نويسنده: محمد مهر
گاهي به اين فكر ميكنم دقيق شدن در اتفاقاتي كه در شهر در همين تاكسيها، اتوبوسها و متروها ميافتد شايد از كارآمدترين جلسات مديران براي تعيين تكليف امور مؤثرتر است. بيجهت نبوده در گذشته ديگران و خودمان حاكماني را داشتهايم كه با لباس مبدل در ميان طبقات مختلف مردم ظاهر ميشدند تا بيواسطه در جريان امور قرار بگيرند و گزارشي را از سطح جامعه دريافت كنند كه دست به دست نچرخيده و در هر دستي رنگ و افزودهاي به آن اضافه نشده بلكه دست اول در برابر چشمان خودشان جان گرفته است.
درست است كه امروز ما شاهد ظهور رسانههاي متعددي در فضاي مكتوب و تصويري و مجازي هستيم كه توليد خبر و محتوا ميكنند بنابراين قرار نيست كه مديران و مسئولان جامعه خود به يك رسانه بدل شوند اما از آن سو واقعيت آن است كه خبر به رنگ و بوي رسانه و گزارشدهندهاش درميآيد و در ثاني فرق ميكند فيالمثل بشنوي كه در جايي كارگران زير آوار يك معدن ماندهاند تا وقتي كه خود در آن مكان حضور يابي و از نزديك در جريان ماوقع قرار بگيري و آن رنجها را به صورت مجسم پيش رويت ببيني. چه اشكالي دارد مديران و مسئولان ما در تاكسيها، اتوبوسها، ايستگاهها و بيمارستانها حضور داشته باشند و از نزديك در جريان حرفها، مشاجرهها، چالشها و شكايتها قرار بگيرند تا بهتر بتوانند براي جامعه مخاطبان خود تصميمگيري كنند. آنچه در ادامه ميآيد دو مشاهده عيني نگارنده از اتفاقهايي روزمره در تاكسيهاست، اتفاقهايي كه قلاب ذهن ما را در درونيترين لايههاي اجتماعي كه در آن زندگي ميكنيم درگير ميكند.
اپيزود اول / اعتياد ما به ابزارها و تقابلآفريني
دارد باران ميآيد، سوار تاكسي شدهام. در طول مسير دو نفر هم اضافه ميشوند. سر يك تقاطع راننده ميايستد و سرش را خم ميكند و دنبال مسافر ميگردد. مسافران مسيرهايشان را ميگويند و راننده با علامت سر به نشانه رد مسير دنبال مسافر بعدي ميرود. همه اينها را در حالي ميبينم كه يك سرم به نمايشگر گوشي تلفن همراه است، دارم خبرها را ميخوانم اما معلوم نيست اين خوانش خبرها از سر عادت است يا واقعاً به خواندن آنها در اين لحظه نياز دارم. خانمي كه كنار من نشسته به راننده ميگويد: ببخشيد ولي جاي خالي نيست. كجا ميخواهيد سوار كنيد؟ راننده سري به عقب برميگرداند، خانمي كه آن طرف نشسته دو مسافر كنارياش را بررسي ميكند و مسافر جلويي هم خيلي كوتاه پشت را نگاه مياندازد، همهمان خندهمان ميگيرد. اگر حواس آن خانم نبود احتمالاً دقايق بيشتري معطل ميمانديم.
من داشتم گوشيام را چك ميكردم و مسافر جلويي و نفري هم كه كنار آن خانم نشسته احتمالاً كار مشابهي را انجام ميدادند اما خانم كناري من در حال بازي با گوشي نبود و فهميده كه ما علاف چيزي شدهايم كه وجود خارجي نداشته است. به قصد شوخي به راننده ميگويم راست ميگويد خانم! شايد فكر كرديد ماشينتان مينيبوس است. قبلاً مينيبوس نداشتيد؟ راننده مرد جواني است و آشكارا به او برخورده است. كمي سكوت ميكند و يك هو درميآيد ميگويد: ولي موتور هم نيست. بعد هم تعريف ميكند مسيرهاي زيادي بدون مسافر رفته به خيال اينكه پشت مسافر سوار كرده و هيچ يك از مسافران به او نگفتهاند كه ماشين خالي است.
به زنجيرهاي فكر ميكنم كه ما ناخواسته در آن زندگي ميكنيم. آدمهايي كه اين روزها سرشان در لاك ابزارهاي هوشمند است. ابزارهايي كه عنوان هوشمند را به يدك ميكشند اما گاهي ما را بيهوش ميكنند. مثلاً درست آن لحظهاي كه ما در تلفن همراهمان متني درباره خيرخواهي نسبت به ديگران فوروارد ميكنيم همان لحظه آن قدر غرق در صفحه مستطيلي تلفن همراهمان شدهايم كه فراموش ميكنيم به راننده بگوييم ظرفيت تاكسي تكميل است و از همين رو وقت مسافراني كه كنار خيابان ايستادهاند، وقت راننده و ما مسافران تلف نشود. آيا اين حواسپرتيها را نميتوان بر هزاران تاكسي و مسافركشي كه در شهر فعاليت ميكنند ضرب كرد؟ اين طور نيست كه هميشه منافع ما در تقابل با همديگر باشد. گاهي اعتياد ما به ابزارها ما را در برابر هم قرار ميدهد.
اپيزود دوم / پيرمرد 80 ساله و كوره ذوب براي اعصاب فولادين
اين هفته دومين روز پياپي هست كه رانندههاي بسيار پير به تور من ميخورند. رانندهاي كه من سوار تاكسياش شدهام دستكم 80 سال را دارد و شايد بيشتر. به اين فكر ميكنم كه او در اين ساعات شلوغ و ترافيك ويرانكنندهاي كه مثل كوره ذوب براي اعصاب فولادين عمل ميكند، چه ميكشد. كمي كه جلوتر ميآيد در تنگناي زير پل سيدخندان با راننده ديگري كه اتفاقاً او هم يك پيرمرد است حرفشان ميشود و كنسرتي از اعصابهاي ناكوك آغاز ميشود! دعوا بر سر اين است كه چه كسي جلوي چه كس ديگر پيچيده است؟ جدال بالا ميگيرد و پيرمرد ماشين ما ترمز دستي را ميكشد و از ماشين پياده ميشود و ميرود به سمت رانندهاي كه با او حرفش شده است. دعوايشان شده است. تنهايشان آنقدر تراش خورده و نحيف شده كه ديگر با تنهايشان كاري ندارند اما زبانها جور تنها را ميكشند و جنگ در زمين زبانها شروع ميشود و طبق معمول كار به متهم كردن هم به بيفرهنگي و چرندگويي و نظاير آن ميكشد.
وقتي دعوا ميخوابد پيرمرد ميآيد و سوار ماشين ميشود و از همه مسافران عذر ميخواهد كه وقتشان را گرفته است. هيچكس چيزي نميگويد. واقعاً هم موقعيت دشواري است. آدم چه بگويد؟ بگويد نه! خواهش ميكنم، جا داشت كه بيشتر از اينها هم وقت ما را بگيريد. اختيار داريد، وقت خودتان است، قابل شما را ندارد؟ آدمها انگار خستهتر از آن هستند كه چيزي بگويند، آنها فقط ميخواهند به مقصد برسند.
وقتي پيرمرد مينشيند و حركت ميكنيم به اين فكر ميكنم كه انصاف نيست اين پيرمرد هشتاد و اندي ساله با اين شرايط جسمي پشت فرمان يك تاكسي آن هم در اين ترافيك ويرانكننده بنشيند. جز اين است كه او مجبور شده است؟ وقتي حقوق بازنشستگان گاهي از يك ميليون فراتر نميرود آيا ميتوان انتظار داشت كسي در تهران بتواند با روزي 30 هزار تومان زندگياش را بچرخاند و هزينههاي سرسامآور را پوشش دهد؟ در واقع ما عملاً با يك تأمين اجتماعي بسيار ضعيف و لاغر مواجهيم كه نميتواند خدمات خوبي به كساني كه در سنين از كارافتادگي هستند ارائه كند، نتيجه اين ميشود كه شهر پر شود از كساني كه با تن رنجور مجبورند باري را بردارند كه براي آنها بسيار سنگين است و البته باز چرخهاي معيوب به چرخههاي ناكارآمد شهر اضافه ميشود.
به اين فكر ميكنم كه آيا اين پيرمردها فرداي من نيستند؟ اگر اقتصاد ما پيش نرود تأمين اجتماعي هم قوت نخواهد گرفت، چون عملاً منابع تأمين اجتماعي در هر كشوري به اقتصاد آن تكيه داده است و ما اگر امروز نتوانيم اقتصادمان را پيش ببريم، دور نخواهد بود روزي كه پيران به جاي آن كه از اين فصل در استراحت و سفر لذت ببرند مجبور باشند هر روز تن خود را زير فشار كار طاقتفرسا فرسوده كنند.