احمد محمدتبريزي
روحيه ظلمستيزي و كمك به مظلومان شهيد وحيد نومي گلزار مثال زدني بود. دوستان و اطرافيانش همه با اين خصوصيت اخلاقياش آشنايي داشتند و ميگويند در كنار مسائل اعتقادي اين روحيه وحيد را شهيد مدافع حرم كرد. حرف كمي نيست كه جوان تازه ازدواج كردهاي نيمي از حقوقش را نذر كمك به نيازمندان كند و سختتر از آن پسر پنج سالهاش را براي كمك به فرزندان شيعيان تنها بگذارد و برود. همين روحيه سبب شد تا او شهيد ظهر عاشورا لقب گيرد و جانش را براي دفاع از عتبات مقدسه در سامرا فدا كند. همسر شهيد، الميرا اختياري حرفها و خاطرات زيادي از آقا وحيد دارد و در گفتوگو با «جوان» بخشهايي از اين خاطرات را برايمان بازگو ميكند.
شما براي انتخاب همسر آينده چه معيارهايي داشتيد و شهيد گلزار چه خصوصياتي داشتند كه از نگاه شما مقبول افتاد؟ايشان پسر داييام بود و از قبل نسبت به هم شناخت داشتيم. سال 1385 مرا به خانوادهشان پيشنهاد داد و سال 1388 ازدواج كرديم. وحيد از لحاظ اعتقادي خيلي حزباللهي نبود ولي اعتقادات خاص خودش را داشت. مثلاً باور قلبي عميقي به مسائل اعتقادي داشت و روي حلال و حرام و روي اموال خودش خيلي حساس بود. روي حجابم حساسيت داشت. يكي از شروط مهمش براي من اين بود كه هر ماه يك رقم مشخصي را براي كمك به نيازمندان بايد كنار بگذارد. به من گفت اين كار را ميكنم و شما بايد راضي باشيد. خرجي خانهمان را كنار ميگذاشت و بقيهاش هرچه ميماند را خيرات ميكرد. تقريباً هرماه نصف حقوقمان براي كمك به نيازمندان ميرفت. حواسش خيلي روي حساب و كتاب زندگي بود و اين مسائل براي من هم اهميت داشت. اخلاقمان و معيارهايمان به هم نزديك بود.
شهيد گلزار شغلشان چه بود و به عنوان نيروي آزاد داوطلبانه به جبهه مقاومت پيوسته بودند؟همسرم بعد از ازدواج در پالايشگاه بندرعباس استخدام شد و كارمند شركت نفت بود و به عنوان بسيجي و كاملاً داوطلبانه براي دفاع از حرمين عازم سوريه شد.
اين نقل مكان در اول زندگي از شمال غرب كشور به جنوبيترين نقطه برايتان سخت نبود؟
اتفاقا خوب است در زندگي گاهي اين سختيها را به جان خريد. من به زوجهاي جوان پيشنهاد ميكنم اول زندگي از خانواده دور باشند. من و آقا وحيد هم پدر و مادر هم بوديم و هم دوست يكديگر. چون در يك محيط غريب فقط خودمان را ميشناختيم خيلي هواي هم را داشتيم. ارتباط صميمياي با هم داشتيم و به خاطر موقعيتمان فقط به همديگر تكيه ميكرديم و هيچ كس ديگري را نداشتيم.
درباره اينكه شايد روزي چنين تصميمي بگيرند با شما صحبت كرده بودند؟آن زمان اصلاً چنين موقعيتي وجود نداشت و ايشان كارمند شركت نفت بود و شغل نظامي هم نداشت. البته قبل از اينكه كارمند وزارت نفت شود براي شغلهاي نظامي فرم پر كرده بود و علاقه خاصي به مسائل نظامي داشت. اما چون در دوران مجردي عمل جراحي انجام داده بود به خاطر موارد پزشكي رد ميشد.
اگر شما ميدانستيد يك روز احتمال شهادت آقا وحيد وجود دارد نظرتان درباره ازدواج با ايشان عوض ميشد؟ الان كه موقعيت زندگيام را نگاه ميكنم، ميبينم جايگاه بدي ندارم. درست است دلتنگي و سختيهايش وجود دارد ولي جايگاه بدي ندارم كه بخواهم ناراحت باشم. همسرم به درجه رفيع و خوبي رسيده و از اين موضوع خوشحال هستم. درست است همسرم جوان بود كه شهيد شد ولي به چيزهايي در زندگياش رسيده و به معرفتي دست پيدا كرده بود كه به بهترين شكل ممكن از اين دنيا رفت. اين شكل عاقبت بخيري واقعا جاي شكر و خوشحالي دارد.
در مدتي كه شما با ايشان زندگي كرديد در كنارشان چه چيزهايي به دست آورديد كه جاي ديگري امكان دست يافتن به آن را پيدا نميكرديد؟طبيعي است زندگي در كنار ايشان نگاه من به خيلي مسائل در زندگي را تغيير داد. دست و دلباز بودنش در كمك به ديگران باعث شده است الان من جانشين آقا وحيد شوم و اين مسير را ادامه دهم. مسائل مادي اصلاً برايش مهم نبود و در كل خيلي چيزها يادم داد. روحيه ظلمستيزي شديدي داشت كه در وصيتنامهاش به آن اشاره كرده است. در اداره هم اگر ميديدند در حق كسي ظلم شده و شخصي نميتواند از حقش دفاع كند ايشان كارهايش را انجام ميداد.
چه شد شهيد گلزار تصميم به رفتن گرفتند؟اتفاقات سوريه را دنبال ميكرد و من اصلا فكرش را نميكردم كه روزي تصميم به رفتن بگيرد. با هم اخبار را نگاه و درباره اين اتفاقات صحبت ميكرديم. روحيه ظلمستيزي داشت و در مدتي كه اين اخبار را ميديد تصميم خودش را گرفته بود. وقتي به من جريان رفتنش را گفت باورم نشد و فكر ميكردم شوخي ميكند. وقتي با من صحبت ميكرد من به شوخي جوابش را ميدادم فكر نميكردم تصميمشان براي رفتن جدي باشد اما بعداً متوجه شدم كه تصميمش كاملاً جدي است و ميخواهد به سوريه برود. سال 1393 به سپاه رفت و به او گفتند سپاه به عنوان بسيجي نيرو اعزام نميكند. به تهران رفت و آنجا هم قبولش نكردند. من اصلاً فكر نميكردم كه تصميمش تا اين حد جدي باشد. خيلي پيگير شده بود. خودش را به آب و آتش زد ولي از ايران نتيجهاي نگرفت. هر چه بود انگار به دلش افتاده بود كه خواهد رفت. در فيسبوك با شخصي از سپاه بدر عراق آشنا ميشود. من هم نگران بودم كه نكند آن شخص داعشي باشد كه گفت نه از صحبتهايش معلوم است به لحاظ اعتقادي با ماست. آن آقا از شيعيان عراق بود و با هم دوست شدند و مداركش را فرستاد. ايشان قول داده بود اگر به اينجا بياييد من كارتان را درست ميكنم. آن زمان يك سالي بود كه انتقالي به تبريز گرفته بود. مرخصي بدون حقوق گرفت و بار اول در سال 93 رفت و 65 روز آنجا بود. زماني كه برگشت به خاطر مسئله رفتنش با شركت نفت با مشكل مواجه شد. در اين ميان فاصلهاي افتاد تا اينكه سوم مهر سال 94 دوباره رفت و دوم آبان شهيد شد.
از دلايلشان براي رفتن با شما صحبت كرده بودند؟زماني كه بندرعباس بوديم و براي مهماني به خانه دوستان ميرفتيم نيمه شب كه برميگشتيم حرف جفتمان اين بود كه شبها در امنيت كامل بدون اينكه كسي اذيتمان كند بيرون ميآييم و در نهايت آرامش زندگي ميكنيم. اين حرفي بود كه هميشه ميگفتيم كه كشورمان امنيت دارد. زماني كه ميخواست برود من وقتي به ايشان ميگفتم پس تكليف من و فرزندمان چه ميشود؟ آقا وحيد ميگفت شما اينجا امنيت داريد و نهايت من نيستم ولي كسي كه آنجاست اگر من به كمكشان بروم در اين وضعيت خيلي به دردشان ميخورد. يك بار هم كه در عراق تا نزديكيهاي حرم آمده بودند خيلي ناراحت شده بود.
شما با رفتنشان مخالفت نكرديد؟در مدتي كه نميتوانست برود با هم صحبت ميكرديم. من سعي ميكردم قانعشان كنم كه نرود و ايشان هم مرا براي رفتنش قانع ميكرد. هر روز به مدت دو، سه ساعت با هم صحبت ميكرديم. آخر صحبتهايشان طوري بود كه قبول ميكردم. حرفش حق بود و جواب نداشت. بار اول كه رفت چون صحنهها را نديده بود تصويري از آنجا نداشت ولي براي بار دوم خيلي مصممتر شد. اتفاقاً بار دوم من خيلي اصرار كردم كه نرود. تا آن زمان وحيد يك روز هم از پسرش جدا نشده بود و در 65 روزي كه نبود پسرم خيلي اذيت شد. من به خودش گفتم در اين 65 روز ديدم بچه يتيم بزرگ كردن چطور است و چقدر سختي دارد ولي براي بار دوم ميگفت بايد بروم و آرتين اينجا امنيت دارد و خانوادهاش كنارش هستند. اينجا مشكلي ندارد و نهايت مشكلش اين است كه بابا ندارد ولي خدا را كه دارد. بار اول از بابت زخمي شدن و شهادتش خيلي استرس داشتم و چون سالم برگشت گفتم اين دفعه هم سالم برخواهد گشت.
يعني احتمال شهادت نميداديد؟خير! اصلا احتمال شهادت نميدادم. خوابي ديده بود و يكي از شاگردان آيتالله سيستاني در نجف گفته بود كه تعبيرش شهادت ميشد. در دوران خدمت خوابي ديده بود كه هميشه در خاطرش بود. چون خواب با معنايي بود آنجا براي تعبيرش سؤال كرده بود. خواب ديده بود در جايي شبيه صحرا، یک نفر با لباس سبز ايستاده که از روبهرو با لباسهاي سياه به او حمله ميكنند. بعدها كه لباسهاي داعشيها را ديد گفت من همين لباسها را در خواب ديده بودم. بعد وقتي آنها حملهور ميشوند وحيد جلو ميرود و جان خودش را از دست ميدهد و نميگذارد آن شخص سبرپوش جانش را از دست بدهد. آن جا تعبير كرده بودند تو سپر حضرت علي(ع) ميشوي. در گردانشان هم وقتي نيروها براي استراحت ميآيند تا با نيروهاي جديد جايگزين شوند شخصي كاملاً اتفاقي از بين 100 نفر تسبيحي را گردن همسرم مياندازد و ميگويد اين تسبيح براي شهيدي به نام حسين است كه براي تبرك به گردن تو مياندازم. دوستانش گفته بودند تا آخر شهادت تسبيح همراهش بود و بعد از شهادتش به ما تحويل دادند.
زماني كه خبر شهادتشان را شنيديد چه حس و حالي داشتيد و چه واكنشي نشان داديد؟ آقا وحيد شب تاسوعا به من زنگ زده بود و چون گوشيام سايلنت بود نشنيده بودم. بعد من خواستم به ايشان زنگ بزنم كه موفق نشدم. بعداً پيامكي از طرفش ارسال شد كه نوشته بود من جايي هستم كه آنتن نميدهد و حلالم كنيد. اين را كه خواندم خيلي نگران شدم. چون حلالم كنيد را هرجايي نميگفت. ساعت 11 روز عاشورا توانستم با شهيد تماس بگيرم. صدا خيلي زياد بود و ايشان نميشنيد چه ميگويم. گفت مواظب خودت باش و من سفارش كردم زياد جلو نرو و گفت نه من پشتيباني هستم و جلو نميروم. عصر عاشورا بود كه دوباره تماس گرفتم. اين بار گوشي زنگ ميخورد اما جواب نميداد. صبحش باز زنگ زدم كه باز جواب نميداد. نزديكهاي ظهر برادرم گفت كه وحيد زخمي شده است. من تاريخ پاسپورتم تمام شده بود و دنبال راهي براي رفتن پيش همسرم بودم. برادرم ديد من متوجه نيستم گفت وحيد شهيد شده است. من باورم نميشد و در آخر دوستش كه به برادرم خبر داده بود عكس وحيد را برايم فرستاد. چون ايشان به عنوان بسيجي رفته بود يك هفته كارهاي سفارتياش طول كشيد. پيكرش يك هفته آنجا ماند و بعد از يك هفته تشييع شد. هفتههاي اول اصلاً باورم نميشد و يك هفتهاي كه طول كشيد تا پيكر بيايد خيلي سخت گذشت. مدام فكر ميكردم شايد اشتباه شده باشد. وقتي پيكر آمد و ديدم كمي آرام شدم. خودش دوست داشت به اين شكل از دنيا برود. در صحبتهايي كه اوايل ازدواج ميكرديم درباره شهادت خيلي مطالعه داشت و از خدا و ائمه اطهار شهادت را ميخواست.
چگونه از نحوه شهادتشان اطلاع پيدا كرديد؟از دوستانش شنيدم روز عاشورا گردانشان براي زيارت ميرود. به آقا وحيد هم ميگويند بيا به زيارت برويم كه ايشان پاسخ ميدهد اگر به گفته امام حسين(ع) بخواهيم عمل كنيم همين جا هم ميتوانم زيارتم را انجام دهم. دقيقا همان ظهر عاشورا بعد از خواندن نماز شهيد ميشود و شهيد ظهر عاشورا لقب ميگيرد.