کد خبر: 853245
تاریخ انتشار: ۰۲ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي «جوان» با جانباز سيدمحمد فضلي‌مجد از مدافعان بومي خرمشهر
خبر آزادي خرمشهر براي خيلي از مردم كشورمان ماندگار و تاريخي بود اما براي بچه‌هاي اين شهر كه سال‌ها در خرمشهر زيسته بودند و دوران مقاومت را با گوشت و پوست‌شان احساس كردند، «آزادي خرمشهر» طعم و مزه‌اي ديگر داشت.
 عليرضا محمدي
خبر آزادي خرمشهر براي خيلي از مردم كشورمان ماندگار و تاريخي بود اما براي بچه‌هاي اين شهر كه سال‌ها در خرمشهر زيسته بودند و دوران مقاومت را با گوشت و پوست‌شان احساس كردند، «آزادي خرمشهر» طعم و مزه‌اي ديگر داشت. سيد‌محمد فضلي‌مجد مشهور به محمود فضلي از جمله همين رزمندگان است كه سال 39 در خيابان ستايش خرمشهر (محله پشت دادگستري) متولد شد. او سال‌ها در خرمشهر زيست و زماني كه دشمن به آن حمله كرد، تا رمق داشت جنگيد و يكي از پاهايش را در دوران مقاومت خونين‌شهر از دست داد. گفت و گوي ما با محمود فضلي، مروري بر مقاومت رزمندگان خرمشهري و حال و هواي اين شهر در آن ايام دارد.

با وجود اينكه خيلي از ساكنان خرمشهر عرب‌زبان هستند، اين سؤال مطرح مي‌شود كه چرا جوانان اين شهر فريب شعارهاي جدايي‌طلبانه را نخوردند و حامي انقلاب ماندند؟
من هم پدرم عرب‌زبان بود و هم مادرم اما ما مليت ايراني داريم و به آن افتخار مي‌كنيم. بنابراين سرنوشت‌مان را با ملت ايران يكي مي‌دانيم. حضرت امام در آغاز شروع نهضت‌شان تعبيري به اين مضمون داشتند كه سربازان من در گهواره‌ها هستند. ما بچه‌هاي خرمشهري كه در زمان انقلاب و جنگ حضور داشتيم، مصداق بارز همين فرمايش امام بوديم. در واقع نداي انقلاب ما را جذب كرد و مثل خيلي از جوان‌هاي ايراني سعي كرديم از انقلاب اسلامي دفاع كنيم.
شما فعاليت‌هاي انقلابي هم داشتيد؟
مقارن با پيروزي انقلاب من در دبيرستان درس مي‌خواندم. البته چون پدرم فوت كرده بود، يك مقطعي مجبور به ترك تحصيل شدم و در كارگاه تعمير و سيم‌پيچي موتورهاي كشتي كار مي‌كردم. كم‌كم كه بحث انقلاب داغ شد، ما هم كتاب‌هاي ممنوعه مثل انقلاب الجزاير، انقلاب شيلي و... را مطالعه مي‌كرديم. همان ايام در پياده‌روي محل كارم، روبه‌روي فلكه ارديبهشت كه اكنون به نام فلكه شهدا شناخته مي‌شود، يك كتاب قطور قديمي بدون جلد پيدا كردم كه در مورد ولايت فقيه و حكومت اسلامي بود. اين كتاب را مخفيانه به خانه آوردم و شب‌ها مطالعه مي‌كردم. مادر وقتي از موضوع كتاب مطلع شد، چون فكر مي‌كرد دارم كار خطرناكي مي‌كنم، آن را به همراه ساير كتاب‌هايم روي پشت بام سوزاند. من خيلي از اين قضيه ناراحت شدم، اما جرقه انقلاب در وجودم زده شده بود. عاقبت يك روز كه در محل كارم صداي تظاهرات عده‌اي از جوانان خرمشهري را شنيدم، بدون اينكه طلبم را از صاحبكارم بگيرم، به انقلابيون پيوستم و بعد از آن در راهپيمايي‌ها و تظاهرات شركت مي‌كردم.
بعد از انقلاب چه كار مي‌كرديد؟ چطور با جنگ رو‌به‌رو شديد؟
بعد از پيروزي انقلاب دوباره ادامه تحصيل دادم و عضو انجمن اسلامي دانش‌آموزان دبيرستان‌مان شدم. كمي بعد به عضويت اتحاديه انجمن اسلامي دانش‌آموزان درآمدم. در همين اتحاديه از طرف سپاه مأمور شديم «ذخيره دانش‌آموزي سپاه» را راه‌اندازي كنيم. اوايل انقلاب چون بسيج شكل نگرفته بود، نيروهاي داوطلب عضو ذخيره سپاه مي‌شدند. در نيروي ذخيره من مسئول هسته و تحقيقات محلي و فرستادن دانش‌آموزان به آموزش بودم. شهيد سيدمحسن هاشمي و سيدمرتضي هاشمي هم مصاحبه و گزينش را انجام مي‌دادند. ما دانش‌آموزان و داوطلبان را بعد از جذب براي آموزشي يك هفته‌اي به پادگاني مي‌فرستاديم كه در كيلومتر پنج جاده خرمشهر به اهواز قرار داشت. چند باري كه دانش‌آموزان را فرستاديم، به فكرمان رسيد چرا خودمان در اين آموزش‌ها شركت نكنيم. در تدارك رفتن به آموزش بوديم كه جنگ شروع شد.
پس هنوز آموزش نديده بوديد كه بعثي‌ها به خرمشهر حمله كردند؟
بله، خوب يادم است مقارن با شروع جنگ، يك شب در ساختمان اتحاديه انجمن اسلامي بوديم. آقاي چم سوركي از بچه‌هاي اتحاديه كه برادرش در اتاق بي‌سيم كشتيراني خرمشهر كار مي‌كرد گفت: برادرم شنيده عراقي‌ها اعلام كرده‌اند فردا به طور گسترده به ايران حمله مي‌كنيم. نيمه شب بود كه چم سوركي اين خبر را به ما داد. همان لحظه خودمان را به مقر سپاه رسانديم و ديديم وانت و ماشين است كه همين طور از ساختمان سپاه خارج مي‌شود. فهميديم خودشان از خبرها مطلع هستند. پرسيديم ما چه كار كنيم؟ گفتند در داخل شهر گشت بزنيد و مراقب ستون پنجم باشيد. صبح همان روز رفتم پادگان آموزشي تا ببينم بچه‌ها چه كار مي‌كنند. اوضاع آنجا هم به‌هم ريخته بود. بچه‌ها مي‌گفتند از شلمچه ما را مورد اصابت قرار مي‌دهند و پادگان بايد تخليه شود. شهيد سيدمحسن هاشمي آن زمان در دوره آموزشي بود. از پادگان كه به ساختمان اتحاديه برگشتم، ديدم يك‌سري از بچه‌هاي رزمنده در مسجد امام صادق(ع) تجمع كرده‌اند. در آنجا آقاي احمد فروزنده و بچه‌هاي سپاه به مردم اسلحه‌هاي‌ام. يك تحويل مي‌دادند و به عنوان ضمانت شناسنامه تحويل مي‌گرفتند. شهيد هاشمي روي پشت بام همين مسجد بود. اسلحه‌اي در يك دست و قرآني در دست ديگرش داشت. با فرياد من را متوجه خودش كرد. برگشتم و تا در آن هيبت ديدمش به ياد حرف حضرت امام افتادم كه فرمودند «با يك دست قرآن و در دست ديگر سلاح برگيريد و از اسلام انقلاب دفاع كنيد.» خيلي طول نكشيد كه شهيد هاشمي به همراه جمعي از رزمندگان به جاده خرمشهر به اهواز اعزام شدند و همان جا سيد‌محسن به شهادت رسيد.
شما هم به محل درگيري با دشمن اعزام شديد؟
 من چون آموزش نظامي نديده بودم، تا مدتي وظيفه‌ام گشت در شهر و مراقبت از ستون پنجم بود. موتور‌سيكلتي داشتيم كه در اختيار اتحاديه بود، با آن مي‌رفتيم و در شهر گشت مي‌زديم.
واكنش مردم نسبت به شروع جنگ چه بود؟
خيلي‌ها فكر مي‌كردند جنگ زود تمام مي‌شود يا اينكه يك درگيري مرزي است و دامنه‌اش به داخل شهر كشيده نمي‌شود. بنابراين خيلي از اهالي روزهاي اول جنگ از شهر خارج نشدند و همين امر باعث شد در مراحل بعدي، تعدادي از غيرنظامي‌ها اسير شوند. چند روزي كه گذشت و دامنه جنگ به داخل شهر كشيده شد، مردم مجبور شدند بدون برداشتن كوچك‌ترين اسباب و اثاثيه‌اي شهر را ترك كنند.
خانواده شما هم به خارج از شهر رفتند؟
من مادر و چهار خواهر داشتم كه سه تا از خواهرها متأهل بودند. يكي از خواهرهايم كه همسرش رودسري بود، همراه مادرم به آنجا رفت. بنده خدا مادرم رفت و دوباره بازگشت تا سراغ من و ديگر خواهرانم را بگيرد. يك خواهر ديگر هم به بندر ديلم رفت. ديگري را كه چند بچه قد و نيم قد داشت خودم به آن طرف كارون رساندم تا به شادگان برود. بعدها خواهرم تعريف مي‌كرد كه مجبور شده با يك نوزاد شيرخوار در آغوش و دو، سه بچه كوچكش از ميان نخلستان‌ها حدود 70 كيلومتر راه بروند تا به شادگان برسند. مي‌گفت در ميانه راه در حالي كه اطراف‌مان گلوله‌هاي خمپاره دشمن منفجر مي‌شدند، مجبور بوديم از آب مانده و گنديده داخل گودال‌ها استفاده كنيم. من و يكي از خواهرانم كه مجرد بود در خرمشهر مانديم. من صبح تا شب فعاليت مي‌كردم و خواهرم تنها در خانه مي‌ماند. در يكي از روزهاي اوليه شروع جنگ، يك گلوله توپ به چند متري خانه‌مان برخورد مي‌كند. تركش هايش در خانه را سوراخ سوراخ مي‌كند و يكي از تركش‌ها به گلوي خواهرم مي‌خورد و چند تركش ديگر هم به تنش اصابت مي‌كند. من از موضوع بي‌خبر بودم تا اينكه يكي از بچه‌هاي آشنا خبر داد كه خواهرت مجروح شده است. سريع به خانه رفتم و ديدم در خانه سوراخ سوراخ شده و خبري از خواهرم نيست. در بيمارستان به خواهرم رسيدم. اوضاعش خيلي بد بود و آماده‌اش مي‌كردند تا به شهر ديگري منتقلش كنند. گفتند مي‌خواهي با او بروي؟ گفتم نه بايد بمانم و اينجا وظايفي دارم. ديگر از خواهرم خبر نداشتم تا بعد از چند ماه كه فهميدم او را به بيمارستان نمازي شيراز فرستاده بودند.
كمي بعد هم كه خودتان مجروح شديد و شما كه مسئوليت رزمي نداشتيد، چطور وارد درگيري‌ها شديد؟
من روز دهم مهرماه مجروح شدم. چند روز اول جنگ در مسجد جامع به عنوان نيروي امدادي فعاليت مي‌كردم تا اينكه يك روز رفتم به بيمارستان سر بزنم كه ديدم يك گلوله خمپاره نزديك چند بسيجي خورد و تعدادي از آنها را به شهادت رساند. در همين حين يك ماشين كه تعدادي رزمنده درونش بودند مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و توقف كرد. جلوتر رفتم و ديدم دو اسلحه ژ. 3 با نارنجك تفنگي، كف وانت افتاده است. ترسيدم مبادا مهمات منفجر شود. اسلحه‌ها را برداشتم بردم مقر سپاه و تحويل دادم. اما به مسئول مربوطه گفتم يكي را به خودم بدهيد. قبول كردند و قرار شد در كوچه كنار مسجد پست بدهم تا مبادا ستون پنجم از طريق كوچه به مسجد و نيروهايش آسيب برسانند. سر پست يك گلوله خمپاره چند متري‌مان اصابت كرد كه تركشي از آن به سينه‌ام خورد. تركش درست شبيه تيغه تبر تيز و برنده بود، اما چون رمق نداشت، آسيبي به من وارد نشد. همان جا بوديم كه خبر دادند عراقي‌ها به پليس راه رسيده‌اند. به آنجا اعزام شديم تا جلوي‌شان را بگيريم.
مجروحيت‌تان هم در همين جا رقم خورد؟
بله در همين ماجرا مجروح شدم. آن روز قبل از پليس راه يك درگيري مختصر داشتيم. من چون ناوارد بودم كم مانده بود موقع تيراندازي به بچه‌هاي خودمان آسيب برسانم. بعد گفتند عراقي‌ها در پل نو هستند. نزديك پل نو يك‌سري ساختمان‌هايي قرار داشت به نام منازل صد دستگاه كه متعلق به اداره بندر بود. بعد از عقب‌نشيني عراقي‌ها، ما به طرف منازل صد دستگاه رفتيم تا در آنجا پدافند كنيم. در همين حين يك گلوله از بين موهاي سرم عبور كرد. نگو تك تيرانداز دشمن مرا هدف قرار داده بود. كمي كه جلوتر رفتيم، يك گلوله ديگر از كنارم عبور كرد كه پشتش آتش روشن بود. آن زمان نمي‌دانستم نام اين گلوله‌ها چيست. به هرحال به صد دستگاه رسيديم. سيدعباس از رزمنده‌هاي قديمي‌تر از ما خواست پخش شويم و يكجا تجمع نكنيم. من و عبدالخالق امينيان‌فر و سيدمرتضي هاشمي و شهيد رضا شريفي به يكي از خانه‌‌ها رفتيم. من مي‌گفتم نبايد وارد خانه‌اي بشويم كه به تازگي گلوله‌اي كنارش منفجر شده و معلوم است عراقي‌ها گرايش را گرفته‌اند. اما امينيان‌فر مي‌گفت بايد داخل شويم. در همين گفت و گوها بوديم كه يك گلوله خمپاره نزديك‌مان اصابت كرد. تا چند لحظه چيزي نفهميديم. به خودم كه آمدم ديدم دمر روي زمين افتاده‌ام و يك نفر كه سر تا پايش خاكي است جلويم ايستاده. خوب نگاه كردم ديدم امينيان‌فر است. گفت رضا شهيد شده است. خواستم از زمين بلند شوم كه احساس كردم پايم سنگين شده و تكان نمي‌خورد. سرم را برگرداندم ديدم مچ پايم متلاشي شده و به پوستي آويزان است. خود امينيان‌فر و ديگر بچه‌ها كمك كردند تا به جاده برسم و كمي بعد موتوري را متوقف كردند و من را روي تركش نشاندند. امينيان‌فر هم پشتم نشست. خلاصه من را به بيمارستان بردند  آنجا يك آشنايي داشتيم به اسم ابراهيم آبيار كه به مورو معروف بود. مورو تا من را ديد گفت‌ها محمود تويي؟ گفتم آره منم و بعد بي‌هوش شدم. مرا به بيمارستان آرين (طالقاني فعلي) آبادان برده و از آنجا به بيمارستان سيناي اهواز منتقل مي‌كنند. نهايتاً به بيمارستان لقمان‌الدوله تهران اعزام شدم كه آنجا دوباره پايم را عمل كردند و به دليل عفونتي كه داشت، از زير زانو قطع كردند.
خبر آزادي خرمشهر را در كجا شنيديد؟
سال 60 دوباره به منطقه برگشتم و مدتي در آبادان بودم تا اينكه در بنياد شهيد شادگان مسئوليتي گرفتم. همان جا خبر آزادي خرمشهر را شنيدم. از فرط خوشحالي سريع برگه تردد گرفتم و به تنهايي خودم را به خونين‌شهر رساندم. وقتي وارد شهر شدم، هنوز اجساد نيروهاي دشمن در اطراف جاده ديده مي‌شد. شهر تقريباً ويران شده و چيزي ازش نمانده بود. اصلاً نمي‌دانستم كجاي خرمشهر قرار دارم تا اينكه خودم را به مسجد جامع رساندم و از مختصات آن، خيابان‌ها و كوچه‌هاي شهر را حدس زدم. خانه خودمان هنوز سرجايش بود. نيمه ويران، اما مي‌شد گفت هنوز يك خانه است. خرمشهر، شهر من، آزاد شده بود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار