کد خبر: 861765
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۱ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
خاطرات پنهان يك عكس در گفت‌وگوي «جوان» با عباس پاسيار
عكس‌ها و تصاوير برجاي مانده از دوران دفاع مقدس، خاطرات فراموش ناشدني هستند كه بي‌هيچ حرف و كلامي ماجراهاي شگفت‌انگيزي را روايت مي‌كنند. از رفاقت‌ها، شجاعت‌ها، تلخي‌ها و شيريني‌ها و شهادت‌ها و ...
 عليرضا محمدي
عكس‌ها و تصاوير برجاي مانده از دوران دفاع مقدس، خاطرات فراموش ناشدني هستند كه بي‌هيچ حرف و كلامي ماجراهاي شگفت‌انگيزي را روايت مي‌كنند. از رفاقت‌ها، شجاعت‌ها، تلخي‌ها و شيريني‌ها و شهادت‌ها و ... چند روز پيش كه ماجراي عكس يادگاري جانباز محمدرضا فاضلي دوست با سردار شهيد گنجي‌زاده را در صحفه ايثار و مقاومت منتشر كرديم، رزمنده ديگري با ما تماس گرفت و از تصويري گفت كه به تازگي برايش ارسال شده بود. عكسي كه به گفته وي آرامش قبل از طوفان است و چند ثانيه پس از آن، چهار نفر از افراد داخل اين تصوير به شهادت مي‌رسند. با ما در گفت و گو با رزمنده عباس پاسيار و شنيدن خاطراتش همراه باشيد.

پشت عكسي كه بهانه گفت‌وگويمان را فراهم آورد نوشته بهار 61، پاكسازي جاده بانه- سردشت؛ شما تحت عنوان چه يگاني در اين عمليات شركت كرديد؟
ما عضو گردان شهدا بوديم كه در بهار سال 61 طبق دستور شهيد بروجردي براي پاكسازي جاده بانه- سردشت وارد منطقه عملياتي شديم. اين عكس در اثناي همين عمليات گرفته شد. عمليات ما با احتساب پاكسازي جاده سردشت به پيرانشهر، آزادسازي سد بوكان و. . . تا سال 63 ادامه يافت. بچه‌هاي گردان شهدا بلافاصله بعد از پايان آموزشي عازم منطقه شدند. اين گردان كمي بعد تبديل به تيپ پياده كوهستان و نهايتاً لشكر ويژه شهدا شد.
به نظرم شما بايد پاسدار دوره چهارمي باشيد؟ اخيراً كه با رزمندگان لشكر ويژه شهدا گفت و گو مي‌كردم مي‌گفتند دوره چهارمي‌ها پايه‌گذار تيپ شهدا بودند؟
كاملاً درست است. ما آموزشي‌هاي دوره چهارمي در پادگان شهداي كرمانشاه بوديم. اين پادگان قبلاً خضر زنده و سپس شهيد منتظري نام داشت. بلافاصله بعد از پايان دوره آموزشي تحت عنوان گردان شهدا به عمليات پاكسازي جاده بانه به سرشت رفتيم. تقريباً هر كسي كه در پادگان وجود داشت رهسپار اين عمليات شد. غير از يك عده معدودي كه به خواست فرماندهان داخل پادگان ماندند. دوره آموزشي ما واقعاً سخت و دشوار بود. در طي اين دوره، از عمليات راپل گرفته تا پرش از هلي كوپتر به داخل مرداب، پرش از پشت وانت در حال حركت آن هم با تجهيزات كامل و. . . را انجام مي‌داديم. حتي چند نفر از بچه‌ها در اثناي آموزشي و انجام عمليات راپل به شهادت رسيدند.
از پاكسازي جاده بانه  به سردشت صحبت‌هاي زيادي شده است. خيلي‌ها از اين جاده با عناوين مخوف و ترسناك ياد مي‌كنند.
در واقع مجموعه‌اي از عوامل باعث مي‌شد تا ورود به اين جاده كار راحتي نباشد. ضد انقلاب آن قدر به خودشان مطمئن بودند كه مي‌گفتند اگر رزمنده‌ها توانستند پا به اين جاده بگذارند، ما زن‌هايمان را طلاق مي‌دهيم. چادر سرمان مي‌كنيم و چنين و چنان مي‌كنيم. يكي از دلايل رجزخواني‌هايشان صعب‌العبوري منطقه بود. با جاده‌اي طرف بوديم مملو از گردنه‌هاي پيچ در پيچ، جنگل‌ها، دره‌هاي عميق و بلندي‌هاي سر به فلك كشيده مشرف به جاده و. . . در جاي جاي اين جاده امكان كمين زدن براي دشمن فراهم بود. آن هم دشمني كه از بوميان منطقه كمك مي‌گرفت و كاملاً اشراف به محيط داشت. در مقابل ما هيچ آشنايي قبلي نسبت به منطقه نداشتيم.
اين عكس را چه مقطعي از عمليات انداختيد؟
همان مقاطع اوليه بود. چند روز بعد از شروع عمليات كه تا كيلومتر 10 را آزاد كرديم، ضد انقلاب سر و صدا كرد كه از اينجا به بعد كاملاً قفل است! يعني ديگر نمي‌توانيد جلوتر بياييد. من چون فرمانده گروهان بودم، به همراه شهيدان بروجردي، گنجي‌زاده، كاظمي و... براي شناسايي جاده از كيلومتر 10 به بعد رفتيم. طي راه چون جاده لغزنده بود، ماشين چپ كرد و مجروح شدم. درد زيادي داشتم اما ادامه داديم و عمليات شناسايي را با هر سختي به انجام رسانديم. واقعاً الان كه فكرش را مي‌كنم از خودم مي‌پرسم ما با چه دلي به آن منطقه ناشناخته و پر از خطر ورود كرديم. پشت هر كدام از درخت‌ها امكان مخفي شدن ضد انقلاب وجود داشت. اما توكل برخدا كرديم و شناسايي را انجام داديم. ظهر همان روز نيروهاي گردان را سوي منطقه حركت داديم. بعد از كيلومتر 10 يكدفعه كمين سختي خورديم. ما از ارتفاعات بچه‌هايي كمين خورده را مي‌ديديم كه چطور شهيد و مجروح مي‌شوند. نمي‌توانستيم بي‌تفاوت باشيم، لذا تپه را دور زديم و طي يك درگيري سه ساعته مجروحين و شهدا را انتقال داديم. تا حوالي عصر ضد انقلاب از بالا و مناطق مختلف حمله مي‌كردند. شب بارندگي داشتيم و سپس به همراه شهيد بروجردي و تعداد ديگري از بچه‌ها شبيخوني به ضد انقلاب زديم. محل استقرار ما ارتفاعات زيويه بود، يك روز و نيم آنجا محاصره بوديم و عكس را هم همان جا انداختيم.
پس آرامشي كه در اين عكس وجود دارد خيلي با‌دوام نبود؟
در واقع آرامش قبل و بعد از طوفان بود. تازه از درگيري فارغ شده بوديم كه بچه‌ها تصميم گرفتند عكسي يادگاري بگيرند. يك فراغتي گيرمان آمده بود و در حال استراحت بوديم. با چراغ علاءالديني كه داشتيم مي‌خواستيم ميوه بلوط را بپزيم و بخوريم. عكس را كه انداختيم به يك يا دو دقيقه نكشيده ناگهان حمله خمپاره‌اي دشمن شروع شد. به نظرم سه يا چهار نفري از بچه‌هاي داخل عكس شهيد شدند. اگر اشتباه نكنم سه نفر ايستاده سمت راست به شهادت رسيدند با آخرين نفري كه سمت چپ تصوير ايستاده است.
بعدش چه اتفاقي افتاد؟
بعد از حمله خمپاره‌اي ديديم يك عده از ضد انقلاب دارند از پايين تپه بالا مي‌آيند. موقعيتش مي‌شود دقيقاً پشت رزمنده‌هاي داخل عكس. آنجا دره‌اي بود كه دشمن از آنجا بالا مي‌آمد. من سريع نارنجك‌هايي كه دور كمر داشتم را برداشتم و به طرفشان پرتاب كردم. بعد براي اينكه روحيه بچه‌هاي جوان‌تر را بالا ببرم، پيراهنم را درآوردم و تمام قد ايستادم و به طرفشان شليك كردم. خدا بيامرز شهيد گنجي‌زاده هم با لهجه شيرين اصفهاني‌اش داد مي‌زد و رجز مي‌خواند كه ضد انقلاب بي‌دين اگر مي‌توانيد بياييد بالا. حمله‌شان را كه دفع كرديم، روز بعد توانستيم حلقه محاصره‌شان را بشكنيم و همان طور كه گفتم شبش هم به مقرشان شبيخون زديم. واقعا چه امكاناتي داشتند؛ ضد هوايي و پدافند و پزشك و دم و دستك. ما توانستيم قلع و قمعشان كنيم و چند نفر را هم به اسارت بگيريم. داخلشان از منافقان حضور داشتند تا چريك‌هاي فدايي و بومي‌هاي منطقه و. . . حتي خانم‌هايي بينشان بودند كه از هر كماندويي بهتر بلندي‌ها را بالا مي‌رفتند و همزمان شليك هم مي‌كردند.
به نظرم اگر اين عكس دهان باز مي‌كرد، خيلي حرف‌ها براي گفتن داشت.
مثل خيلي ديگر از تصاوير دفاع مقدس اين تصوير هم مملو از ناگفته‌هاست. وقتي عكس را مي‌انداختيم هيچ كدام نمي‌دانستيم تنها دو دقيقه بعد تعدادي از بچه‌هاي داخل عكس شهيد مي‌شوند. هرچند بعدها و در جريان عمليات بچه‌هاي ديگري هم به شهادت رسيدند. متأسفانه من نام اغلب بچه‌ها را فراموش كرده‌ام. خصوصاً آنها كه گفتم شهيد شده‌اند را يادم رفته است. اما هيچ وقت يادم نمي‌رود كه رزمنده‌ها در مواجهه با ضد انقلاب داعشي‌صفت چه مرارت‌هايي كشيدند تا وجب به وجب جاده بانه به سردشت آزاد شود. به جرئت مي‌توان گفت براي هر متر آزادسازي اين جاده خوني ريخته شد و شهيد و مجروحي داديم.
از شقاوت ضد انقلاب مستقر در كردستان خيلي شنيده‌ايم، از ديده‌هايتان بگوييد.
در همين عمليات پاكسازي محور بانه- سردشت ضد انقلاب با هر وسيله و روشي كه بلد بودند سعي داشتند جلوي ما را بگيرند. مثلاً پيكر شهدا را مثله مي‌كردند. يا در كمين‌ها و شبيخون‌ها كه اسيري مي‌گرفتند، اسرا را به بدترين شيوه شكنجه مي‌دادند تا به دل ما ترس بيندازند. حتي در يك مرحله پيكر شهدا را زير پل بسته بودند و با چاقو گوشت تنشان را بريده بودند. يك شعاري را عليه حضرت امام (ره) با چاقو روي تنشان كنده بودند. روي زخم‌ها را هم رنگ قرمز زده بودند. يك صحنه واقعاً عجيب و دردآوري بود. من وقتي به تن شهدا دست مي‌زدم، مي‌ديدم كه هنوز گرم هستند. به اين معني كه تازه به شهادت رسيده بودند و به حتم در حالي تنشان را با چاقو مي‌بريدند كه هنوز زنده بودند.
واقعاً با دشمن لجوج و سرسختي رو به رو بوديد؟
بله، آنها در بي‌رحمي همپاي داعش بودند. واقعاً هم سرسختانه مي‌جنگيدند. اين طور نبود كه راحت بزنيم و جاده را آزاد كنيم. بعضي جاها را كه پاكسازي مي‌كرديم، مي‌ديديم ضد انقلاب تنه درختان قطور را كنده‌اند و داخلش پنهان شده‌اند. خب آدم اول بايد دشمن را ببيند و با او مقابله كند، اما در خيلي از مواقع حتي نمي‌دانستيم از چه طرفي به ما شليك مي‌شود. به رغم همه اين سختي‌ها اراده و ايمان رزمنده‌ها بيش از آن بود كه سر خم كنند و عاقبت نيز دشمن را نابود كردند. من بخشي از اين سختي‌ها را در كتاب‌هاي جدال در زيويه، آلواتان و. . . نوشته‌ام.
پس شما نويسنده كتاب هم هستيد؟
من و تعدادي از همرزمانم سه كتاب فرمانده من، جدال در زيويه و آلواتان را نوشته‌ايم. البته كتاب‌هايي را هم به تنهايي نوشته‌ام.«فرمانده من» در خصوص شهيد بروجردي است كه بخش مسيح كردستانش را من نوشته‌ام. جلد اول فرمانده من بيش از 100 بار تجديد چاپ شده است. جدال در زيويه هم كه مورد عنايت و تقريظ رهبري قرار گرفته است.
اسم شهيد بروجردي پيش آمد؛ اگر مي‌شود خاطره‌اي از ايشان تعريف كنيد.
من در زمان شهادت بروجردي كنارش بودم. آن روز وقتي وارد روستاي محمديار شديم، من به ايشان گفتم منطقه خطرناك است اجازه بدهيد ما جلوتر برويم. اما به هر ترتيبي رفتند و كمي بعد اتومبيلشان با برخورد به مين منهدم شد و شهيد بروجردي به بيرون از خودرو پرت شد. سريع رفتم سرش را روي زانو گرفتم و ايشان كمي بعد به شهادت رسيدند. اما خاطره‌اي كه مي‌خواهم از شهيد بروجردي تعريف كنم مربوط به تقريباً يك سال قبل از شهادتشان مي‌شود. يك شب بعد از دعاي كميل ايشان من را ديد و گفت فلاني كار واجبي با تو دارم. منتظر باش تا برگردم. ماندم و نيامدند. از خستگي همان جا خوابم برد. نيمه‌هاي شب يك نفر بيدارم كرد و گفت اخوي چرا اينجا خوابيده‌اي؟ برو داخل آسايشگاه. رفتم و چون جا نبود يك پتو انداختم و همان جا كف آسايشگاه دراز كشيدم. صبح كه براي نماز بلند شدم، ديدم يك نفر ديگر هم كنارم كف آسايشگاه خوابيده است. نگاه كردم ديدم خود بروجردي است. او هم از خواب بيدار شد و بعد از كمي گفت و گو از من خواست پيغامي را به شهيد گنجي‌زاده برسانم. آفتاب كه زد به طرف منطقه عملياتي رفتم، اما وقتي رسيدم كه گفتند گنجي‌زاده نيم ساعت قبل به شهادت رسيده است. ياد و خاطره هر دوي اين سرداران شهيد گرامي باد.
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
بسیجی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۰۸ - ۱۳۹۶/۰۴/۲۲
0
0
در جامعه اسلامی باید شهدا و رزمندگان که واقعا ایمان به خداوند داشتند و تقوا تمام وجود آنها بود الگوی جوانان و نسل های بعد باشد . انشاالله
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار