فريده موسوي
عجيب است آدمهايي كه روزگاري نه چندان دور چندين هزار نفر از هموطنانشان را ترور كردهاند، حالا طلبكار از آب درآمدهاند كه چرا نظام اسلامي تعدادي از آنها را به سزاي عملشان رسانده و اعدام كرده است. وقتي زندگينامه شهيد ترور سبقتالله تيمورنيا را از زبان همسرش مهوش درزي بوستاني شنيدم، بار ديگر جنايات اين گروهك پليد در نظرم تازه شد. سال 63 منافقين با بمبگذاري كور، سبقت الله را به همراه جمعي ديگر از هموطنانمان در راه آهن تهران به شهادت رساندند. در حالي كه تنها چند ماه از ازدواج وي ميگذشت و نوزادي در راه داشت. متن زير روايت كوتاه همسر شهيد از دلدادگي سبقتالله به او و ماجراي شيرين ازدواجشان است كه پيشرو داريد.
متولد خلخالبا همسرم همشهري بوديم. در يكي از كوچههاي قديمي و سنتي خلخال با همسايههايي كه غالباً همديگر را ميشناختند، روزگاري ساده اما پر از محبت و مهرباني را طي ميكرديم. من از كودكي پدرم را از دست داده بودم و مادر و برادرهايم حسابي هوايم را داشتند. طوري كه لوس بار آمده بودم. يادم است يكبار ميخواستم آش درست كنم. پدر سبقتالله قد و قوارهام را نگاهي كرد و از سر شوخي گفت: دختر جان مگر تو بلدي آش درست كني؟ با جسارت گفتم: بله كه بلدم. ايشان هم خنديد و گفت: آفرين تو حتماً عروس من ميشوي.
نميدانم چرا حرفش به من بر خورد. در دلم گفتم هيچ وقت عروستان نميشوم. در حالي كه همسرم علني گفته بود بالاخره با او ازدواج خواهم كرد! آن موقع سن و سال كمي داشتم. اوايل دهه 60 بحث خواستگاري شان پيش آمد و آن موقع 15 سال داشتم. من متولد سال 45 هستم و سبقت الله هم متولد سال 40 بود.
خواستگار سمجگذشت تا اينكه يك روز خانواده همسرم مرا از مادرم خواستگاري كردند. مادرم راضي به اين ازدواج نبود و سنم را بهانه كرد. چند وقت بعد يكنفر ديگر به خواستگاري ام آمد. سبقتالله تا موضوع را فهميد رفت پيش خواستگارم و از من بد گفت! كاري كرد كه رفتند و پشت سرشان را نگاه نكردند اما سنم به حدي رسيده بود كه خواستگارها يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدند. همسرم اوضاع و احوال را كه ديد، دوباره به خواستگاري ام آمد. اين را هم بگويم كه برادرهايم هم راضي نبودند. به مادرم ميگفتند چرا با خانواده تيمورنيا رفت و آمد ميكني. نكند فكر كنند غير مستقيم ميخواهي مهوش را به سبقتالله بدهي.
نميدانم چطور شد كه مادرم به حرف برادرهايم گوش نداد. شايد قسمت بود كه به خواستگاري دوم سبقت الله جواب مثبت بدهد. البته اين بار قدرت الله برادر بزرگتر همسرم پا پيش گذاشته بود و مادرم به قول خودش نميتوانست روي او را زمين بيندازد. نهايتا قبول كرد و اواخر سال 62 به عقد و ازدواج سبقت الله درآمدم.
رزمندهاي منتظربعد از ازدواج به تهران آمديم. چند روزي كه از ازدواجمان گذشت، همسرم را بيشتر شناختم. فهميدم كه دو سال خدمت سربازياش را در جبهه بوده و باز هم سوداي رفتن دارد. ميگفت: «محيط جبهه را هيچ كجاي ديگر نميتواني بيابي. من بايد باز به جبهه بروم.» چون باردار شده بودم، گفتم بگذار بچه به دنيا بيايد كمي زندگي مان را جمع و جور كنيم بعد برو. چه ميدانستيم كه قسمت است در همين تهران به شهادت برسد.
فروردين 63نوروز 63 تازه تحويل شده بود و سه ماه از ازدواج من و سبقت الله ميگذشت. روزهاي واقعا شيريني را پشت سرميگذاشتيم. چون هنوز زندگي مان سر و سامان درستي نگرفته بود، قرار شد روز ششم فروردين كه تعطيلات رسمي تمام ميشد با هم به ميدان راه آهن برويم و كمي وسايل براي خانهمان بخريم.
من آن روز خيلي خوشحال بودم. سبقتالله هم همين طور. يك جور ذوق و شوق خاصي براي خريد كمبود وسايل خانهمان داشتيم. با هم رفتيم و مشغول خريد بوديم كه يكدفعه نفهميدم چطور شد صداي انفجاري شنيدم و از هوش رفتم. گويا منافقين در ميان مردم بمب منفجر كرده بودند. به هوش كه آمدم ديدم دست و پايم شكسته و سه روز است كه در بيمارستان بستري هستم. برادرهايم مرا پيدا كرده بودند. سراغ سبقتالله را گرفتم، حرف را پيچاندند. تا يك ماه كه از بيمارستان مرخص شدم، نميدانستم كه همسرم به شهادت رسيده است. حتي خانواده همسرم وقتي پيشم ميآمدند لباسهاي سياه را درميآوردند تا متوجه فقدان همسرم نشوم.
بالاخره فهميدم كه همسرم را در اول زندگي مشتركمان از دست دادهام. من مانده بودم و نوزادي كه هنوز چند ماه به تولدش مانده بود. بر اثر فشارهاي روحي نوزادم را خيلي نحيف و ضعيف به دنيا آوردم. همسرم، تكيهگاه زندگيام، پدر فرزندم و همه وجودم را به اين خاطر از دست دادم كه يك عده منافق خدانشناس عقده خود را با ترورهاي كور درمان ميكردند. آنها زندگي مشترك ما را به هم زدند اما چرا؟