کد خبر: 862628
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي «جوان» با همسر شهيد احمد قنبري كه به تازگي فرزند خردسالش را از دست داده است
زندگي در جريان است، اگرچه كودكي سرطاني روي تخت بيمارستان آخرين لحظات عمرش را سپري كند يا مادري كه به تازگي همسرش شهيد شده، ذره ذره آب شدن تنها فرزندش را به نظاره بنشيند.
   عليرضا محمدي
زندگي در جريان است! با هر اتفاقي كه هر روز در همين حوالي، شايد در همسايگي‌مان رخ مي‌دهد. زندگي در جريان است، اگرچه كودكي سرطاني روي تخت بيمارستان آخرين لحظات عمرش را سپري كند يا مادري كه به تازگي همسرش شهيد شده، ذره ذره آب شدن تنها فرزندش را به نظاره بنشيند. زندگي رازهايي در خود دارد كه هر كدام از ما گوشه‌هايي از آن را كشف مي‌كنيم و شايد كشف همين رازها باشد كه سناريوهاي عجيبي را در زندگي بعضي از آدم‌ها رقم مي‌زند. از وقتي با سرگذشت خانم زهرا سادات سيدين همسر شهيد احمد قنبري آشنا شدم، سؤالات فلسفي پشت سر هم توي سرم چرخ مي‌زدند. او مادر جواني است كه شش سال پس از شهادت همسرش، تنها فرزند خود را بر اثر بيماري سرطان از دست مي‌دهد. اتفاق نادري كه مجهولات بسياري را به ذهن آدم متبادر مي‌كند. وقتي با خانم سيدين همكلام شدم، قصدم دانستن از همسر شهيدش بود، اما هر كاري كردم نشد پاي حرف به حسين قنبري فرزند شهيد قنبري كه هنگام گفت‌و‌گوي ما كمتر از شش ماه از فوتش مي‌گذشت، نكشد.
   
چطور با شهيد قنبري آشنا شديد؟
معرفمان خاله شهيد بود كه در همسايگي ما زندگي مي‌كرد، وگرنه كه ما در شمال شرق تهران زندگي مي‌كرديم و احمد آقا در جنوب غرب تهران سكونت داشت. خاله همسرم مي‌گفت خواهر‌زاده‌اش دنبال يك دختر محجبه و مذهبي است. ما هم يك خانواده مذهبي داشتيم. مادرم سال‌هاست كه مبلغ است و چون تحصيلات حوزوي دارد، جلسات مذهبي براي خانم‌ها برگزار مي‌كند. شايد بر اثر تربيت‌هاي ايشان بود كه در 12 سالگي درس را رها كردم و در عرض يكسال حافظ كل قرآن شدم. پشت بندش دو سال رشته علوم قرآني خواندم و به اين ترتيب سه سال از تحصيل دور ماندم. سال 85 كه احمد آقا به خواستگاري‌ام آمد، 18 سال داشتم اما هنوز در اول دبيرستان تحصيل مي‌كردم.
شهيد قنبري كه دنبال همسري متدين بود، خودش هم بچه مذهبي و معتقدي بود؟
بله، يك جوان 25 ساله بسيار متدين و معتقد بود. احمد آقا هر حجابي را قبول نداشت. من روز خواستگاري صداقت، صبوري و خوش‌خلقي مرد زندگي‌ام را مطرح كردم و ايشان هم حجاب و همراهي همسرش در هيئت‌هايي كه مي‌رفت، برايش مهم بود. مي‌گفت از ازدواج به غير از اينكه سنت پيامبر است مي‌خواهم با همسرم به خدا نزديك‌تر شوم. به جرئت مي‌توانم بگويم كه حضور در هيئات و سفرهاي زيارتي جزو لاينفك زندگي احمد آقا بود كه زمان زيادي را هم به آن اختصاص مي‌داد. دوست داشت همسر آينده‌اش پا به پاي او در هيئات حضور داشته باشد. ما اول دي ماه 1385 مصادف با اول ذي‌الحجه سالروز ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت زهرا(س) عقد كرديم. مرداد سال بعدش هم مصادف با شب ميلاد امام علي(ع) مراسم ازدواجمان برگزار شد و باقي مانده ميوه و شيريني مراسم را بين معتكفان مسجد جامع ابوذر پخش كرديم.
شغلشان چه بود؟ در زندگي ايشان را چطور آدمي شناختيد؟
احمد آقا استاد خلبان هواپيماهاي فوق سبك بود و در يك شركت خصوصي كار مي‌كرد. اما انگار اين شركت با نهادهايي مثل سپاه، بسيج، نيروي انتظامي و... قراردادهايي داشت. همسرم زياد مأموريت مي‌رفت و خيلي وقت‌ها به ما نمي‌گفت كجا مي‌رود و چه كاري مي‌كند. كلاً آدم تودار و بسيار ساكتي بود. حتي موقع ورود به خانه آنقدر آرام سلام مي‌داد كه براي اطلاع از ورودش يك زنگوله جلوي در آويزان كرده بودم. من در زندگي مشتركمان همسرم را يك انسان منظم، بي‌سروصدا و بسياري معتقد و مذهبي شناختم. كسي كه اصلاً اهل تظاهر نبود. نماز شب مي‌خواند اما اگر من بيدار بودم، امكان نداشت نافله شب بخواند! احمد آقا از پا منبري‌هاي مرحوم حاج آقا خوشوقت بودند. مي‌دانستم كه اهل سير و سلوك است اما چيزي به من بروز نمي‌دهد. به سفر كربلا و زيارت بارگاه امام رضا(ع) علاقه خاصي داشت. از همان زمان ازدواجمان اضافه‌كاري مي‌كرد تا پول سفرهاي زيارتي را جور كند. ايشان از سال 80 تا سال 89 هر سال يكبار به زيارت عتبات عاليات رفته بود. خودش مي‌گفت زمان اشغال عراق توسط امريكايي‌ها براي اينكه به كمين امريكايي‌ها برنخورند، مرتب در تاريكي شب راه مي‌رفتند طوري كه 72 ساعت دسترسي به آب نداشتند.
به نظر مي‌رسد نگاه ويژه‌اي به زيارت كربلا داشتند؟
كاملا نگاه خاصي به اين قضيه داشت. يادم است يكبار كه دسته‌جمعي به سفر رفته بوديم، اختلافي در جمع پيش آمد. داخل ماشين خودمان كه نشستيم، من از يك بنده خدايي گلايه كردم. هرچه گفتم و گلايه كردم احمد آقا حرفي نزد. اين را هم بگويم كه ايشان اصلاً اهل غيبت نبود. اما آن روز توقع داشتم از من دفاع كند يا حداقل حرفم را تأييد كند. وقتي ديدم چيزي نمي‌گويد گفتم خب تو هم حرفي بزن. آن لحظه از معدود دفعات طول زندگي مشتركمان صدايش را بلند كرد و گفت: خانم من نمي‌خواهم ثواب زيارتم را به آن بنده خدا بدهم. منظورش اين بود كه نمي‌خواهد ثواب زيارتش به واسطه غيبت به شخص غيبت شده منتقل شود. احمد آقا با سختي‌هاي بسياري كربلا رفته بود و قدر قدم گذاشتن در مسير زيارتي اباعبدالله(ع) را به خوبي مي‌دانست. ايشان در ايام زيارت لب به گوشت نمي‌زد، درست غذا نمي‌خورد و غمگين و ژوليده بود. حتي در بين‌الحرمين پا‌برهنه و غصه‌دار بود. از امام صادق(ع) روايت داريم با غبار سفر و ژوليده جد غريبمان را زيارت كنيد، چرا كه اينگونه حسين(ع) را شهيد كردند.
شهادتشان چطور رقم خورد؟ احساس مي‌كرديد كه روزي به شهادت برسد؟
زماني كه ازدواج كرديم جنگي در كار نبود. شغل احمد آقا هم ظاهراً نظامي نبود. اما همان دوران نامزدي از علاقه‌اش به شهادت گفت و خيلي سفت و سخت از من خواست براي شهادتش دعا كنم. من آن موقع يك دختر بسيار حساس و زودرنج بودم. وقتي اين حرف را شنيدم گريه كردم و از ايشان دلگير شدم. طوري كه احمد آقا براي اينكه از دلم در‌بياورد، برايم دسته‌گل خريد. ديگر هم حرفي از شهادت پيش نكشيد. اما سوزي كه همان يك مرتبه در صدايش موج مي‌زد باعث شد هر بار كه به كربلا مي‌رويم، ايشان به من بگويد يادت باشد دعا كني و من هم متوجه مي‌شدم منظورش از دعا چيست. مادرم مي‌گفت تو زرنگ باش و دعا كن احمد آقا مثل شهيد دستغيب عمري با عزت زندگي كند و در دوران پيري به شهادت برسد. شهادت همسرم در يك مانور هوايي براي محيط‌زيست رقم خورد. يعني اينطور به ما گفتند و خيلي هم پيگير نشدم كه واقعيت امر چه بود. عرض كردم كه ايشان با سپاه و نيروي انتظامي به صورت مقطعي همكاري مي‌كرد. حتي بعد از شهادتش متوجه شدم به سيستان هم رفته و در شناسايي مقر گروهك ريگي با نيروي انتظامي همكاري كرده است. صبح 25 اسفند 89 همسرم براي آخرين بار از خانه خارج شد و ديگر بازنگشت. آن روز من با مادرم تلفني حرف مي‌زدم كه صداي زنگوله در را شنيدم و فهميدم كه احمد آقا از خانه خارج شده است. دويدم در را باز كردم و هرچه صدايش كردم برنگشت. رفت و همان روز چند دقيقه بعد از اذان ظهر هواپيمايش سقوط كرد و به شهادت رسيد. همكارانش مي‌گفتند تنها كلمه «يازهرا» را از پشت بي‌سيم شنيده‌اند و بعد هواپيما به زمين مي‌خورد و همسرم درحالي به شهادت مي‌رسد كه پيكرش كاملاً سوخته بود. شبي كه قرار بود صبحش پيكر را براي وداع بياورند، فقط با او حرف مي‌زدم. در كتاب «در محضر لاهوتيان» شيخ جعفر مجتهدي خوانده بودم كه اگر عاشق از معشوق نشان نداشته باشه، در عشقش صادق نيست. آن شب به احمدآقا مي‌گفتم تو كه عاشق واقعي امام حسين(ع) بودي بايد بگويي چه نشانه‌هايي از اربابت با خودت بردي؟ اين نشانه‌ها تا زماني كه پيكرش را برايم بياورند، معلوم نشد چراكه پيكر سوخته بود و مثل پيكر اباعبدالله(ع) جراحات بسياري داشت. همين طور مثل خانم زهرا(س) پهلويشان آسيب ديده بود. من لحظه وداع با همسرم به جاي شيون مثل عمه‌ام زينب كبري(س) روضه خواندم.
حسين موقع شهادت پدرش چند سال داشت؟ رابطه پدر و پسر چطور بود؟
به سال نكشيده بود. حسينم فقط هشت ماه داشت. احمدآقا خيلي پسرش را دوست داشت. يعني كلاً آدم بچه دوستي بود. همه كارهاي حسين را خودش انجام مي‌داد. حمامش مي‌برد، ناخنش را كوتاه مي‌كرد و.... عادت داشت كه هر وقت به سركار مي‌رفت حسين را مي‌بوسيد و مي‌رفت. پسرمان خيلي زود زبان باز كرد و در شش ماهگي بابا مي‌گفت. بعد از شهادت احمد آقا پيش خودم مي‌گفتم اين بچه زود زبان باز كرد تا حسرت بابا شنيدن روي دل پدرش نماند.
اسم حسين را به خاطر علاقه پدر شهيدش به حضرت اباعبدالله(ع) رويش گذاشتيد؟
بله دقيقاً همينطور است. قرارگذاشته بوديم اگر بچه‌مان پسر باشد اسمش را حسين بگذاريم و اگر دختر شد نام زينب را برايش انتخاب كنيم. پسرمان درست روز نيمه شعبان سال 89 متولد شد. هر كسي ملاقات مي‌آمد مي‌گفت چرا اسم مهدي را برايش انتخاب نكرديد. احمد آقا در جواب مي‌گفت: حسين گذاشتيم تا هر وقت صدايش مي‌كنيم حضرت زهرا(س) از آسمان جوابمان را بدهد.
حسين وقتي كه بزرگ‌تر شد بهانه بابايش را مي‌گرفت؟
من اعتقاد دارم حسين پدرش را مي‌شناخت. هرچند موقع شهادتش هشت ماهه بود اما كاملاً حس مي‌كرد اتفاقي براي پدرش افتاده است. اين بچه وقتي يكسالش شد بدون اينكه حرفي به او بزنيم يكبار گفت: «بابا سوار هواپيما شد. خورد زمين و رفت آسمون.» بعدها هرچه بزرگ‌تر مي‌شد تنهايي و نبود پدرش را به اشكال مختلف مطرح مي‌كرد. مي‌گفت چرا نبايد مثل خانواده‌هاي ديگر پر جمعيت باشيم و چرا بايد تنها من و او يك خانواده را تشكيل بدهيم. هركاري مي‌كردم تا جاي خالي پدرش را پر كنم، قبول نمي‌كرد. حتي يكبار در گوشم گفت: اين كارهايي كه مي‌كني و حرف‌هايي كه مي‌زني براي من بابا نمي‌شود! واقعاً نمي‌دانستم در جوابش چه بايد بگويم.
چطور از موضوع بيماري‌اش مطلع شديد؟
غير از فشارهاي عصبي كه حسين به دليل نبود پدرش تحمل مي‌كرد، ظاهراً هيچ مشكل جسمي نداشت. مردادماه 95 كه رفتم واكسن شش سالگي‌اش را بزنم، گفتند شايد تب كند. من هم گفتم اين بچه كاملاً سالم است و طوريش نمي‌شود. بعد رفتيم بابل عروسي يكي از اقوام همسرم. آنجا بچه تب كرد و حالش بد شد. برديم بيمارستان و با يك آزمايش خون ساده تشخيص دادند كه سرطان خون دارد. به تهران كه منتقل كرديم دكترش مي‌گفت اين بچه فشار روحي زيادي را تحمل كرده است. شايد يك دليل بيماري‌اش هم همين فشارهاي روحي بود.
دوره بيماري‌اش چقدر طول كشيد؟ طي اين مدت ارتباطي روحي با شهيد داشت؟
حسين را اوايل شهريورماه 1395 بستري كرديم و ساعت 11 شب 30 دي ماه 95 ماه فوت شد. طي اين مدت فقط يكماه او را از بيمارستان خارج كردم و با هم به كربلا رفتيم. قبلش هم او را به هيئات مذهبي بردم تا شفايش را از آقا اباعبدالله(ع) بگيرم. طي اين مدت حسين گاهي از خواب‌هايي مي‌گفت كه در خصوص پدرش ديده است. اما هركاري مي‌كردم حرفي در اين رابطه نمي‌زد. بعد از اينكه از كربلا برگشتيم و دوباره بستري شد، وضعيتش خيلي وخيم شده بود. بلافاصله در بخش پي‌آي سي يو قسمت اتاق ايزوله بستري‌اش كردند. در تمام دوران بستري حسين، يك عكس از بين‌الحرمين، يك عكس از پدرش و يك عكس از حرم آقا امام رضا(ع) بالاي سرش روي ديوار چسبانده بودم تا حسينم با اعتقادات پدرش بار بيايد. اتفاقي كه با فوتش هرگز نيفتاد. همان ايامي كه وضعيت حسين بسيار وخيم شده بود، از من خواست پنجره را باز كنم. باز كردم و رو به آسمان گفت: «خدا يا من از مردم خسته شدم. از دست دكترها خسته شدم. از همه خسته شدم. دلم براي بابام تنگ شده، خيلي تنگ شده. خدايا من بغل تو را دوست دارم.» حسينم چند روز بعد از اين اتفاق پيش باباي شهيدش رفت.
شما در اوج جواني همسرتان را با شهادت از دست داديد و چند سال بعد نيز تنها فرزندتان را. چه تعريفي از اين ماجرا داريد؟
من اين را فهميده‌ام كه خيلي آدم‌ها وقتي خود را عاشق اهل بيت مي‌دانند كه اوضاع بر وفق مرادشان باشد. گاهي خدا آدم را امتحان مي‌كند تا ببيند چقدر در اعتقاداتش راسخ است. ماه محرم سال 95 من حسين را به تمام هيئت‌هاي محله‌مان بردم و حتم كردم كه شفا مي‌يابد. هرچند اين طور نشد. اما قرار نبود اعتقاداتم به اهل بيت با اين چيزها بالا و پايين شود. من از احمد آقا آموختم كه بايد عاشق اهل بيت بود در همه حال نه فقط در خوشي‌ها و سرپاييني‌ها. حالا خدا خواسته امتحانم را اينطور پس بدهم و من هم همان حرف خانم زينب(س) را مي‌زنم كه چيزي جز زيبايي نديدم. من حالا معني بسياري از روضه‌ها را بهتر درك مي‌كنم. درك مي‌كنم روضه حضرت رقيه و حضرت علي اصغر يعني چه. روضه حضرت زينب و حضرت قاسم يعني چه. هرچند كه ما كجا و آنها كجا اما اگر شيعه‌اهلي باشيم مصيبت‌ها ما را به اهل بيت نزديكتر مي‌كند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار