کد خبر: 860850
تاریخ انتشار: ۱۷ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌و‌گوي «جوان» با خانواده شهيد مدافع حرم عليرضا قبادي
ابتداي ورودمان نياز نبود سؤالي بپرسيم يا به نكته‌اي اشاره كنيم! مادر شهيد از همان ابتدا، كار را تمام كرد. روضه‌هاي اين مادر شهيد مجالي بود تا بدانيم آرامش امروزمان را مديون چه كساني هستيم.
 صغري خيل فرهنگ
فضاي خانه شهيد مدافع حرم عليرضا قبادي با همه آنچه در اين سال‌ها ديده و شنيده بوديم تفاوت داشت. ابتداي ورودمان نياز نبود سؤالي بپرسيم يا به نكته‌اي اشاره كنيم! مادر شهيد از همان ابتدا، كار را تمام كرد. روضه‌هاي اين مادر شهيد مجالي بود تا بدانيم آرامش امروزمان را مديون چه كساني هستيم. به فرموده رهبري:‌«ما براي هميشه زير بار دين خانواده شهدا هستيم.‌» ميزبانمان سيد‌فاطمه موسوي مادر شهيد مدافع حرم عليرضا قبادي از مادرانه‌هايش برايمان صحبت كه نه، روضه خواند! خواهر شهيد و برادرانش نيز فصل زيبايي از زندگي عليرضا قبادي را برايمان تورق كردند.

 به خانه عليرضا خوش آمدي!
مدت كمي بعد از شهادت عليرضا قبادي در 27ارديبهشت‌ماه سال 96 با خانواده‌اش هماهنگ كرديم اما روحيه شكننده مادر تا مدتي مجال همصحبتي را فراهم نمي‌كرد تا اينكه چند روز پيش با هماهنگي يكي از همرزمان شهيد، مهمان خانه‌شان شديم. آپارتماني كوچك و محقر كه شايد جمعش به 50 متر هم نمي‌رسيد. اين خانه كوچك هديه عليرضا به مادرش بود كه به پاس همه مهرباني‌هاي مادرانه‌اش، در نبود پسر شهيدش سقفي بالاي سر خود داشته باشد.
وارد خانه كه مي‌شويم مادر به استقبالمان مي‌آيد و مي‌گويد به خانه عليرضا خوش آمديد ناخودآگاه مادر شهيد را كه هنوز بي‌قرار و بي‌تاب است در آغوش گرفتم. تا نشستيم شروع كرد به روضه خواندن: «جگر گوشه‌ام رفت... علي من رفت تا مهمان خوان امام حسين شود. عيد فطر بود كه خوابش را ديدم يك سبد پر از ميوه‌هاي رنگا‌رنگ برايم از بهشت آورده بود...»
مادر كه دل پري دارد ادامه مي‌دهد: «شما نمي‌دانيد وقتي در معراج شهدا چهره‌اش را ديدم و لب‌هاي خشكش را نگاه كردم جگرم آتش گرفت. لب‌هايم را روي لب‌هاي خشكش گذاشتم و گفتم علي جان بلند بگو يا حسين... مادر به قربان لب‌هاي خشكت. تو غلام زينب بودي و گفتي نخواهي گذاشت تير كينه و شقاوت حرمله‌هاي زمان بر پيكر عمه مان اصابت كند. نمي‌خواهم دشمن شادت كنم مي‌دانم بهترين راه را انتخاب كرده‌اي اما مادرهستم و دلتنگت مي‌شوم.»
ميان روضه‌هاي مادر احساس كردم آرام كردنش كار من نيست يا كه نه آرام كردنش كار هيچ كس نيست جز خانم زينب كبري(س) كه از جام صبرش جرعه به كام اين مادر داغديده بريزد. به هر ترتيبي است كنار مادر مي‌نشينم و با گرفتن دست‌هايش سعي مي‌كنم آرامش كنم. مي‌خواهم بيشتر از جواهري بدانم كه به تازگي از دست داده است. از دنياي اين مادر كه مدتي مي‌شود از زندگي‌اش ولو به شكل ظاهري كنار رفته است. آرام‌تر كه مي‌شود، گفت‌و‌گوي‌مان شروع مي‌شود!
 متولد پايگاه شكاري دزفول
مادر شهيد قبادي خودش را اينطور معرفي مي‌كند: سيد فاطمه موسوي هستم، اهل آذربايجان. پنج پسر و يك دختر دارم كه پسرم عليرضا براي خانم حضرت زينب(س)، براي امام خامنه‌اي فدا شد. پسرم متولد 5 ارديبهشت ماه سال 1367 بود. عليرضاي من عاشق اهل بيت بود. اگر نمي‌رفت اگر رفتنش به سوريه به تأخير مي‌افتاد تب مي‌كرد. انگارگم كرده‌اي داشته باشد مي‌گفت مادر بايد بروم من هم پذيرفتم. رفت تا جا پاي پدرش بگذارد. من 16سال داشتم و پدرش 19سال كه با هم ازدواج كرديم. آن زمان گروهبان نيروي هوايي ارتش بود و با درجه سرهنگي بازنشسته شد. پدر بچه‌ها چند سالي مي‌شود كه به رحمت خدا رفته است. مي‌دانم كه همسرم در آن دنيا به پدر شهيد شدنش مي‌بالد.
عليرضا فرزند آخر خانه ما بود كه در همان بحبوحه جنگ در پايگاه شكاري دزفول به دنيا آمد. از همان دوران كودكي متوجه علاقه او به خواندن قرآن و نماز شدم، براي همين در كلاس‌هاي قرآن او را ثبت نام كردم. ممتاز بود و بعد از آشنايي با قرآن ممتاز‌تر شد. مديرش هميشه وقتي من را مي‌ديد از عليرضا برايم مي‌گفت؛ از ادب، ايمان و ارادتش به اهل بيت. من به عينه معتقدم اين راهي كه امروز عليرضا درآن قدم گذاشت و در نهايت شهادت را نصيب خودش كرد حاصل همان تربيتي است كه در مكتب قرآن آموخته بود.
مادر شهيد گاهي تركي و گاهي فارسي با لهجه شيرين آذري حرف مي‌زند. كمتر اجازه‌اي براي حرف زدن به ما مي‌دهد و ادامه مي‌دهد: عليرضا حدود 11سال داشت كه به كرج مهاجرت كرديم. ما 18 سال است كه درباغستان كرج اقامت داريم. عليرضا دوره دبيرستانش را در منطقه باغستان كرج در دبيرستان امام جعفر صادق (ع) ادامه داد. مدير مدرسه‌اش را تا همين چند وقت پيش مي‌ديدم. وقتي سراغ عليرضا را مي‌گرفت مي‌گفتم براي دفاع از حرم رفته است. مي‌گفت شيرت حلالش مادر! خوش به سعادتت براي داشتن چنين پسري.
 ثبت‌نام در سپاه
گريه‌ها و روضه‌هاي مادر تمامي ندارد. ميان صحبت‌هايش وقتي تا چشمش به لباس‌هاي فرم سپاه عليرضا مي‌افتد باز گريه مي‌كند و مي‌گويد: ما با رفتنش به نظام مخالفتي نداشتيم. خودم با او رفتم و ثبت نامش كردم. همان روز اول آقايي آنجا بود كه به من گفت مادر جان شايد پسرت برود و شهيد شود. من هم به التماس و اصرار گفتم تو را به خدا اسمش را بنويسيد. من افتخار مي‌كنم كه پسرم در سپاه خدمت كند. چند روز بعد كه لباس‌هايش را تحويل دادند به خانه آمد. لباس‌ها را روي سرش گذاشته بود. لباس‌ها و كلاه سپاه را مي‌بوسيد. با افتخار و ذوق به من گفت: پدرم رفت اما من جا پاي او گذاشتم تا به كشورم و اسلام خدمت كنم. واقعاً هم جاي پدر نشست و شهيد مدافع حرم اهل بيت شد.
واگويه‌هاي مادر به حرم بي‌بي زينب كه مي‌رسد بي‌تابي‌هايش بيشتر مي‌شود و افتخار مي‌كند كه زاده‌اش آنقدر غيرت داشت كه براي حفظ حريم اهل بيت فدايي شد. او مي‌گويد: من زياد از شرايط موجود در منطقه اطلاع نداشتم. علي هر زمان مي‌خواست برود مي‌گفت مأموريت دارم و بايد بروم. من هم فقط مي‌گفتم مادر جان زود به زود با من تماس بگير. عليرضا هفته‌اي يك بار تماس مي‌گرفت و حال و احوالم را مي‌پرسيد و دائم نگران بود نكند مريض شوم. من هم سفارش مي‌كردم مراقب باش نكند در ميان دشمنان تنها بماني.
 امداد غيبي
پسرم يك بار برايم از امدادهاي غيبي گفت. مي‌گفت مادر تنها وارد منطقه‌اي شدم و ماشينم پنچر شد. در بيابان تنها ماندم. راه دسترسي به نيروهاي خودي نبود. ناگهان متوجه خودرويي شدم كه به سرعت به من نزديك مي‌شد. آمد و راننده‌اش از من علت توقفم را پرسيد. گفتم پنچر شده‌ام و وسايل مورد نياز هم همراه ندارم. آن آقا خودش پنچري ماشين را گرفت و به من گفت شما را به امير‌المومنين(ع) و امام زمان(عج) مي‌سپارم. تا به خودم آمدم ديدم از جلوي چشمانم ناپديد شده است. پسرم مي‌گفت اين اتفاق از دعاي ايتام و بچه‌هايي است كه گاهي به آنها سر مي‌زنم. عليرضا دست به خير بود و بعد از شهادتش فهميديم يك سوم حقوقش را به افراد بي‌سرپرست و بد سرپرست اختصاص مي‌داده است. عليرضا دفترچه‌اي داشت كه ليست افراد نيازمند را در آن نوشته بود. اما كارهاي خيرش را از ما پنهان مي‌كرد، دوست نداشت ما بدانيم. مي‌گفت عهدي است بين من و خدا.
 بزم عروسي
مادر شهيد قبادي حرف‌هايش را به لحظات خداحافظي و رفتن‌هاي پسرش مي‌كشاند: پسرم تازه از مرخصي آمده بود. فرمانده‌اش تماس گرفت كه آماده حركت باش. گفتم مادر جان تو كه تازه از راه رسيده‌اي هنوز 20 روز بيشتر نشده. بمان. نرو و بگو نمي‌آيي. عليرضا گفت مامان جان نمي‌توانم بگويم كه نمي‌روم. كارم است بايد هميشه آماده باشم. در همين اثنا بود كه فرمانده‌اش مجدد زنگ زد و گفت كنسل شده است. 10 روز ديگر عازميم. خيلي زود 10 روز هم به سرآمد.
مادر ادامه مي‌دهد: هربار كه ساكش را مي‌بست، گويي دلم را با خودش مي‌برد. 21 بهمن ماه سال 1395 براي بار آخر رفت. بي‌قرار بودم اما خودم را به زحمت آرام كردم كه نكند دل عليرضايم وقت رفتن بي‌تاب شود. آن روز خيلي شاد بود. باورتان نمي‌شود انگار كه به بزم و عروسي دعوت شده باشد. پرواز مي‌كرد. پايش روي زمين نبود. زمان رفتن سرم را بوسيد. دستم را بوسيد. برادرهايش را بوسيد. حتي عكس پدرش را. گفت حلالم كن. گفتم علي آقا شما كه هيچ وقت اينطوري حرف نمي‌زدي. نمي‌دانم در دلش چه مي‌گذشت و چه ديده بود. قبل از اعزام رفت سلماني و خيلي زيبا شده بود. انگار يك پسر 16ساله بود.
هفته‌اي يك بار زنگ مي‌زد. وقتي تلويزيون منطقه و جنگ‌هاي منطقه را نشان مي‌داد نگرانش مي‌شدم. آخرين بار كه تماس گرفت گفت مادر حالت خوب است. دارو‌هايت را مي‌خوري. مراقب خودت باش. گفتم عليرضا يكبار بگو «مادر» بگو مادر. عليرضا گفت مادر خسته‌ام، خيلي خسته‌ام مادر. مي‌دانم كه با شهادت خستگي از تنش به در آمد. آن روز ساعت 10 بود كه زنگ زد و ديگر تماسي نداشتيم و اين ايام هر شب ساعت 10 منتظر تماس عليرضا هستم.
مادر ديگر توان گفتن نداشت و باقي گفت‌و‌گو را با خواهر و برادران شهيد ادامه داديم.
 نوشين قبادي خواهر شهيد
من در شهرستان خوي زندگي مي‌كنم. عليرضا هميشه با من تماس مي‌گرفت تا مشكلي و كاري نداشته باشم. به بچه‌هايم محمد 10 ساله و فاطمه هفت ساله خيلي لطف داشت. مراقب بود كه كم و كسري نداشته باشم. وقتي از برادرم قدرداني مي‌كردم، به من مي‌گفت تشكر لازم نيست فقط مي‌خواهم بدانم كمبود نداشته باشي. برادرت مثل شير پشت سرت است. مي‌گفتم علي جان من آخر همه سربازها برايت دعا مي‌كنم. من به امام زمان خيلي ارادت دارم هر زمان هم كه به مشكلي بر مي‌خوردم به شهدا به ويژه شهيد گمنام محله‌مان شهيد محمد علي داوودي كه كوچه‌مان به اسم ايشان نامگذاري شده، متوسل مي‌شوم. نمي‌دانستم روزي مي‌رسد كه برادرم در زمره شهدا قرار مي‌گيرد.
همين اواخر در نمازم براي شادي روح شهدا دعا كردم. ناخودآگاه گفتم براي شادي روح شهدا و داداش علي صلوات. يكباره به خود آمدم و از دست خودم ناراحت شدم كه چرا اين حرف را زدم. داداش عليرضا كه شهيد نيست اما خيلي طول نكشيد كه خبر شهادتش را شنيدم. بعد از شهادت برادرم ايمانم به راهي كه ايشان رفته زيادتر شده است. با خودم مي‌گويم در دشت كربلا يك نصراني از امام حسين (ع)‌ حمايت كرد و لياقت شهادت در ركاب مولا را پيدا كرد. يعني عليرضاي ما از آنها كمتر بود. عليرضا بايد مي‌رفت تا از امام زمانش و اسلام دفاع كند.
 حسين قبادي برادر شهيد
رفاقت برادرانه من و عليرضا زبانزد بود. خيلي به هم نزديك بوديم. هيچ گاه با هم دعوا نكرديم و اگر هم بحثي بينمان اتفاق مي‌افتاد كه به قهر مي‌كشيد دو ساعت نشده با هم آشتي مي‌كرديم و من با بردن چاي و شربت از دل برادرم در مي‌آوردم. وقتي راه جهاد را انتخاب كرد هيچ كدام از ما مخالفتي نكرديم. مي‌دانستيم كه عشق به خانم حضرت‌زينب(س) و ارادتش به اهل بيت بهانه اين رفتن‌ها را به دستش داده است.
ما هم هر بار كه دلتنگش مي‌شديم برايش دعا مي‌كرديم و قرآن مي‌خوانديم. ما به راهي كه انتخاب كرده بود ايمان داشتيم. عليرضا در صراط منيري گام نهاده بود كه بر گرفته از آيه آيه‌هاي قرآن بود و انس با قرآن سعادتي چون شهادت را نصيبش كرد. من و برادران ديگرم هم دوست داريم راه ايشان را ادامه دهيم و اجازه ندهيم كه اسلحه ايشان بر زمين بماند اما خب شرايط اين حضور در حال حاضر مهيا نيست.
عليرضا قاطع بود و پر كار. همچون پدرما‌ن اهل درايت و كار بلد بود. پدر در دوران جنگ تحميلي فرمانده گردان لجستيك پايگاه دزفول بود. از اين رو عليرضا سلحشوري پدر را سرلوحه اقدامات خود قرار داد. همچون پدر اهل صحبت كردن نبود و در عمل توانايي‌هاي خود را به منصه ظهور مي‌رساند. اهل فخر فروشي نبود و كار را براي رضاي خدا انجام مي‌داد.
عليرضا قبل از اينكه به سوريه برود وصيتنامه‌اي نوشت و به برادر‌هايش سفارش كرد كه اگر اتفاقي برايم افتاد به مادر دلداري بدهيد كه من در آن دنيا نگران مادر نباشم. بسيار تأكيد داشت كه پيرو ولايت فقيه، رهبر و خون شهدا باشيد. از اسلام، دين و كشور دفاع كنيد و حق‌طلب باشيد. امروز كه به علي و شهادتش فكر مي‌كنم مي‌بينم او لايق شهادت بود. اهل خمس‌، زكات و انفاق بود. بحق بايد گفت علي صد بود و ما يك.
 كوروش قبادي، برادر شهيد
وقتي كنار پيكر برادرم حاضر شدم، بالاي تابوتش رفتم، در آغوشش گرفتم و گفتم هزاران هزار بار به شما افتخار مي‌كنيم. شما باعث سر بلندي ما شدي، ما به وجود شهيدت مي‌باليم. گفتم ما اجازه نمي‌دهيم آنها‌يي كه فكر پليد دارند، افكارشيطاني شان زماني به واقعيت بپيوندد. به عليرضا گفتم تو چقدربزرگ بودي، ما تو را نشناختيم. گفتم تو باعث افتخار كشور اسلام و امام خامنه‌اي شدي. به برادرم گفتم شما از من كوچك‌تر بودي اما با شهادتت هزاران سا‌ل از من بزرگ‌تر شدي.
من پنج سال از عليرضا بزرگ‌تر بودم. تمام دوران بچگي برادرم را به خاطر دارم. ايشان به واجبات بسيار اهميت مي‌داد. هميشه به همه توجه مي‌كرد. درد و مشكل مردم برايش اهميت داشت. اهل بسيج و فعاليت‌هاي بسيجي بود. سال 1385وارد سپاه شد. زمان فتنه 88 نگران امام خامنه‌اي بود و هميشه از ما مي‌خواست براي آرامش دل رهبر دعا كنيم. چندان از مسائل كاري‌اش برايما‌ن صحبت نمي‌كرد. مي‌گفت ما بايد هر چه داريم براي دين و اسلام در طبق اخلاص بگذاريم. بايد از شيعه دفاع كنيم و اجازه ندهيم تزلزلي ايجاد شود. ما بايد از حريم ولايت دفاع كنيم. اولين و مهم‌ترين خصيصه اخلاقي عليرضا عشق و علاقه‌اش به ائمه بود. اهل مسجد و قرآن بود. از همان دوران بچگي آموزش قران مي‌ديد و در نهايت حافظ كل قرآن شد. قرآن را هم تدريس مي‌كرد. برادرم حافظ كل قرآن كريم، رتبه اول در دانشكده امام حسين (ع)، رتبه اول در يگان نيروهاي مخصوص امام علي (ع)، رتبه اول در تير‌اندازي، رتبه اول در خنثي كردن مين ضد نفر و مين ضد تانك، رتبه اول در راپل، رتبه اول در ورزش‌هاي رزمي بود، تسلط كامل به زبان عربي و زبان انگليسي داشت.
علاقه‌اش به سپاه و خدمت به اسلام برادرم را تا فرا روي مرزهاي حماء كشاند و داوطلبانه از سال 1391راهي ميدان جهاد در جبهه مقاومت اسلامي شد. عليرضا پنج سال در جبهه‌هاي سوريه حضور داشت. در اين مدت بارها و بارها مجروح شداما به ما نگفت. ما از زبان همرزمانش بعد از شهادت شنيديم.
عليرضا در دانشگاه آزاد اسلامي واحد كرج دانشكده عالي سما در رشته الكتروتكنيك برق صنعتي در مقطع كارداني پيوسته با معدل 19/65 در شرف فارغ‌التحصيلي بود كه به خاطر مأموريت‌ها كمتر سر جلسه كلاس حاضر مي‌شد اما آخرين بار از ايشان خواستيم كه خودش را به امتحانات پايان ترم برساند.
 نمي‌دانستيم كه برادرم در امتحان الهي شركت و با بهترين رتبه يعني شهادت صعود كرد. يك بار نزديك ظهر به دانشگاه رفتم تا ايشان را ببينم. وقت ظهر بود به نمازخانه رفته بود. عليرضا از كوچك‌ترين فرصت‌ها براي تزكيه نفس استفاده مي‌كرد و زمان نماز سخت‌ترين كارها را كنار مي‌گذاشت. كوروش قبادي با بغض‌هاي گاه و بيگاهش از آخرين مأموريت برادرش در لحظات تحويل سال 1396 مي‌گويد:عليرضا بعد از اينكه وارد سپاه شد، هيچ سال تحويلي خانه نبود، همه سعي‌اش اين بود كه آنها كه متاهل هستند در خانه كنار زن و فرزندشان بمانند. يك هفته بعد از تحويل سال 1396 تماس گرفت. زياد از كارش براي ما نمي‌گفت اما ما مي‌دانستيم كه مأموريت برون مرزي است همين. حتي از مجروحيت‌هاي اين اواخرش هم حرفي نزد تا نكند ما نگران شويم. نحوه شهادتش را هم آنطور كه دوستانش برايمان روايت كردند برايتان مي‌گويم؛ 27ارديبهشت ماه سال 1396عليرضا براي تخريب تله‌هاي انفجاري وارد عمل مي‌شود. عليرضا به همراه سه نفر از همرزمان سوري‌اش در حال باز كردن معبري براي عبور و مرور خودرو‌ها‌ي حمل تغذيه براي مسلمانان سوريه‌اي بودند تا راه دشمن را ببندند كه گويي دشمن رصد مي‌كند و او با اصابت خمپاره به شهادت مي‌رسد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار