احمد محمدتبريزي
«ميگويند درد و رنج همراه ازلي تمام آدمها است؛ درست از لحظهاي كه متولد ميشوند تا دم مرگ. اما انگار بيشتر آدمها در برابر اين همراه، اختيار و ارادهشان را از دست ميدهند و ادامه زندگي برايشان ناممكن ميشود. وقتي دردها يكي، دو تا نباشد و همه بيدرمان، وقتي جسم ديگر توان اين همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ايوب ميطلبد كه هنوز زنده باشي و به دردهايت بخندي» همين چند جمله كوتاه به خوبي معرف شخصيت ايوب بلندي و همسرش است.
همسر ايوب تصميم گرفته بود با يك جانباز ازدواج كند؛ با وجود تمام مخالفتها او بر انجام تصميمش مصر بود. زماني كه ايوب براي خواستگاري رفت يكي از دستهايش يك انگشت نداشت و آن يكي بيحس بود و حركت نداشت، ولي چهار ستون بدنش سالم بود. ايوب جواني تبريزي بود كه آمده بود تهران ازدواج كند. برخلاف بسياري از جوانهاي همشهرياش سنتشكني كرده بود و ميخواست از شهر ديگري زن بگيرد.
مهريه عروس خانم «قرآن» بود. از هم خواسته بودند قرآن تا آخر زندگيشان حكمشان باشد. چند روز مانده به مراسم عقد ايوب به جبهه ميرود و ديرتر از موعد برميگردد. همين تأخير باعث ميشود به نوبتي كه از آقاي خامنهاي براي خواندن عقد گرفته بودند، نرسند. بلندي جز دستش بدنش پر از تير و تركش و هر كدام براي يك عمليات بود. با تركشهاي توي سينهاش مشهور شده بود. آنها را از عمليات فتحالمبين با خودش داشت. براي نجات بچهها به خط ميزند كه خمپارهاي كنارش منفجر ميشود. موج انفجار ايوب را ميگيرد و بازويش را ميبرد. «دكترها ميگفتند سردردهاي ايوب براي آن سه تا تركشي است كه توي سرش جا خودش كردهاند. از شدت درد كبود ميشد و خون چشمانش را ميپوشاند.»
كار سخت همسر ايوب بلندي پس از ازدواج شروع ميشود. حتي صداي خوردن قاشق به بشقاب هم باعث ميشد حمله عصبي سراغش بيايد. اوايل در ظرف يك بار مصرف غذا ميخوردند. «موج كه ميگرفتش، مردهاي خانه و همسايه را خبر ميكردم. آنها ميآمدند و دست و پاي ايوب را ميگرفتند. رعشه ميافتاد به بدنش.»
ايوب را براي درمان به انگلستان ميفرستادند. پس از بازگشت دوباره براي اعزام به جبهه ثبتنام ميكند. ميگفت حداقل سر برانكارد را كه ميتوانم بگيرم. بچه اولشان به نام محمدحسين به دنيا ميآيد و ايوب دوباره بايد براي درمان راهي انگلستان شود. اين بار خانوادهاش را هم همراهش ميبرد. اذيت و آزار منافقها با ديدن ايوب كه چهرهاي بسيجي داشت در شهر زياد بود. گاهي دعوا ميكردند و گاهي بيتفاوت از كنار هم عبور ميكردند.
پس از بازگشت در يكي از روستاهاي تبريز به عنوان معلم مشغول به كار ميشود. ايوب يا بيمارستان بود يا جبهه. اين بار با گاز خردل شيميايي شده بود. اما اراده فولادين ايوب مانع رسيدن او به خواستههايش نميشد. تصميم گرفته بود در كنكور شركت كند و توانست در رشته مديريت دولتي دانشگاه تهران قبول شود.
با تمام سختي و رنجهاي جانبازي، ايوب خودش را جانباز نميدانست. ميگفت من كه جانباز نيستم. اين اسم را روي ما گذاشتهاند، وگرنه جانباز حضرت عباس است كه جانش را داد. حتي يك بار هم تا پاي مرگ ميرود. دكترها در حال انداختن ملحفه سفيد رويش هستند كه آخرين تلاششان براي احيا نتيجه ميدهد و ايوب دوباره به زندگي برميگردد.
چند سال بعد، توموري در پايش پيدا شد. انگار تركشي كه از پايش رد شده، آلوده بوده. درد امانش را بريده بود. در اتاق عمل، مسئول بيهوشي سهلانگاري كرد و به عصب پايش چند ساعت خون نرسيد. تومور را خارج كردند ولي عصب پايش مرد. بعد از آن ايوب ديگر با عصا راه ميرفت. پايي كه حس نداشت. پس از مرخصي دوباره در خانه با چاقو به جان پايش افتاد. خون و پوستش بر در و ديوار خانه ميپاشيد. پايش پر از جاي بخيههاي ريز و درشتي بود كه بر اثر ضربات چاقو زده بودند.
ديگر بدنش پر از چرك شده بود. دكترها تا به پوستش تيغ ميكشيدند، چرك ميپاشيد بيرون. يك بار هم نوك چاقو را فروكرده بود توي پوست سينهاش و فشار ميداد. به زور همسايهها چاقو را از او گرفتند. ايوب داد ميزد: «ولم كن. بذار اين تركش لعنتي را دربياورم. تو را به خدا شهلا. دارم ميسوزم. به خدا خودم ميتوانم. ميتوانم درش بياورم. شهلا، خستهام كرده. تو را خسته كرده.»
در آخر ماشين شهيد بلندي در جاده زنجان چپ ميكند و از ماشين بيرون ميافتد. هدي دخترش محصل است و خبر تصادف را ميشنود. به مادرش زنگ ميزند و با گريه ميگويد: «بابا ايوب رفته؟» مادر آهي ميكشد و جواب ميدهد: «آره مادر جان. بابا ايوب ديگر رفت. خيلي خسته شده بود. حالا حالش خوب خوب است.»