نويسنده: حسين كشتكار
آن موقعها كه 13 ـ 12 سال بيشتر نداشتم مدرسهها تازه تعطيل شده بود و تابستان كه از راه ميرسيد من خيلي عاشق دوچرخهسواري بودم. خصوصاً اينكه رضا پسر همسايه ما، ادعا داشت كه به خاطر درس خواندنش و موفقيتش در گرفتن نمرات بالاي امتحانات پايان سال، پدرش به او قول خريد يك دوچرخه را داده است. من دوچرخه نداشتم و اين حسرت تا آن موقع كه صاحب دوچرخه شوم همراهم بود. رضا همسن و سال من بود.
ما در يك مجتمع پنج واحدي مجزا با يك حياط مشترك زندگي ميكرديم كه رفتو آمدمان از يك در حياط انجام ميشد. خانواده رضا در واحد طبقه همكف و ما دربالاي واحد آنها ساكن بوديم. با اينكه در سه طبقه بالا هم دو سه پسر همسن و سال من و رضا ساكن بودند اما من فقط با رضا كه همكلاسيام بود رفيق بودم و با پسرهاي ديگر همسايه خيلي رفتو آمد نداشتم. پدر من راننده بود و پدررضا كارمند اداره. با اينكه وضع مالي بدي نداشتند اما برايم جاي سؤال بود كه چرا پدرش تا آن موقع دوچرخهاي براي رضا نخريده است. چند روزي بود كه رضا مدام در صحبتهايش تكرار ميكرد همين روزهاست كه پدرش دوچرخهاي را كه قول داده بود برايش ميخرد. فكر دوچرخهدار شدن رضا بدجوري من را آزار ميداد. وقتي پيش خودم تصور ميكردم رضا جلوي چشم من با خندههاي مغرورانهاش دوچرخهاش را به رخم ميكشد اعصابم به هم ميريخت.
يك شب پدرم از نتيجه امتحانات درسيام پرسيد. كارنامهام را نشانش دادم. وقتي متوجه رضايتش شدم عمداً حرف را به خريد دوچرخه كشاندم و گفتم: «بابا جايزه قبول شدنم يه دوچرخهس ديگه نه؟» پدر كه شيرين زباني من را ديد به ناچار قبول كرد كه به زودي برايم يك دوچرخه بخرد.
از فرداي آن روز من هم با تفاخر به رضا كنايه ميزدم كه دوچرخهام را چنين و چنان ميكنم. چند روز گذشت و چون خبري نشد احساس كردم پدر خريد دوچرخه پشيمان شده است و فكر ميكردم دليلش هم مشکل دخل و خرج زندگي از كار رانندگي است. اين را از حرفهايي كه به مادرم ميگفت، فهميدم. چون اولاً ماشين ما تاكسي نبود و پدر به صورت آزاد و شخصي مسافركشي ميكرد، ثانياً وجود گرما و آلودگي هوا و ايجاد محدوديت در تردد وسايل شخصي باعث شده بود بازاركار پدرم كساد باشد. من هم با درك شرايط پيش آمده كمكم از داشتن دوچرخه نااميد شده بودم و ميدانستم حداقل تا چند ماه ديگر نبايد صابون دوچرخه را به شكم مالید. من ميتوانستم هر طور شده با نداشتن دوچرخه كنار بيايم اما فكر داشتن دوچرخه رضا برايم قابل تحمل نبود.
يك روز عصر بعد از بازي فوتبال برگشتم، به خانه، از زور خستگي شام نخورده خوابيدم. نيمه شب از فشار گرسنگي بيدار شدم. همه خواب بودند. از اتاقم بيرون رسیدم. به آشپزخانه رفتم تا چيزي براي خوردن پيدا كنم. تكهاي پنير برداشتم و با نصف ناني لقمه كردم و همانطور كه به لقمه گاز ميزدم به كنار پنجره آمدم. لحظهاي از چيزي كه در حياط ديدم جا خوردم. يك دوچرخه زرشكي رنگ گوشه حياط بود. فكر كردم خواب ميبينم. نزديك پنجره شدم، با دقت نگاه كردم. فهميدم درست ديدهام. به قول معروف ازچيزي كه ميترسيدم سرم آمده بود. بالاخره پدرش دوچرخهاي را كه به رضا قول داده بود، خريد. حدس زدم سر شب موقعي كه من خواب بودم پدر رضا دوچرخه را به خانه آورده است و خوب بود كه من خواب بودم وگرنه تحمل ديدن عكسالعمل و شادي رضا، موقع ديدن دوچرخه را نداشتم. از تصور خوشحالي رضا خيلي عصبي شدم.
حس حسادتم تحريك شد و خواب از سرم پريد. هيجانم شديد شده بود. خودم را با او مقايسه كردم و به خود گفتم چرا بايد رضا دوچرخه داشته باشد و من نداشته باشم. همانجا كنار پنجره ايستادم و با حسرت نگاه كردم. خواب از سرم پريده بود انگار سر جايم ميخكوب شده بودم. با خودم گفتم: «حتماً رضا خيلي خوش بهحالش شده، بايد يه جوري حالشو بگيرم.» نصف شب بود، هر كاري بايد انجام، ميدادم همان موقع وقتش بود قبل از بيدار شدن رضا. رفتم آشپزخانه و چاقو را برداشتم و رفتم توي حياط به اطرافم نگاه كردم. لامپ اتاقهاي هر پنج طبقه خاموش بود و همه خواب بودند. بايد نقشهام را عملي ميكردم و مطمئن بودم رضا نميفهمد كه كار من است. اصلاً از كجا بايد ميفهميد. هيچ كس كه من را نديده بود. معطل نكردم با چند ضربه چاقو هر دو لاستيك دوچرخه را پنچر كردم تا رضا مجبور باشد كل لاستيك را عوض كند. دلم راضي نشد. با چند ضربه، زين را هم پاره كردم و دست آخر تا ميتوانستم با نوك چاقو چند خراش بزرگ روي تنه خوش رنگ دوچرخه انداختم. فوراً و بيسرو صدا به خانه برگشتم. در دلم خيلي خوشحال بودم كه شادي رضا را خراب كردم.
از فكر عكسالعمل رضا با ديدن صحنه پنچري دوچرخهاش خندهام گرفت. به سمت اتاق خوابم كه رفتم تكه كاغذي كه روي در اتاق چسبانده شده بود توجهم را جلب كرد. هوا تاريك بود و نميشد متن كاغذ را خواند. ورقه كاغذ را كندم و به اتاقم رفتم، برگه يادداشت را زير نور چراغ اتاق خواب كه گرفتم، ديدم نوشته شده است «سعيد جان، مدتها بود كه ميخواستم دوچرخهاي روكه قولشو بهت داده بودم بخرم، اما عمداً دست نگه داشتم تا به وقتش كه امروز باشه برسه تا شاديت رو كامل كنه. سر شب كه دوچرخهرو آوردم سراغت رو گرفتم مامان گفت خسته بودي و زود خوابيدي. دلم نيومد بيدارت كنم حتماً صبح كه بيدار شدي با ديدن دوچرخت ميفهمي كه چرا هديه مورد علاقهات رو امروز بهت دادم. پسرم ما ازتو بابت تلاش در درس خوندن و گرفتن نمرات عالي ممنونيم، در ضمن تولدت مبارك...»