کد خبر: 862145
تاریخ انتشار: ۲۴ تير ۱۳۹۶ - ۲۱:۳۳
روايت يك دوست كه خدا رهايش نكرد
چند شب پيش يكي از دوستانم به من تلفن زد و از من كمك خواست. او جايي براي ماندن نداشت و مي‌خواست شب را در خانه من بگذراند. من هم با آمدنش موافقت كردم و به خانه‌ام دعوتش كردم.
خاتون تهراني
 
وقتي آمد، با گذشته فرق كرده بود؛ با دو سه سال پيش كه هنوز با هم رفت و آمد خانوادگي داشتيم. لاغر شده و پوست صورتش چين افتاده بود. دور چشم‌هايش هاله‌اي از كبودي داشت و دردي را در ناحيه كمر احساس مي‌كرد. چون هر بار كه مي‌خواست از روي صندلي بلند شود، كمرش را جوري مي‌گرفت كه انگار از بابت اين ناحيه رنج مي‌برد.
اين دوست من در گذشته همه چيز داشت. زيبايي فراوان، پول، پس‌انداز، خانه، خودرو، زمين و. . . . ولي هميشه ترس داشت. اين ترس را در روش زندگي‌اش مي‌شد ديد. با شهامت پشت فرمان مي‌نشست و رانندگي مي‌كرد، ولي اين باعث نمي‌شد كه ترس‌هاي دروني و قلبي‌اش پوشيده شود. او از آينده ترس داشت.
 
در بخشي از زندگي‌اش وقتي در حال جمع كردن دارايي‌اش بود، به گفته خودش به خطاهايي دست زد. مثلاً به دنبال خانه‌هايي مي‌گشت كه صاحبان درمانده و گرفتاري داشتند تا بتواند خانه آنان را به ارزان‌ترين قيمت ممكن و بسيار زير قيمت خريداري كند و با قيمت بالاتري به ديگران بفروشد. صاحب آن خانه‌ها معمولاً به دليل اضطرار مالي و گرفتاري‌هاي مختلف زندگي حاضر مي‌شدند كه خانه‌شان را به قيمت ناچيز به او بفروشند تا بتوانند مشكلشان را حل كنند. او آنقدر به دفاتر املاك سركشي كرده بود كه توانست دوستاني هم پيدا كند كه در اين راه كمكش كنند.
 
اين تمام ماجرا نبود، او در اين ميان با افرادي هم آشنا مي‌شد كه خلافكار بودند و او هم گاهي در انجام كارهاي خلاف با آنها شريك مي‌شد. او ترس از آينده داشت و براي اينكه آينده بهتري را براي خودش بسازد، گاهي دست به كارهاي خلاف مي‌زد تا بلكه پول بيشتري دربياورد و دارايي بيشتري براي رفاه آينده‌اش داشته باشد. استدلالش هم اين بود كه هميشه جوان نيستيم و بايد تا جوان هستيم و توانايي داريم، گليم خودمان را از آب بيرون بكشيم.
 
آن سال‌ها من وضعيت مالي خوبي نداشتم و براي به دست آوردن مخارج زندگي در تنگنا بودم. گاه از اين بابت واقعاً رنج و سختي مي‌كشيدم و او هربار از اين بابت من را ملامت مي‌كرد. او دوست داشت من با او همراه شوم و روش زندگي او را دنبال كنم ولي من واقعاً نمي‌توانستم براي به دست آوردن پول كارهايي را كه او انجام مي‌داد انجام بدهم.
به طور مثال يك بار كه با او براي خريد خانه‌‌اش به دفتر املاكي رفتيم، از ناراحتي فروشنده خانه واقعاً دلم گرفت. آن مرد با بزرگواري تخفيف‌هايي را كه دوستم براي خريد خانه مي‌خواست، مي‌پذيرفت و دلش مي‌خواست هر چه زودتر همان مبلغ ناچيز را بگيرد و براي معالجه فرزندش هزينه كند.
 
من با ديدن آن صحنه حال بدي پيدا كردم، چه برسد به اينكه مي‌خواستم رفتاري شبيه به دوستم را هم پياده كنم. من كه مخالف كارهاي او بودم، چند باري سر مسائلي از اين قبيل با هم بگو مگو و بحث كرديم تا اينكه ارتباطمان قطع شد. با قطع شدن اين رابطه انگار هر دو نفس راحتي كشيديم.
 
چند وقتي گذشت، به طور خيلي اتفاقي موقعيت مالي من تغيير زيادي كرد و زندگي‌ام از اين رو به آن رو شد. خيلي وقت‌ها به ياد آن دوستم مي‌افتادم و برايش دلتنگ مي‌شدم، چون جداي از رفتارهايي كه او داشت و خوشايند من نبود، اوقات خوبي را هم با هم گذرانده بوديم و خاطرات خوب زيادي از يكديگر داشتيم.
 
روزي را كه براي خريد خانه‌ام به دفترخانه‌اي رفته بودم، هيچ گاه فراموش نمي‌كنم. در آن روز، هم فروشنده و هم من، هر دو كاملاً راضي بوديم و خوشحال. آن روز به ياد حرف دوستم افتادم كه مي‌گفت، تو با اين روش به جايي نمي‌رسي و آينده بدي خواهي داشت. هر چند كه به وسيله وام و كمي قرض خانه‌ام را خريدم، ولي آن روز خدا را از ته دل شكر كردم كه زندگي بهتري برايم رقم زده و موقعيت مالي‌ام را روز به روز بهتر مي‌كند.
آن شب دوستم شام را كه خورد، برايش رختخوابي مرتب و تميز پهن كردم كه به ياد دوستي گذشته، شب آرامي را بگذراند. برايم تعريف كرد كه يك سال پيش به همسري مردي درآمده است. اين مرد با سودجويي و فريب توانسته است دوستم را وادار كند كه خانه و خودرويش را فروخته و براي كار او سرمايه ايجاد كند.
 
دوستم هم كه عاشقانه آن مرد را دوست مي‌داشته همين كار را مي‌كند و تمام طلاها، پس‌انداز و دارايي‌اش را به اميد پيشرفت مالي و ارتقاي زندگي، به مرد مي‌دهد تا تجارتش را با آن رونق دهد. خودشان هم خانه كوچكي اجاره مي‌كنند و با اثاثيه مختصري كه برايشان باقي مانده زندگي مشترك را ادامه مي‌دهند. ولي ديري نمي‌پايد كه مرد سر ناسازگاري و بدرفتاري مي‌گذارد. وقتي دوستم به او اعتراض مي‌كند كه تمام دارايي‌اش را خالصانه به او داده و اين برخورد و رفتار درخور لطف او نيست، او را از خانه بيرون كرده و به صراحت مي‌گويد كه ديگر دوستش ندارد.
 
آن‌شب دوستم پناهي جزمن نيافته بود، چون خانواده‌اش در شهرستان زندگي مي‌كردند و آنهايي هم كه در تهران سكونت داشتند به خاطر ازدواجش با آن مرد، ارتباطشان را با او قطع كرده بودند. براي همين ترجيح داد تا با من تماس بگيرد.
 
وقتي بيشتر برايم گفت در لابه‌لاي حرف‌هايش فهميدم كه حداقل يكي از زمين‌هايش را كه در شهر پدري‌اش داشت، هنوز نفروخته است. او مي‌توانست با فروش آن، آپارتمان آبرومندانه‌اي در منطقه‌اي متوسط از تهران اجاره و زندگي تازه‌اي را شروع كند. وقتي مي‌خواست سر روي بالش بگذارد تا چشمان خسته و نااميدش كمي رمق پيدا كند، رو كرد به من و گفت: «من از اين روزها مي‌ترسيدم، ولي انگار اشتباه مي‌كردم.» پشيماني در نگاهش پيدا بود. دستي بر شانه‌اش گذاشتم و از او خواستم تا وقتي كه كارهايش را روبه‌راه كند، در خانه من بماند. او خواست بخوابد كه پيامكي به گوشي تلفن همراهش رسيد. با ذوق آن را برايم خواند.
 
شخصي آگهي فروش اينترنتي زمينش را خوانده و تصميم به خريدش داشت. دوستم سر بلند كرد و از ته دل گفت: «خدايا شكرت»
سپاسگزاري او از اينكه پروردگار هنوز رهايش نكرده بود، بر دل من هم نشست.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر