عليرضا محمدي
هشت سال جنگ مملو از خاطرات و ناگفتههاست. هزاران هزار خاطره از هزاران رزمندهاي كه هر روز و هر ساعت از 2 هزار روز دفاع مقدس را تبديل به گنجينه تمامناشدني از خاطرات و عبرتها ميساختند. خاطراتي كه براي نگارششان قرنها زمان نياز است. همين چند روز پيش بود كه در گفتوگو با حسن سنائي از رزمندگان گردان حضرت زهرا(س) و گردان آبي- خاكي حضرت يونس از لشكر14 امام حسين(ع) خاطرهاي بسيار ناب و زيبا را شنيدم كه حيفم آمد آن را در صفحه ايثار و مقاومت منتشر نكنم. خاطرهاي عبرتآميز و قابل تأمل در خصوص پدر متمولي كه سالها پسر رزمندهاش را از خود رانده بود. با تشكر از آقاي مسعود عباسي كه امكان اين گفتوگو را فراهم كردند، اين خاطره را از زبان آقاي سنائي تقديم حضورتان ميكنيم.
محله عباسآباددر جبهه دوستي همشهري داشتم كه نميخواهم اسمش را بياورم شايد راضي نباشد. پدر ايشان وضع مالي بسيار خوبي داشت. يكبار كه 10 روز مرخصي داشتيم، همراه هم از اهواز به اصفهان آمديم، دوستم مجروحيت داشت و هنوز بخيه زخمهايش را باز نكرده بود. خانه ما در غرب شهر قرار داشت و اتوبوس داشت به مركز شهر ميرفت. نيمههاي شب سر يك خيابان پياده شدم. هنوز پايم به زمين نرسيده بود كه ديدم دوستم پشت سرم پياده شده است. گفت: «فلاني! خانه ما نزديك است بيا برويم امشب را مهمان ما باش.» به شوخي گفتم: «تو بچه پولدار با منِ رعيتزاده چه كار داري؟ گروه خوني ما به هم نميخورد.» ناگفته نماند كه خانهشان در محله عباسآباد قرار داشت كه از خيابانهاي اعياننشين شهر است. اصرار كرد و به هرحال همراهش رفتم.
وقتي به خانهشان رسيديم ديدم يك خانه بزرگ و مجلل است كه آيفون دارد (خيلي از خانهها آن زمان آيفون نداشتند). دوستم زنگ زد و مادرش گوشي را برداشت. وقتي فهميد پسرش پشت در است، در كمال تعجب گفت بگذار از پدرت اجازه بگيرم! چند لحظه بعد پدرش گوشي را برداشت و گفت: به به پسر آقاي خميني! و بلافاصله شروع كرد به بد و بيراه گفتن. لابهلاي حرفهايش شنيدم كه ميگفت: «مگه بهت نگفتم جبهه نرو بمان دخترخالهات را برايت بگيرم. بفرستمت بروي كانادا راحت زندگي كني. گفتي ميخواهم بروم توي دل امام خميني، خب حالا برو پيش همان خميني.» بعد گوشي آيفون را گذاشت. من گريهام گرفته بود. اما براي اينكه دوستم بيشتر از اين شرمنده نشود به روي خودم نياوردم. زمستان بود و هوا سرد، سريع يك تاكسي گرفتم و هر دو با هم به خانهمان رفتيم. به مادرم هم گفتم: «10 روز مهمان داريم.»
پسر آقاي خمينيام!صبح روز بعد به دوستم گفتم آدرس مغازه پدرت را بده. قبول نكرد. گفت ميروي با او حرف ميزني و با اخلاقي كه از پدرم سراغ دارم به جاي پاسخت روي صورتت آب دهن مياندازد. از من اصرار و از او انكار تا عاقبت قسمش دادم و با اكراه آدرس را داد. صاف رفتم بازار اصفهان و ديدم حاجآقا (پدر دوستم) بنكدار طلا است. رفتم داخل مغازه و سلام دادم. پرسيد: شما؟ گفتم: من پسر آقاي خمينيام. نگاه خاصي به من انداخت و ادامه دادم: «ميداني ديشب كه پسرت آمده بود جلوي در مجروح بود. چرا راهش ندادي؟» به جاي اينكه شرمنده بشود باز شروع كرد به فحش دادن و بد و بيراه گفتن. ديدم اهل منطق نيست و خداحافظي كردم. قبل از رفتن گفتم: «پسرت عاقبت شهيد ميشود. اما اگر روزي پشيمان شدي شماره مقر لشكر را ميدهم خواستي تماس بگير».
رفتم و پدر دوستم هيچ وقت تماس نگرفت. چند وقت بعد هم كه جنگ تمام شد و دوستم به شهادت نرسيد. حالا بنده خدا مانده بود بدون كار و سرپناه و با پدري كه به خانه راهش نميداد. من براي آن بنده خدا پيش يكي از دوستانم كار فني پيدا كردم. دو سال بعد خودش استادكار شد و شغل مستقلي ايجاد كرد. بعد با كمك ساير همرزمان يك زميني برايش تهيه كرديم و خانهاي برايش ساختيم و كم كم مستقل شد. وقتي كار ساخت خانه تمام شد، يكي ديگر از دوستان دوران جنگ گفت شماها براي فلاني كار و خانه جور كرديد، من هم ميخواهم زنش بدهم. از قرار خواهرش را براي او در نظر گرفته بود. من برايش خواستگاري رفتم و به دختر خانم گفتم كه اين بنده خدا نه بابا دارد نه خانوادهاي، اما شغل و خانه دارد. دختر خانم هم قبول كرد و با هم ازدواج كردند.
باز هم دست رَدهمان روزها يك دسته گل تهيه كردم و به دوستم گفتم دست خانمت را بگير و به آدرسي كه ميدهم بيا. آنها هم آمدند. بدون اينكه بگويم كجا ميرويم، يكراست بردمشان خانه پدرش. زنگ زديم و اين بار هم حاجآقا گوشي آيفون را برداشت. من عقب ايستادم تا دوستم راحتتر با پدرش حرف بزند. اما پدرش باز از سر لج وارد شد و دوباره شروع به زدن حرفهاي نامربوط كرد. دوستم حرفي نزد و جلوي همسرش شرمنده شد.
روز بعد براي بار دوم رفتم مغازه حاجآقا. گفتم: سلام حاجي من را ميشناسي؟ نگاهي انداخت و گفت: به جا نميآورم. گفتم پسرم آقاي خمينيام. گفت: آهان يادم آمد. امر؟ اينبار ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. چشمهايم را بستم و دهانم را باز كردم و درشت بار حاجآقا كردم. گفتم: «ديروز پسرت با همسرش به خانهتان آمده بود. چرا راهش ندادي؟ شايد وضع مالي خوبي داشته باشي. اما پسرت هم مستقل شده و صاحب شغل و خانه و زن و زندگي است. به تو نيازي ندارد. فقط آمده بود به خانوادهاش سر بزند.» خلاصه كلي درشت بارش كردم و اينبار هم مثل دفعه قبل موقع خداحافظي شماره تماس خودم را دادم و گفتم: اگر روزي پايت به كلوخ گير كرد (سرت به سنگ خورد) خواستي پسرت را ببيني به اين شماره زنگ بزن.
پاي حاجي به كلوخ گير كردمدتي گذشت و خبري از تماس حاجآقا نشد. تا اينكه يكي از آشناها پيشم آمد و گفت: حسنآقا با كلهگندهها ميپري! با تعجب گفتم: كدام كلهگنده؟ آشنايم تعريف كرد كه پدر متمول دوستم در بيمارستان بستري شده و از تشابه فاميلي آشنايم با من فهميده كه نسبتي بينمان است و از او خواسته تا من به ديدنش بروم. به روي خودم نياوردم. انگار نه انگار كه شنيدهام حاجي در بستر بيماري است. چند روز ديگر گذشت تا اينكه تلفن مغازهام زنگ خورد. وقتي گوشي را برداشتم ديدم يك نفر با صداي رنجوري ميگويد: آقاي سنائي من پدر فلاني هستم. فهميدم حاجآقا است و از قرار پايش به كلوخ گير كرده است. اما خودم را به آن راه زدم و گفتم: پدر ايشان كه سال 68 فوت شده است. (منظورم امام خميني بود) همه دنيا هم كه از فوت ايشان مطلع شدند و چند ميليون نفر به تشييع پيكرش رفتند. شما چرا خودت را جاي پدرش جا ميزني. در جواب گفت حالش بد است و خواست اذيتش نكنم. پرسيدم: خب حالا كجا هستي؟ گفت: بيمارستان شهيد صدوقي. دوباره شروع كردم به درشت گفتن و اينكه شهيد صدوقي مال سپاه است و كي شما را آنجا راه داده است. بنده خدا باز كوتاه آمد و گفت: تو رو خدا اذيتم نكن. ميخواهم براي يكبار هم كه شده پسرم را ببينم.
خلاصه براي بار دوم دسته گل گرفتم و بدون اينكه به دوستم اصل ماجرا را بگويم، از او خواستم مقابل بيمارستان شهيد صدوقي بيايد. آنجا موضوع بستري شدن پدرش را گفتم. كمي تعلل كرد، اما رويم را زمين نينداخت و با هم به ملاقات حاجآقا رفتيم. اين دو با اينكه در يك شهر زندگي ميكردند بعد از چندين سال از نزديك همديگر را ميديدند. شايد نيم ساعتي پدر و پسر در آغوش هم گريه ميكردند. كسي كه يك عمر راه و منش پسر رزمندهاش را نكوهش ميكرد، عاقبت وقتي خودش را در حالت بيماري و شايد مرگ ديد، به اصلش برگشت و پي به اشتباهاتش برد. به نظر من جاي پسران آقاي خميني در قلب تاريخ است. هركسي بخواهد راه و مسلكشان را نفي كند، اگر به اصلش برگردد، حتماً پايش به كلوخ گير ميكند.