساند.
يك شب پدرم متوجه حضور حسين شد و مي‌خواست او را از همانجا به داخل كوچه پرتاب كند. نصفه شبي داد مي‌زد: «پسره الوات تو اين خونه زن و بچه است. اينجا چه غلطي مي‌كني؟» حسين هراسان مي‌گفت: «مش‌عيسي تو رو خدا ولم كن. من چيكار با خانم و بچه‌هاي شما دارم، بابام دعوام كرده اومدم همين گوشه و كنار بخوابم!»
گذشت تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد و جنگ آغاز شد. با شروع جنگ رفتيم و در بسيج مسجد 14 معصوم(ع) ثبت نام كرديم. حسين هم ثبت نام كرد. خيلي‌ها مسخره‌اش مي‌كردند كه جوگير شده و كافي است پايش به مناطق مرزي برسد و صداي تير و تركش را بشنود تا فرار كند و ديگر هم پشت سرش را نگاه نكند.
اما حسين به عنوان يكي از اولين نفرات، از محله ما عازم جبهه شد. رفت و دو ماه بعد آفتاب سوخته و لاغرتر از هميشه برگشت. اخلاقش يك طور خاصي شده بود. با آرامش حرف مي‌زد و مقدم از همه سلام مي‌داد. پدرم آن موقع روي چرخ‌دستي ميوه مي‌فروخت. يك روز پيش پدرم رفتم و ديدم با حسين مشغول صحبت هستند. من كه رسيدم، حسين داشت مي‌رفت. پدرم چند لحظه به رفتنش نگاه كرد و گفت: جبهه بايد جاي خوبي باشه. با تعجب گفتم: چطور مگه؟ گفت: من كه هيچ وقت فكر نمي‌كردم كسي بتونه حسين فسقلي رو سر عقل بياره. تو كه نبودي كلي از خدا و امام زمان برام حرف زد. انگار اين حرف‌ها رو از رزمنده‌ها ياد گرفته.
به حسين نگاه كردم كه داشت آرام آرام از ما دور مي‌شد. فرداي همان روز كه سراغش را گرفتم، آقا بهبودي گفت: بعد از نماز صبح و قبل از طلوع آفتاب طوري رفت كه متوجه رفتنش نشديم. حسين دوباره به جبهه برگشته بود. رفت تا كمتر از دو هفته بعد پيكرش را در حالي كه گلوله‌اي شقيقه‌اش را شكافته بود، توي محله بگردانند «اين گل پر پر از كجا آمده، از سفر كرب و بلا آمده...».
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار