صغري خيل فرهنگ
نميدانم تا به حال به ديدار خانواده شهدا رفتهايد يا نه؟ بايد براي يك بار هم كه شده امتحان كنيد. به قول شهيد عبدالحسين برونسي وقتي به ديدار خانواده شهدا ميروي گويي به ديدار خود شهيد رفتهاي. خوشحالي خانواده شهيد رخصت ميدهد تا مورد عنايت شهيدشان قرار گيري، چراكه شهيد در اين دنيا فقط خانوادهاش را دارد. وقتي خواستيم مهمان خانواده شهيد اصغر قرهي قهي شويم، خود شهيد قرهي در خواب از آمدن مهمانهايي خبر داده و خواسته بود همگي در منزل مادرشان جمع شوند! به همين خاطر همه اعضاي خانواده منتظر آمدنمان بودند. با يك تماس و هماهنگي اوليه راهي خانه شهيد شديم. خانهاي در يكي از خيابانهاي رجايي شهر كرج و تابلويي با نام شهيد اصغر قرهي قهي كه راهنمايمان شد. در داخل خانه همه برادرها و خواهرها جمع بودند تا در فقدان پدر و مادرشان راوي گوشههايي از زندگي شهيد باشند. شهيدي كه 36 سال پيش در كنار دكتر چمران جنگيد و جانفشاني كرد. اين گفتوگو ماحصل همكلامي ما با جعفر قرهي برادر شهيد و محبوبه قرهي خواهر شهيد است كه پيشرو داريد.
در منطقه شما يك پايگاه بسيج وجود دارد كه به نام برادرتان است، خود شهيد با اين پايگاه ارتباط داشت؟قبلاً اين پايگاه زيرمجموعه مسجد جامع رجايي شهر بود. از آنجا كه برادرم تقريباً اولين شهيد منطقه است، به لطف خدا و پيشنهاد خود بچههاي پايگاه بسيج باغستان، اين پايگاه در سال 1361 به نام پايگاه شهيد اصغرقرهي نامگذاري شد. برادرم خط شكن بچههاي رجايي شهر بود و جزو اولين اعزاميها به جبهه. تقريباً يكي دو ماه از شروع جنگ گذشته بود كه ايشان به همراه تعدادي از بچههاي مسجد جامع رجايي شهر به منطقه اعزام شدند.
از خانواده شما غير از شهيد قرهي كسي ديگر هم به جبهه ميرفت؟ما هشت برادر بوديم و چهار خواهر. زماني به غير از برادر معلولمان و برادر ديگرم كه سن و سال خيلي كمي داشت، همه شش برادر در منطقه حضور داشتيم. هر كدام از برادرها در يك منطقه مشغول خدمت بودند. اواخر جنگ دو سه تا از برادرها در يك منطقه و در كنار هم ميجنگيدند.
قاعدتاً حضور شش برادر در جبهه مديون تربيت پدر و مادري صبور و مقاوم است؟بله، شكر خدا ما پدر و مادر واقعاً خوبي داشتيم. پدرم كارگر زحمتكشي بود كه با دستان پينه بستهاش رزق حلال كسب ميكرد. مدتي مصالح فروش بود و بعد توانست كارگاهي راه اندازي كند و خرجي خانواده پر جمعيتش را درآورد. مادرمان هم زني خانهدار و زحمتكش بود كه تلاش ميكرد محيط خانه آرام و مذهبي باشد. حقيقتا ما دست پرورده خانهاي هستيم كه اعتقادات در آن حرف اول را ميزد. اهل خانه با آداب و رسوم قديمي رشد كردند.
نكته بسيار مهمي كه پدر و مادرمان در تربيت ما بدان اهتمام داشتند اين بود كه هر چه از ما ميخواستند اول خودشان انجام ميدادند. مثلاً اگر دوست داشتند قرآن يا نماز بخوانيم، خودشان به نماز اول اهميت ميدادند. خوب به ياد دارم پدر زماني كه از سركار ميآمد اول نمازش را ميخواند بعد سفره غذا پهن ميشد. همين اقدام پدر بهترين آموزش براي ما بود. باب آشنايي ما با امام خميني و آرمانهاي انقلاب اسلامي هم از پدر شروع شد. ايشان در گوش ما ميخواند كه مرجع تقليد ما آيت الله خميني است ولي اگر از شما در مدرسه چيزي پرسيدند حرفي نزنيد و در دلتان نگه داريد. ايشان از سالهاي قبل از پيروزي انقلاب ما را با افكار و اعتقادات امام براي انقلاب آشنا ميكرد و از خصوصيات امام برايمان ميگفت. اين كار پدر ما را از كودكي شيفته حضرت امام خميني (ره) كرده بود. پدر نقش مهمي در عاقبت بخيري بچهها داشت.
اما به هرحال حضور شش فرزند يك خانواده در جبهه باعث نگراني والدينتان ميشد؟بنده خداها سعي ميكردند به روي خودشان نياورند اما خب نميشد كه حرفي هم نزنند. فقط يك بار پدرگله كرد كه حداقل يكي از شما بمانيد كمك حال من شويد. جبهه رفتن بد نيست اما من هم اينجا دست تنها هستم. يك بار اين گله را كرد ولي خب هميشه راضي بودند هم پدر و هم مادر. يكي از برادرها جنوب بود و آن ديگري غرب. يكي خط مقدم بود و ديگري در جبهه كردستان. خلاصه هر شش برادر همه نقاط را پوشش داده بوديم. اواخر جنگ سه برادر كوچكترم محمود، محمد و موسي با هم همرزم بودند.
اولين باري كه شهيد اصغر قرهي عازم شد چندسال داشت؟ايشان متولد سال 1340بود و 19 سال داشت كه به جبهه رفت. هنوز دانشگاه شركت نكرده بود. يعني فرصت نشد. وقتي ديپلمش را گرفت جنگ شروع شد. از آنجايي كه اصغر دورهها و آموزشهاي لازم را در بسيج گذرانده بود راهي شد و فرصت كنكور نداشت. اصغر سال 1360 به عضويت گروه جنگهاي نامنظم شهيد چمران درآمد و در جبهه دهلاويه حضور يافت.
چه مدت در جبهه بود؟ از شهيد چمران چه خاطراتي تعريف ميكرد؟نزديك 9 ماه در جبهه بود. دو، سه مرتبه به مرخصي آمد و با اينكه 12 - 10 روز مرخصي داشت، چهار، پنج روز بيشتر نميماند. برادرمان به طور كل كم حرف بود و براي همين ما خيلي از فعاليتش در جبهه خبر نداشتيم. البته شرايط و جو حاكم آن زمان هم اينطور بود كه فضاي سكوت و بيصدايي حاكم بود. در رفتوآمدهايش به جبهه و خانه يكمرتبه از چمران براي ما صحبت كرد. ما هم از ايشان پرسيديم چمران كيست؟ گفت ايشان دانشمندي است كه درس و تحصيل و همه امكانات را در امريكا رها كرد و راهي ميدان جهاد شد. ايشان نماينده امام خميني در جبهه است. ما بعد از شهادت اصغر فهميديم كه ظاهراً او از معاونتهاي رزمي گروه چريكي شهيد چمران بوده است.
شهادت برادرتان چطور رقم خورد؟اصغر در 11 شهريور سال 60 در روند عمليات آزادسازي بستان شهيد شد. يك تركش به قلبش و تركشي ديگر به صورتش اصابت و نيمي از چهره ايشان را متلاشي ميكند. در خواب ديدم كه اصغر شهيد شده و جنازهاش را روي دوشم حمل ميكنم. پيكر را به نزديكي خانه آوردم كه مادر را ديدم. در خواب سعي كردم پيكر اصغر را پنهان كنم اما مادر گفت ميدانم كه جنازه برادرت اصغر را با خود داري. بيا با هم او را به خانه ببريم. از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه اصغر يا شهيد شده يا به زودي شهيد ميشود. به پسر عمهام كه در منطقه بود گفتم ميخواهم آنجا بيايم. احساس ميكنم اصغر شهيد شده است.
خلاصه به منطقه رفتم. اصغر از من دو سال كوچكتر بود و قد و قوارهاش هم كوتاهتر از من بود. اما بار آخر كه او را ديدم انگار از من بلندتر شده بود و چهرهاش هم نورانيت خاصي پيدا كرده بود. هر چه اصرار كردم گفتم برگرد گفت نه اگر آمدي من را ببري اشتباه ميكني. من را خواهند آورد. آنجا به پسر عمهام گفتم كه اصغر آماده شهادت است. دقيقاً هفت، هشت روز بعد از آن اصغر به شهادت رسيد.
گويي پيكر برادرتان هم مدتي مفقود بود؟حدود سه ماه پيكرش در منطقه مانده بود. 94 روز بعد از شهادت پيكر برادرم در محاصره ماند تا بعد از آزادسازي منطقه همرزمانش توانستند پيكرش را به عقب منتقل كنند. قبل از شهادتش يكبار پيكر چند نفر از همرزمان اصغر كه 45 روزي در منطقه مانده بودند را به شهر آوردند. اصغر تا آنها را ديد گفت خوش به سعادتشان. پرسيدم چرا؟ گفت پيكر اينها چند روزي در منطقه مهمان خانم حضرت زهرا(س) بوده است. بعد گفت من هم آرزو ميكنم اگر شهادت نصيبم شد چنين عاقبتي نصيبم شود. گفتم اين حرف را نزن. گفت ما بالاي سر جنازه شهدا نشسته بوديم و ديديم كه در آن گرماي خوزستان تمام روغن بدنشان از بين رفت و فقط اسكلت شان ماند. اين بدان معناست كه اگر گناهي هم داشتهاند ريخته شد و پاك پاك به ديدار خدا ميروند. به نظر من خدا خواست تا برادرم چند صباحي مهمان خانم حضرت زهرا(س) باشد و به آرزويش برسد. تنها چيزي هم كه از پيكر اصغر برايمان آوردند اسكلتش بود. او را در بهشت زهرا(س) قطعه 24 با فاصله كمي از مزار شهيد چمران و شهيد بهشتي به خاك سپرديم.
به نظر شما چرا از ميان شما شش نفر بايد قرعه شهادت به نام اصغر بيفتد؟حقيقتا كار خدا گلچين كردن است. من و اصغر از دوران كودكي با هم بزرگ شديم و من دو خصلت ويژه در وجود ايشان ميديدم و من فكر ميكنم به خاطر همين دو خصلت بود كه شهادت نصيبش شد. اولين خصلت برادرم اهتمام به كار و جديت در آن بود. زماني كه تصميم ميگرفت كاري را انجام دهد تمام همت و تلاشش را صرف اين موضوع ميكرد. دومين مشخصه اخلاقياش انجام فرايض ديني بود. برادرم بيشتر نمازهاي يوميه خود را از همان سنين نوجواني در مسجد ميخواند. به حضور در مسجد اهتمام داشت. اصغر صادق بود. خداوند هم به واسطه همين خصلتها و ويژگيهايي كه داشت انتخابش كرد. برادرم اهل يقين بود.
خواهر شهيد حال و هواي خانهاي كه شش پسرش به جنگ ميروند بايد شنيدني باشد؟من زماني كه اصغر ميخواست به جبهه برود را خوب به ياد دارم. ما اصفهان منزل خواهرم مهمان بوديم كه اخبار شروع جنگ را شنيديم. همگي با خانواده برگشتيم و متوجه شديم كه بين برادرها زمزمه رفتن راه افتاده است. اصغر چون از قبل آموزشهاي لازم را در بسيج ديده بود قرار شد برود كه مادرم به ايشان گفت براي چه ميخواهي بروي؟ گفت براي ياري آقا، به عشق امام خميني. دشمن به ما حمله نظامي كرده و نبايد دست روي دست بگذاريم.
خاطرهاي از جبهه رفتنهاي برادرانتان بخصوص شهيد قرهي داريد؟زماني كه اصغر به جبهه ميرفت و ميآمد، من محصل بودم. گاهي پيش ميآمد وقتي از مدرسه به خانه ميآمدم تا چشمم به پوتين هايش ميافتاد ذوق زده ميشدم كه اصغر سالم برگشته است. خيلي خوشحال ميشدم. سراسيمه داخل اتاق ميرفتم تا او را ببينم بعضي وقتها از فرط خستگي راه خواب بود. لحظه شماري ميكردم تا بيدار شود و با او صحبت كنم. خاطرات شيرين و تلخ خوبي را در كنار هم گذرانديم.
ماجراي خوابي كه پيش از آمدن ما به خانهتان ديديد چه بود؟اين خواب را خواهرم ديده است. ميگفت در خواب ديدم اصغر آمد و در خانه را زد. صداي زنگ در آمد. در را باز كردم و اصغر وارد شد. بعد رو به من كرد و گفت مهمان داريم. گفتم چه مهماني؟ گفت مهمان داريم نترس، نگران نباش، مهمان داريم. من خودم به برادرانم احمد و جعفر هم گفتهام كه بيايند. خواهرم نگران ميشود و ميگويد نكند براي كسي اتفاقي افتاده چه شده به من بگو. در جوابش اصغر ميگويد نه چيزي نشده باور كن راستش را ميگويم. فقط بدانيد مهمان داريم. من خودم با بقيه هماهنگ كردم كه بيايند. وقتي خواهرم از خواب بيدار ميشوند، نگران يكي از برادرانمان ميشود كه در سفر است اما به لطف خدا تعبيرش با حضور شما محقق شد. همه برادرها و خواهرها امروز به دعوت شهيد اينجا جمع شدهاند.