کد خبر: 855354
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
شرح رشادت و ايثار خانواده خالقي‌پور در گفت‌وگوي «جوان» با مادر شهيدان داود، رسول و عليرضا
يك خانه نه چندان بزرگ در محله نازي‌آباد تهران كه هنوز صفا و سادگي قديم‌ها را دارد. خانه‌اي كه روزگاري محل رشد و زندگي سه شهيد بوده و امروز به خانه اميد اهالي محل تبديل شده است.
 احمد محمدتبريزي
يك خانه نه چندان بزرگ در محله نازي‌آباد تهران كه هنوز صفا و سادگي قديم‌ها را دارد. خانه‌اي كه روزگاري محل رشد و زندگي سه شهيد بوده و امروز به خانه اميد اهالي محل تبديل شده است. خانه با ميزبانان مهمان‌نواز در كنار ميزباني از رهبر انقلاب و رئيس‌جمهوري، ميزبان عاشقاني است كه مي‌خواهند خود را از نيازهاي دنيوي بركنند و در معنويت غوطه بخورند. اولين شهيد اين خانواده شهيد داود خالقي‌پور متولد۱۳۴۴ درسال۱۳۶۲ طي عمليات خيبر در جزيره مجنون به فيض شهادت رسيد.  دو شهيد ديگر اين خانواده رسول و عليرضا متولدين ۱۳۴۶ و ۱۳۵۰ به طور همزمان در سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه، عمليات پاسگاه زيد كه در جنوب كشور انجام شد در كنار يكديگر به درجه رفيع شهادت نائل آمدند. داود هنگام شهادت 18 سال، رسول 19 سال و عليرضا 16 سال و هفت ماه داشت و همگي در اوج جواني لباس شهادت بر تن كردند. حاج محمود خالقي‌پور پدر شهيدان نيز تابستان سال گذشته به رحمت خدا رفت و حالا مادر شهيدان راوي رشادت‌هاي فرزندانش شده است. انساني بزرگ كه قرص و محكم شرح حال پسرانش را با جزئيات بيان مي‌كند. در ادامه گفت‌وگوي «جوان» با مادر شهيدان خالقي‌پور را مي‌خوانيد.
دوران كودكي فرزندان در كنار شما و حاج آقا چطور سپري شد؟
حاج آقا خالقي‌پور سال 1337 اين خانه را خريد. بعد از ساختن ساختمان اينجا با مادرش زندگي مي‌كرد تا اينكه بنده سال 41 به خانواده‌شان پيوستم. سال 42 خدا يك پسر به نام بهنام به ما داد كه در دو سالگي از دنيا رفت و بعد خدا داود، رسول و عليرضا را به ما داد كه در همين خانه همراه مادربزرگشان زندگي مي‌كرديم. خانواده خيلي مؤمني نبوديم ولي كورسوي ايماني داشتيم. حاج آقا ضد شاه بود. آن زمان پاسبان‌ها چادر مادرش را از سرش كشيده بودند و مي‌گفت اينها بي‌كفايت و بي‌غيرت هستند. سعي مي‌كرديم پيش بچه‌ها اين مسائل را نگوييم چون بچه‌ها در جامعه بودند و ممكن بود برايشان مشكلي پيش بيايد.  قبل از انقلاب حاج‌آقا من و بچه‌ها را نزديكي‌هاي دانشگاه مي‌برد و آنجا دانشجويان و گروه‌ها مشغول بحث بودند. يكي عليه و يكي به نفع شاه صحبت مي‌كرد. من به حاجي مي‌گفتم بچه‌ها كه پنج، شش سال بيشتر ندارند و از اين حرف‌ها چه مي‌فهمند؟ حاج‌آقا مي‌گفت بچه مغزش مثل آهنرباست و شايد چيزي نفهمد ولي اين حرف‌ها را مي‌شنود و همين زمينه‌سازي براي آينده‌اش مي‌شود.
با هم به تظاهرات مي‌رفتيم يك روز مي‌گفت آقاي طالقاني از زندان آزاد شده و خود را ملزم مي‌دانست بچه‌ها را با خود ببرد. كمي آب و نان برمي‌داشتيم، سوار پيكان مي‌شديم و از ميدان انقلاب تا آزادي همراه بچه‌ها با پاي پياده مي‌رفتيم. پدر شهيدان با اينكه سواد زيادي نداشت ولي به زبان عربي مسلط بود. انگليسي را هم مي‌توانست بخواند.
قطعاً زمان انقلاب هم حضور پررنگي در تظاهرات داشتيد؟
زمان انقلاب هم هر روز تظاهرات بود كه حاجي مي‌رفت. امام كه تشريف آوردند روبه‌روي دانشگاه يك ساختمان نيمه‌كاره بود كه پائينش روي ماشين‌ها تلويزيون گذاشته بودند و مردم از اخبار، لحظه ورود امام را نگاه مي‌كردند. قرار بود حضرت امام 12 بهمن 57 به دانشگاه بيايد كه ناگهان تلويزيون اعلام كرد امام به دانشگاه نمي‌آيد و به بهشت زهرا مي‌رود. همه يكپارچه به سمت بهشت زهرا رفتيم. جايي كه ما نشستيم 10 متر با امام فاصله داشت و از فاصله نزديك امام را مي‌ديديم. از آن روز به بعد ديگر كارمان همين بود. روزي كه همافران آمدند ما آنجا بوديم. همه اين برنامه‌ها براي بچه‌ها جالب بود و بعدها خاطراتش را مرور مي‌كردند.
واكنش حاج‌آقا و پسرانتان به شروع جنگ چه بود؟
روزي كه امام فرمان تأسيس بسيج را اعلام كرد حاج آقا در خانه چايي مي‌خورد كه داود از مدرسه آمد و گفت بابا امام در راديو اعلام كرده بسيج 20 ميليوني تشكيل بدهيد. دست پدرش را گرفت، گفت بابا! بيا برويم اسممان را در بسيج بنويسيم. با پدرش رفتند و در اولين روز تشكيل بسيج اسم داود را نوشتند. از همان اولين روز تا امروز ما در خانه بسيجي داريم.
بعدازظهر 31 شهريور سال 59 اخبار اعلام كرد عراقي‌ها فرودگاه را زدند و از همان روز جنگ شروع شد. اوايل سال 60 حاج آقا عازم جبهه شد. حاج آقا از سال 60 تا 67 در جبهه بود. در همين ايام اگر بچه‌ها زخمي يا شهيد مي‌شدند خبرش را من به حاجي مي‌دادم. موقع شهادت داود، حاجي شش ماه در لبنان بود. رفت و آمد داود و حاجي به جبهه ادامه داشت. سال 61 داود در پادگان امام حسين خدمت مي‌كرد و در عمليات والفجر مقدماتي زخمي شد. از اينكه به خانه مي‌آمد خوشحال بودم و رو به پسرم گفتم به خانه خوش‌آمدي. با شرمندگي نگاهم كرد و گفت خدا من را پرت كرد سر تو مادر! نه خودت لايقي نه بچه‌ات! مي‌گفت سنگر دو متري روي سر من و دوستم خراب شد و جفتمان بعد از يكي دوساعت همديگر را بغل كرديم و گفتيم اين دعاي مادرمان است كه ما را نگه داشته است.
بعد از اين مجروحيت دوباره در جبهه حاضر شد؟
پاييز 62 حاجي به لبنان اعزام شد. هنگام رفتن به داود گفت تو بايد مراقب خانواده باشي. يك ماهي نگذشته بود كه داود در يكي از نهادها استخدام شد. شب كار بود و صبح به من گفت مادر لشكر حضرت محمد رسول الله(ص) مي‌خواهد نيرو اعزام كند و من هم مي‌خواهم بروم. هر چه به او گفتم مادر جان پدر خانه را به شما سپرده قبول نكرد.
اين بار هنگام رفتن، وسط اتاق دستانم را گرفت و گفت: مادر درست است كه قابل نيستم ولي حس مي‌كنم اين بار فرق مي‌كند. اگر ديدي جنازه من و بابا را دم در گذاشتند خواهش مي‌كنم پيش مردم ناراحتي نكن و پيش خانواده شهدا شرمنده‌مان نكن. ما كسي نيستيم كه دشمن داشته باشيم و اين دشمنان براي اسلام هستند و مي‌خواهند عكس العمل ما كه پيرو اسلام هستيم را ببينند. من باور نمي‌كردم كه داود شهيد شود وگرنه نمي‌گذاشتم برود. دست‌هايم را گرفت و گفت شيرت را حلالم كن. من هم دست‌هايم را بلند كردم و گفتم خدايا من در دنيا چيزي ندارم جز اين سه بچه، اگر مي‌توانند با خونشان به اسلام و مملكت خدمت كنند راضي‌ام به رضايت! داود مرا در آغوش گرفت و گفت آفرين مادر! همين را از تو مي‌خواستم. خداحافظي كرد و رفت. مي‌خواستم پشت سرش آب بريزم كه ظرف آب را گرفت و در گلدان ريخت و گفت حضرت امام گفته اسراف نكن. چهارشنبه رفت و جمعه با همسايه نابينايمان كه براي رزمندگان بافتني مي‌بافت به نماز جمعه رفتيم. نماز خوانديم و موقع برگشتن اعلام كردند رزمندگان مي‌خواهند به منطقه بروند و نمازگزاران اينها را بدرقه كنند. من در ميدان انقلاب ايستاده بودم و فكر مي‌كردم داود چهارشنبه رفته است. يكي از اهالي محل اشاره‌اي به من كرد كه داود اينجاست. آذر ماه بود و ديدم داود كه هيكل درشتي داشت كلاه آهني روي سرش نرفته و كلاه بافتني مرا سرش كرده است. من را نگاه كرد و با صف رفت ولي دلش طاقت نياورد و آمد گفت حاج خانم نيتت را خالص كن. چرا چادر سرت كرده‌اي و به اينجا آمده‌اي؟ زانويش را زمين زد و خواهرش را بغل كرد. چادر را روي مقنعه‌خواهر پنج ساله‌اش گذاشت و گفت هم چادر و هم مقنعه.
خداحافظي كرد و رفت. عمليات خيبر شروع شده بود و هنگام اذان و در ساعت 12ظهر داود در جزيره مجنون حضور داشت. جنگ شدت گرفته و حالت تن به تن پيدا كرده بود. داود هم جنگ مي‌كرد هم گرا مي‌داد. داود تيربار مي‌زد كه سرظهر همراه با دوستش به شهادت رسيد. پيكرش 10 روز آنجا ماند و درست روز تحويل سال پيكرش را آوردند. قبل از اين به ما اعلام كردند كه داود مفقود است. دوست داود پلاك بدون زنجير پسرم را آورده بود. وقتي پرسيدم چرا زنجير ندارد؟ گفت گردنش شيميايي شده و ورم كرده بود و فقط پلاك مانده بود كه قيچي كردم و آوردم.
گفتم پسرم را دفن نكنيد تا حاجي بيايد. پنج ماه است همديگر را نديده‌اند. گفتند به حاجي خبر بدهيد كه هيچ كس نتوانست به ايشان خبر بدهد. خودم گوشي را گرفتم، سلام دادم و گفتم رزمنده خسته نباشي! گفتم خدا امانتي‌اي به ما داده بود و امروز امانتي‌اش را گرفت. به ما كمك كرد مراقب امانتي‌اش باشيم و امروز روز تحويل امانتي است. گفت واضح‌تر صحبت كن كه گفتم داود به شهادت رسيد. مكثي كرد و انالله و انااليه راجعون خواند. گفت مواظب رفتارت باش و جلوي مردم بيتابي نكن. گفت اين لباس خاكي به تن من و بچه‌هايم كفن ماست.
پدر شهيد بالاخره به مراسم تشييع پسرش رسيد؟
حاج‌آقا تكبيرگويان آمد و در 5/1/63 داود را در قطعه 27 دفن كرديم. همان سال عمليات خيبر شروع شد و حاجي دوباره عازم شد. حاج‌آقا بيشتر در كردستان بود و بچه‌ها در جنوب. اين بار نوبت به رفتن رسول رسيد. بعدها در دفتر خاطراتش خواندم كه نوشته مادر در خانه نشسته و لحاف مي‌دوزد. سرش مشغول به كار بود و من آرام در انباري وسايلم را جمع كردم. فردا عازم مي‌شوم. دل تو دلم نيست. در ادامه نوشته كه مادرمان سريع‌الرضاست. خاطرم است به من گفت لشكر حضرت رسول مي‌خواهد نيرو اعزام كند كه من ناراحت شدم و گفتم بيخود! آنقدر بي‌غيرتي كه مي‌خواهي ما را تنها بگذاري و به جبهه بروي؟
يكدفعه رفت به سمت ديگر خانه و گريه كرد. گفت همه به جبهه مي‌روند و مگر خون‌ ما رنگين‌تر است؟ برادر فلان شهيد عازم مي‌شود و وجدان من اذيت مي‌‌شود اگر بخواهم دست روي دست بگذارم. از اين حرف‌ها زد و من بالاخره گفتم حالا چه لباس‌هايي بايد ببري؟ ساكش را آورد و ديدم پيراهن بدون دكمه و عرق گير پاره برداشته است. گفتم اينها را مي‌خواستي با خودت ببري؟ بغلش كردم و ساكش را بستم تا براي فردا كه مي‌خواست اعزام شود، آماده باشد.
واقعاً دلتان به رفتن‌شان رضا بود؟
ما تنها نبوديم. الان اگر كاري براي همه پيش بيايد شما نمي‌توانيد عقب بنشينيد. مگر ما از مردم جدا هستيم. يك عده درباره مدافعان حرم مي‌گويند ناامني و جنگ در سوريه به ما چه ربطي دارد؟ بايد به اينها گفت جمهوري اسلامي يك تنه تنومند است كه سوريه، عراق و لبنان شاخ و برگش هستند و دشمن فهميده اول بايد اين شاخ و برگ‌ها را بزند. الان سوريه و عراق برايمان سنگر است و اگر ما كمك نكنيم پس فردا ميدان وليعصر سنگرمان مي‌شود و بايد با دشمنان در خاك خودمان بجنگيم.
آدم راهي را كه انتخاب كرد تا آخر همان را ادامه مي‌دهد. روزي كه دو تابوت پسرهايم را به خانه آوردند بين مردم ولوله‌اي افتاده بود كه بيچاره خانواده خالقي‌پور! ديگر پسري ندارند. آن زمان پسر ديگرمان دو سالش بود. مردم دلسوزي مي‌كردند ولي دلسوزي‌شان تلخ بود. دم در خانه آمدم و ميكروفن را گرفتم و به امام سلام دادم و گفتم دو بسيجي ناقابلم به خيل شهدا پيوستند ولي هنوز كار خانواده خالقي‌پور به اتمام نرسيده. هنوز پدرشان زنده است. وقتي او هم شهيد شد اميرحسين دو ساله‌ام را براي آزادي قدس آماده مي‌كنم و اگر او هم نباشد خودم چادر به كمر مي‌بندم و با دشمنان مي‌جنگم. اين را كه گفتم مردم تكبير گفتند. بعدها به من گفتند اين حرف‌ها مثل خوني در رگ بسيجي‌ها بود.
گويا رسول هم مثل برادرش اول جانباز مي‌شود؟
سال 65 عمليات كربلاي5 شروع شد و دو گلوله به دست رسول خورد. هفت روز بدبختي كشيدم، دلم خيلي گرفته بود و از رسول خبري نداشتم. حاجي هم خانه نبود و نمي‌دانستم به چه كسي بگويم. فقط گفته بودند رسول زخمي شده و خبر ديگري نداشتم. يك روز در حال دم كردن چايي بودم كه رو به قبله كردم و گفتم خدايا اگر اين بچه شهيد شده من الان آماده اين موضوع نيستم. من رسول را مي‌خواهم. به روح بي‌بي فاطمه، رسولم را برسان. اين را گفتم و داشتم چايي مي‌ريختم كه در زدند. دلم لرزيد. گفتم حتماً خبر آورده‌اند. نرفتم. دوباره در زدند و وقتي در را باز كردم ديدم رسول جلوي در است و اوركتش را روي سرش كشيده‌اند. زبانم بند آمده بود. ديدم پاهايش سالم است و خيالم راحت شد. رسول به دو آقايي كه همراهش بودند گفت شما برويد خانواده من را به بيمارستان مي‌رسانند. گفته بود مرا پيش مادرم ببريد بعد خودم به بيمارستان مي‌روم. به خانه آمد و مدتي استراحت كرد. در همين زمان حاج آقا در لبنان خمپاره خورده بود و پرده گوشش پاره شده و ورم و عفونت كرده بود. شنوايي‌يك گوشش را از دست داده بود.
ماجراي رفتن عليرضا به جبهه از كجا شروع شد؟
عليرضا سال 66 در كلاس دوم دبيرستان رشته رياضي فيزيك دبيرستان رشد شاگرد اول بود. معلمانش مي‌گفتند حيف است او درس را نيمه كاره رها كند. خودش مي‌گفت اگر نگذاريد به جبهه بروم من از مدرسه فرار مي‌كنم. مجبور شدم او را هم راهي كنم. روز بدرقه خانمي گفت اين آقاي خبرنگار با شما كار دارد. خبرنگار از من پرسيد شما همسرتان در جبهه است، پسر بزرگتان شهيد شده و دومين پسرتان در جبهه است. الان براي چه به اينجا آمده‌ايد؟ اينها را پرسيد و وقتي گفتم آمده‌ام سومين پسرم را راهي كنم، گفت باز هم پسر داريد؟ پسر كوچكم را نشانش دادم و گفتم يك دختر هم دارم. گفت الان ناراحت نيستيد؟ گفتم چرا خيلي ناراحتم. دوباره پرسيد اگر خيلي ناراحتي پس چرا مي‌گذاري پسرت برود؟ گفتم از اين ناراحتم كه چرا پسر كم دارم و‌ اي كاش به تعداد موهاي سرم پسر داشتم و در اين راه فدا مي‌كردم. خبرنگار اشك در چشم‌هايش جمع شد. بعدها گفتند آن خبرنگار آقاي آويني بود.
سال 66 عليرضا را هم راهي كردم. عليرضا همان سال شيميايي شد. ريه‌، زانو و پاهايش تاول‌هاي بزگي مي‌زد. بعد از هفت روز به خانه آمد. چنان سرفه‌هايي مي‌كرد كه آدم دلش مي‌لرزيد. از طرف مدرسه برايشان در رامسر كلاس گذاشته بودند تا آنجا درس بخوانند و براي امتحان بيايند. ديدم علي بعد از چند روز آمده و مي‌گويد يك كلمه هم درس نخوانده‌ام. مي‌گفت تا وقتي جبهه و جنگ است روي من حساب نكنيد. من مي‌خواهم دوباره اعزام شوم.
پس رسول و عليرضا بعد از جانبازي هر دو دوباره راهي جبهه مي‌شوند؟
رسول هم دوباره براي عمليات مرصاد به جبهه برگشت. حاج آقا در كردستان با منافقين مي‌جنگيد و بچه‌ها در شلمچه بودند. البته كمي بعد همسرم براي عمليات مرصاد مي‌رود و بچه‌ها براي تك الغدير كه دفاعي سراسري بود در منطقه حاضر مي‌شوند. حاج آقا تعريف مي‌كرد شب عمليات حالش خوش نبود و به يكي از دوستانش مي‌گويد من بروم بخوابم. در خواب مي‌بيند بخشي از خانه خراب شده و روي سرش افتاده است. به دوستش مي‌گويد يكي از بچه‌هايم شهيد شد. دوستش مي‌گويد از كجا فهميدي؟ مي‌گويد خواب ديدم. حالا هر دو با هم شهيد مي‌شوند. درمنطقه رسول فرماندهي گروهان را بر عهده داشت و آقا جلال كه بعداً دامادمان شد و عليرضا هم در كنار اينها در منطقه حضور داشت. عليرضا تفنگ دوربين‌دار داشت. زماني كه فرمان عقب‌نشيني آمد مي‌گويد من يك شكار دارم كه در همين حين با گلوله به سفيد رانش مي‌زنند. رسول او را روي كولش مي‌گذارد و عقب مي‌آورد. همان موقع منور مي‌زنند و دشت مثل روز روشن مي‌شود. عليرضا به رسول مي‌گويد اين دفعه هم نشد. چرا ما لياقت شهادت نداريم. رسول هم در جوابش مي‌گويد خدا را چه ديدي شايد با هم شهيد شديم. همان لحظه خمپاره‌اي مي‌آيد و عليرضا در دم در آغوش رسول به شهادت مي‌رسد. دامادمان تعريف مي‌كرد يك لحظه رسول را ديدم كه يا زهرا مي‌گويد كه در همان لحظه يك خمپاره ديگر مي‌خورد و او هم به شهادت مي‌رسد. پيكرهايشان 40 روز در منطقه مي‌ماند. اول مفقودالاثر اعلام‌شان مي‌كنند. حاج آقا همانجا قند گرفت. به فرودگاه مي‌رفت و مي‌آمد و خيلي دنبالشان مي‌گشت. بعد از 40 روز، 35 شهيد آوردند كه دو پسر من بين شهدا بودند. دهم شهريور پيكرهايشان آمد و نزديك برادرشان در قطعه 27 خاكشان كردند. حاج آقا مدتي پيش به رحمت خدا رفت. هشت سال سكته كرده بود و قادر به حركت نبود.
الان به عنوان مادر سه شهيد نبود جگرگوشه‌هايتان برايتان چگونه است؟
عده‌اي از دوستان مي‌گويند با تنهايي چه كار مي‌كني؟ مي‌گويم من تنها نيستم؛ زماني كه خدا نباشد من تنهايم. من احساس تنهايي نمي‌كنم و شهيدانم كنارم هستند. در طول اين سي و چند سال من با خاطراتشان زندگي مي‌كنم و اصلاً احساس نمي‌كنم كه كنارم نيستند. هميشه فكر مي‌كنم هستند و خاطرات برايم تداعي مي‌شوند و احساس مي‌كنم فرزندانم كنارم نفس مي‌كشند.  وقتي همسايه‌ها مي‌خواهند پيش من بيايند مي‌گويم بچه‌هايم اينجا هستند. براي مادر خيلي سخت است انگشت بچه‌اش خون بيايد و مادر ديوانه مي‌شود حالا حساب كنيد جگرگوشه‌اش را از دست بدهد. هيچ مادري دوست ندارد بچه‌هايش پر پر شوند. خدا كسي را كه مي‌خواهد امتحان كند صبرش را هم مي‌دهد. اين صبر را خدا به من داد. آن زمان هر كسي شهيد مي‌شد من را مي‌بردند مي‌گفتند روحيه بدهيد. خدا روحيه خوبي به من داده بود.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
یکی از دوستان شهدای خالقی پور
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۲۴ - ۱۳۹۶/۰۳/۱۷
0
1
الحق وانصاف که حاج خانم زن بسیار بزرگوار وبا عظمتی است وخدامی داند تمام خاطراش خواندنی وواقعی است ولی جالب است بدانید هرسه فزرند را ایشان همراه به همسر مرحومشان دفن کردندوبه کسی اجازه نداند به این دو بزرگوار کمک کند
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار