نويسنده: حسين گل محمدي
نميدانم چرا خيليها با نگاهي كاملاً منفي به كار و فعاليت جوانان براي كسب درآمد نگاه ميكنند و مثلاً ميگويند اين جوان نبايد دستفروشي كند، آن يكي با ليسانس و فوق ليسانسش نبايد در مكانيكي آچار به دست بگيرد يا آنهايي كه به شغل و فعاليت زنان سرپرست خانوار با ديده سرزنش نگاه ميكنند و از فعاليت بازنشستهها در قالب فروش دستساختههاي خود اظهار ناخشنودي ميكنند. اين در حالي است كه آن جوان، آن زن سرپرست خانوار و آن مرد بازنشسته، از اينكه با كار و تلاش خود زندگي ميگذرانند و لقمهاي حلال و بيمنت به دست ميآورند خيلي هم راضي هستند. چه خوب است نه تنها مانع كسب آنها نشويم، نه تنها آنها را سرزنش نكنيم و به حالشان افسوس نخوريم بلكه با نگاهي مثبت شرايط كار و فعاليت از هر نوع حلالش را براي همگان فراهم كنيم. مثالهايي كه در پي ميآيد روايت هزاران نفري است كه در زير پوست شهر براي كسب يك لقمه نان حلال عرق ميريزند اما سربار كسي نيستند. آنها معتقدند كار عار نيست. حتي براي من و تو....
شغل براي عباس، شادي براي بچهها
صدايش خسته است. در لابهلاي شلوغي مترو صداي خستهاش به گوش ميرسد. «اسباببازي براي بچهها، هم شادي هم سرگرمي، بدون نياز به باطري و شارژ فقط 5 هزار تومن. . . . هديه بده كادو بده، فقط 5 هزار تومن. . . . .» اسمش عباس است. اصالتاً اهل خرمآباد است و براي يافتن كار به تهران آمده اما تنها كاري كه توانسته پيدا كند همين دستفروشي در مترو است.
مدتي در خرمآباد طعم نداري و بيكاري را چشيده است، چند وقتي را با پول تو جيبي پدر سپري كرده و مدتي را هم به كارهاي پارهوقت مشغول بوده است، اما عباس غيرتيتر از اين حرفها است و مثل خيلي از جوانان حاضر نيست زير بار منت كسي برود. دوست دارد دستش توي جيب خودش باشد براي همين به توصيه يكي از دوستانش راهي تهران ميشود تا شايد كار بهتري پيدا كند اما دستفروشي در مترو تنها كاري است كه توانسته براي خود دست و پا كند.
خودش اما از اين كار راضي است، چراكه از بيكاري و سربار خانواده بودن بهتر است. ميگويد: «چه كار كنم؟ از بيكاري و نداري كه بهتر است بالاخره همين طور كه نميشود دست روي دست گذاشت و از جيب خانواده خورد.»
عباس ميگويد: روزي 10تا 12 ساعت كار ميكنم. اين اسباب بازيها را 3500 تومن ميخرم و 5 هزار تومن ميفروشم. بعضي روزها 30 تا ميفروشم بعضي روزها 35 تا 40 تا اما پيش آمده است كه يك روز تا 50 تا هم فروختهام. خدا را شكر راضي هستم. از بيكاري و بيعاري كه بهتر است. از او درباره غذا و جاي خوابش سؤال ميكنم كه ميگويد: يك اقامتگاه در حوالي ميدان انقلاب است كه ماهي 250 هزار تومان براي خواب در اين اقامتگاه ميپردازم. خورد و خوراك را هم خيلي ساده و مختصر با دوستان ميخوريم. خيلي وقتها يك نان گرم از نانوايي و مقداري هم پنير و بعضي وقتها فلافل. روزهايي هم كه كاسبي خوب باشد قيمه يا قورمه سبزي ميخوريم آن هم از يك رستوران در حوالي همان ميدان انقلاب كه قيمت غذاهايش مناسب است.
اين را ميگويد و دوباره در شلوغي مترو گم ميشود، اما صدايش همچنان ميآيد: «.... سرگرمي بچهها فقط 5 هزار تومن.... هديه بده، كادو بده فقط 5 هزار تومان....»
اين تنها يك نمونه است. يك نمونه از افرادي كه در زير آسمان اين شهر براي به دست آوردن يك لقمه نان حلال به سختي كار ميكنند.
خوب ميدانم عباس با روزي 12 ساعت كار در متروي شلوغ تهران حسابي خسته ميشود اما نان حلال برايش از هرچيزي مهمتر است.
منت قبول نميكنند و مردانه كار ميكنند
اينجا تهران است و در زير پوست اين شهر آدمهايي هستند كه صبح تا شب در اين شلوغي به دنبال نان حلال هستند. عباس تنها يك نمونه از اين آدمها است كه حاضر نيست به هيچ قيمتي شرف و شخصيت خود را بفروشد. او منت قبول نميكند براي همين مردانه كار ميكند تا بتواند خرج خودش را در بياورد.
شايد او هم ميتوانست مثل خيليهاي ديگر برود دنبال مفت خوري، برود دنبال كارهاي راحتتر و خداي ناكرده كارهاي خلاف، اما او غيرتيتر از اين حرفها است، براي همين هيچ وقت غيرتش قبول نميكند كه بخواهد نان مفت به دست بياورد. او كار و زحمتكشي را دوست دارد. به اعتقاد او كار عار نيست حتي اگر كاري باشد كه به نظر ديگران شأن پاييني دارد.
عباس تنها يك نمونه است و زير آسمان شهر شلوغي مثل تهران آدمهاي مثل عباس زيادند. مثلاً در همين متروي شلوغ تهران آدمهايي را ميبينم كه مثل عباس دستفروشي ميكنند. حتي كودكان خردسال يا پيرمردهايي كه به سختي راه ميروند.
آنها غيرت دارند و حاضر نيستند به هيچ وجه ناني غير از نان زحمتكشي و از راه غير حلال در بياورند.
با هركدامشان هم كه صحبت ميكني هركدامشان غيرتي هستند و همين غيرت و تعصب بالايشان باعث شده تا از راه حلال به فكر به دست آوردن و كسب روزي باشند.
در خيابانهاي تهران و بسياري از كلانشهرهاي كشور هم آدمهاي زحمتكش زيادي را ميبينيم؛ از راننده تاكسي كه در هواي گرم خسته و كلافه شده تا كارگر زحمتكش شهرداري و كارگر ساختماني كه دارد در اين هواي گرم به سختي كار ميكند، تا نظافتچي منزل.
راستي گفتم نظافتچي منزل. يادم ميآيد سال گذشته خانمي براي نظافت ساختمان آمده بود. خانمي تقريباً مسن كه بچههاي يتيمش را خودش به تنهايي بزرگ كرده و حالا هم دختر و هم پسرش هر دو دانشجوي يكي از بهترين دانشگاههاي تهران هستند و اين زن، زن باغيرت و پاكدامن با كار كردن در خانههاي مردم و نظافت ساختمان توانسته است سالهاي سال چرخ زندگياش را بچرخاند و از پس هزينههاي زندگي برآيد. كاري كه شايد خيلي از مردها هم نتوانستهاند و گاه كم آوردهاند يا در شأن خود نميبينند چنين كارهايي بكنند. اما او با تمام توان و عشق كار ميكند. رنگ به چهره ندارد.
خسته است و دستهايش پوست پوست شدهاند، اما خوشبختي و آينده بچههايش برايش از هر چيز ديگري مهمتر است، بنا بر اين هميشه كار ميكند تا بتواند آينده خوبي را براي بچههايش بسازد. در پايين شهر زندگي ميكند و هر روز صبح با اتوبوس و مترو خود را به خانههاي بالاي شهر ميرساند تا بتواند در اين خانهها كار كند و شب خستهتر از هر وقت ديگري در همين مترو و اتوبوس شلوغ راهي خانه ميشود. او از مال دنيا چيزي ندارد اما دلش خوش است كه زحمتهايش نتيجه داده و دو فرزندش حالا در بهترين دانشگاه در حال تحصيل هستند. اين تمام دلخوشي يك مادر است. يك مادر صبور و زحمتكش.