نويسنده و تصويرگر: حسين كشتكار
همكارآقاي رضايي گفت: « آقاي رئيس امضا كرده فقط مونده تأييد آقاي رضايي مسئول اعتبارات. اونم امضا كنه وامتون آماده است.» پدر گفت: «حالا اين آقاي رضايي كي مياد؟» همكار در حاليكه به سمت صندليهايي كه كنار اتاق رضايي قرار داشت اشاره مي كرد، گفت: « ديگه نزديكه بياد لطفاً منتظر بمونين هر وقت آمدند صداتون ميكنم.» من و پدرم به سمتي كه همكار آقاي رضايي نشان داده بود رفتيم و نشستيم. پدرگفت: « اين طور كه معلومه يك قدم ديگه تا گرفتن اون وام لعنتي مونده. يه امضا بزنه پاي اين ورقه، بعد از شش ماه دوندگي واممونو بگيريم راحت شيم.» من مشغول بازي با تبلتم شدم. مدتي كه گذشت پدر دوباره به طرف ميز همكار رفت و گفت: «پس اين آقاي رضايي كي مياد؟ خسته شدم ديگه از اين همه رفت و آمد واسه اين وام لعنتي!» منشي گفت: « صبر داشته باشين گفتم كه بنشينين وقتي اومدن صداتون ميكنم.»
پدر گفت: « بابا الان تو اداره همه اومدن سر كارشون جز ايشون. نكنه مرخصي گرفتن ؟» منشي گفت: «نه، مرخصي نگرفتن اگر مرخصي بگيرن حتما اطلاع ميدن.»
در همين هنگام آقايي با كت و شلوار سرمهاي از در سالن وارد شد و همانطور كه به سمت در اتاق بخش اعتبارات ميرفت رو به همكار كرد و گفت: «سلام، صبح بخير آقاي صبوري، كسي سراغ منو نگرفت؟» همكار بعد از سلام و احوالپرسي به پدرم اشاره كرد و گفت: «چرا ايشون! آقاي كريمي منتظر شما بودن. مثل اينكه قبلاً بهشون نوبت امروز رو داده بودين. ظاهراً پروندهشونو تكميل كردن و همه مدارك رو آوردن. موافقت رئيس بانك رو هم گرفتند فقط تأييد بخش اعتبارات مونده كه دست شماست.» رضايي به پدر گفت: « اگه مدارك رو كامل كردي بيا.» پدر به دنبال رضايي وارد دفتر شد.
آقاي رضايي وقتي وارد اتاق كارش ميشد متوجه من كه روي صندلي نشسته و مشغول بازي بودم نشد. اما من با ديدنش احساس آشنايي كردم. احساس كردم انگار جايي ديده بودمش. با خودم گفتم اين مرد چقدر آشناست. سعي كردم به ياد بياورم كه كجا او را ديدهام.
***
توي واگن مترو، روبهرويم مردي ميانسال با كت و شلواري سرمهاي رنگ نشسته بود و مشغول مطالعه برگههايي بود. از سر و وضعش ميشد حدس زد كه بايد آدم منظمي باشد. همانطور كه مشغول بازي با تبلتم بودم حس كردم دلم ميخواهد سر به سر اين مرد بگذارم. دوست داشتم واكنش او را در برابر شيطنتم ببينم. منتظر شدم تا سرش را از روي برگههايي كه مطالعه ميكرد بردارد. به محض اينكه نگاهش به من افتاد خيره خيره بهش نگاه كردم. اول توجهي نكرد و دوباره مشغول كارش شد. براي بار دوم كه نگاهش به نگاهمافتاد و ديد من همان طور بهش زل زدم نگاهي به بغل دستياش انداخت تا مطمئن شود با او هستم يا نه، اما وقتي چرت زدن بغل دستياش را ديد فهميد به او زل زده ام. دوباره سرش را پايين انداخت و مشغول مطالعه برگههايش شد. مدتي گذشت حس كردم عمداً نگاهم نميكند.
اينبار با سرفه كردنهاي بلند سعي كردم تمركزش را به هم بريزم. مرد فهميد كه من عمداً سرفه ميكنم ولي عكسالعملي نشان نداد و به كارش مشغول بود شايد فكر ميكرد خسته ميشوم و دست برميدارم اما غافل از اينكه شيطنتهاي من تمامي نداشت. فكري به خاطرم رسيد هدفون را به تبلتم وصل كردم و آهنگي شاد انتخاب كردم و هماهنگ با ريتم آهنگ خودم را تكان ميدادم و گاه گاهي همراه با ضرباهنگ موزيك پايم را به كف واگن ميزدم و عمداً با زمزمههايي كه همراه آهنگ ميكردم سعي در خودنمايي داشتم تا حواس مرد بيشتر پرت شود. مرد كه ديگر فهميده بود دارم سر به سرش ميگذارم چيزي نگفت و همانطور نگاهم ميكرد و من هم خيلي خونسرد بيتوجه به نگاههاي مرد به كار خودم مشغول بودم. در همين حال قطار ايستاد. من به ايستگاه رسيدم. وقتي خواستم پياده شوم اوج شيطنتم گل كرد. فكري به ذهنم رسيدموقع پياده شدن عمداً با عجله خودم را به سمت مرد رساندم و در حاليكه وانمود ميكردم براي پياده شدن عجله دارم با دستم طوري به مرد ضربه زدم كه كيف دستي و تمام ورقههايش به كف واگن افتاد و برگهها زير پاي مسافراني كه در حال پياده شدن بودند، پخش شد. مرد كه متوجه عمدي بودن كارم شد بلند گفت: «اي لعنت بر هر چه مردمآزاره. » و فوراً مشغول جمع كردن ورقههايش شد. درحال پياده شدندم در واگنبرگشتم وگفتم:«اكسكيوزمي(excuse me)» فورا زبانم را به نشان تمسخر بيرون آوردم و نيشخندي تحويلش دادم.
***
تازه يادم آمده بود آقاي رضايي را كجا ديده ام كه با صداي پدر به خودم آمدم. بابا با خوشحالي گفت: «محسن داره درست ميشه. فقط يه امضا ي رضايي مونده پاشو بيا من آدرس و صندوق پستي را حفظ نيستم براي آقاي رضايي بخون تا برگه درخواستو مهرو امضا كنه، بريم راحت شيم.»
چند لحظه بعد وقتي وارد اتاق شدم آقاي رضايي نگاه معناداري به من كردو به پدرم گفت:«اين آقا پسر مودب فرزند شماست؟»پدر گفت : « بله » رضايي ادامه داد:« آفرين از ظاهرش معلومه كه پسر خوب و مودبيه خب حالا برگه درخواست وامتون رو بدين تا قبل از اينكه مهرش كنم يه چيزي بگم.» با گفتن اين جمله و كنايه هاي رضايي برايم روشن شد كه ديگه از وام خبري نيست. خودم مهم نبودم دلم براي زحمتهاي پدر مي سوخت. از خودم شرمنده شدم و خواستم عذر خواهي كنم كه آقاي رضايي رو به من كرد و گفت:«فكر كنم زبان انگليسيت خوب باشه ميتوني به پسر من انگليسي ياد بدي؟»بعد بدون اينكه منتظر جواب من باشه مهر را محكم پاي ورقه درخواست وام زد و گفت:« مباركه تا دو روز ديگه واريز ميشه به حسابتون.»