نویسنده: مريم كمالينژاد
ساعت از دو نيمه شب گذشته، بچه را بعد از ساعتها نق زدن و بهانهگيري، خواباندهام. ديروز موعد واكسن پايان دوسالگياش بود و از لحظه بيرون آمدن از درمانگاه بيتاب و تبدار است. كتلتها را زيرو رو ميچينم توي روغن داغ و چراغ آشپزخانه را خاموش و نور بيرمق هود را روشن ميكنم. آنقدر از ديروز به سختي خوابش برده كه ميترسم حتي نور آشپزخانه هم بيدارش كند. شعله گاز را كم ميكنم و مينشينم پشت ميز آشپزخانه و كتابم را باز ميكنم. چراغ قوه موبايل را مياندازم روي خطوط كتاب، اينطوري نميشود، تكيهاش ميدهم به گلدان وسط ميز و نورش را ميزان ميكنم روي كتاب. حالا شد!
سعي ميكنم تمركز كنم. رياضي مهندسي خواندن كار سادهاي كه نيست، به تمركز حسابي نياز دارد. يك پاراگراف كه ميخوانم، چشمهايم سنگين شده و دست چپم هم دردش شديدتر ميشود. دو روز بچه از بغلم پايين نيامده بود. احساس ميكنم جاي سرش روي دستم حك شده است، بس كه درد ميكند. ميروم سر وقت كتلتها و زير و رويشان ميكنم. دوباره برميگردم و سعي ميكنم كمي درس بخوانم.
امتحانات با ماه رمضان و مريضي بچه يكي شده است. گرمي هوا هم مزيد بر علت. خستهام. مامان ميگويد: «تو بچه كوچيك داري، نميخواد روزه بگيري» ولي اين دليل خوبي براي روزه نگرفتن نيست. بچه من ديگه غذاخور شده است و من بايد روزههايم را مرتب بگيرم. به آخرين جلسه كلاس فكر ميكنم كه همه داشتيم تلاش ميكرديم استاد راضي شود به كم كردن يكي دو فصلي كه به عنوان ميانترم امتحان گرفته تا حجم خواندنيها براي پايان ترم كمتر باشد اما راضي نشد. ذهن وقتي خسته باشد به همه جا سرك ميكشد. ميان اين همه كار و خستگي ياد «ليلا» افتادم كه استادشان گفته بود اگر همه با هم يك گوشي موبايل از فلان برند برايم بخريد، يكي دو نمره به پايان ترمتان اضافه ميكنم. آه ميكشم و با خودم ميگويم: عجب عدالت آموزشياي!
صداي اذان از گوشي موبايلم بلند ميشود كه از جا ميپرم. خداي من! خوابم برد. روي ميز آشپزخانه انگار بيهوش شدم. بوي كتلت سوخته خانه را برداشته است. از سحري ماندهام. صداي جيغ بچه با صداي اذان قاتي شده است. علي ژوليده و ناراحت بالاي سرم ايستاده و ميگويد: حالا چطوري بدون سحري روزه بگيرم؟ خيلي گرسنه و تشنهام.
اشكهايم بياختيار روي كتاب باز جلوي رويم ميچكد. علي اشكهايم را كه ميبيند ميگويد:«اينقدرام فاجعه نيست كه گريه كني. عيب نداره، پاشو بچه رو بيار كه هلاك شد.»
زانوهايم جان بلند شدن ندارند. احساس ميكنم مضطرترين انسان روي كره زمينم...